eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _من خیلی بیشتر از اون چه فکرشو کنی شناختمت.... شاید تو هنوز منو نشناختی اما من خوب تو رو شناختم. _خب پیشنهاد شما برای منی که شما رو نشناختم چیه؟ _خب می تونیم یه مدت دوست باشیم تا.... و او فوری اَبرویی بالا انداخت و گفت : _من اهل دوستی نیستم. _یعنی چی؟!.... الان باهام اومدی کافی شاپ... شب شام مهمون منی بعد می گی اهل دوستی نیستی؟! _اولا دوستی که شما مد نظرتونه با این مدل کافی شاپ و شام خوردن ها فرق داره..... ثانیا فضای دوستی با فضای ازدواج فرق داره..... از همه مهمتر شما الان فقط یک دلبستگی ساده دارید که تو شر همین دلبستگی و عوارضش موندید.... برای ازدواج بحث آشنایی لازمه که محدود به آشنایی فقط دو طرف نمی شه... خانواده ها مهمتر هستن. _الان اینا که می گی یعنی چی دقیقا.... نزدیک شش هفت ماهه می شناسمت.... هر روز تو شرکتم دیدمت..... این چند وقته هم سر کاتالوگ های شرکت بیشتر شناختمت.... الان می گی این هفت ماه کمه؟! _من می گم الان باید خانواده ها هم کمی همدیگه رو بشناسند ولی شما می گی من قید نظر مخالف پدرم رو می زنم.... و این نمی شه..... من نمی تونم به مادر و تنها برادرم بگم پسری که اومده خواستگاری من هیچ خانواده ای نداره و می خواد جدای از خانواده اش زندگی کنه.... و اصلا نظر خانواده اش، براش مهم نیست! چسبیدم به صندلی ام و تنها مچ دست راستم را روی میز گذاشتم. در حالیکه، هم کمی عصبانی شده بودم و هم متفکرانه داشتم به حرفهایش فکر می کردم، با سر انگشتان دست راستم، آهسته به میز ضربه زدم و گفتم : _عجب!.... من هر چی کوتاه میام تو بیشتر راه رو واسم سخت می کنی. نگاهش را به دستان قلاب شده در همش دوخت. _برای شما سخته.... چون تا امروز با هر دختری که خواستید دوست شدید.... راحت بودید.... اصلا به خانواده تون هم نگفتید یا اون دختر اصلا براش این چیزها مهم نبوده... اما برای من مهمه.... خودم... شخصیتم و خانواده ام.... در ضمن من اهل دوستی هم نیستم که براش بهونه بتراشم و بگم خب چون قصد آشنایی دارم اشکال نداره یه مدت با هم دوست باشیم.... خنده ای کوتاه سر دادم. شاید هم کمی حرصی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😱😱 دختری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا یک خواستگار ثروتمند داشت و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به خواستگار داد و وقتی که پسر اونو خواند یک کشیده به دختره زد و گفت الان تورو طلاق میدم! یک پسر فقیر ازش خواستگاری کرد و نامه به پسر داد اونم کشیده زد و طلاق گرفت! یه فامیل ازش خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن نامه بود هوش از سر دختر پراند،نمیتوانست باور کند... برای خواندن نامه‌ی‌جنجالی لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب.... شما بفرمایید مراحل ازدواج با شما چیه باران خانم؟ نگاهش تیز و جدی سمتم آمد. _اول یک جلسه غیر رسمی خانواده ها با هم آشنا بشن.... بعد چند جلسه با اطلاع خانواده ها صحبت بشه... بعد اگر لزومی به تکرار جلسات صحبت نبود، خواستگاری رسمی.... یه محرمیت کوتاه برای آشنایی بیشتر و نهایتا ازدواج. پوزخندی به مراحلش زدم که نگاه تندش را سمتم روانه کرد. _فکر نمی کردم بعد از عذرخواهی با یک شام و موسیقی زنده..... و نگفته برخاست. ناراحت شده بود انگار. _واسه همین رفتارهای متناقض شماست که می گم باید خانواده ها همدیگر رو بشناسند.... البته دیگه نیازی هم نیست..... من نمی تونم با کسی که هر دقیقه می خواد به من و عقایدم بخنده، زندگی کنم. جدی جدی داشت می رفت! همین که کیفش را برداشت گفتم: _چقدر زودرنجی!.... داریم حرف می زنیم خوبه حالا. _این چه حرف زدنیه که شما یکسره لبخند تمسخرآمیز به من می زنید؟! با یک لبخند سعی کردم آرامش کنم. _بشین لطفا.... اینجا شما مدیری.... بشین مدیر جان.... هر چی شما می گی..... معذرت.... بشین دیگه. نشست اما هنوز دلخور بود. سکوت کرده بود باز و قصد شکستش را نداشت که گفتم : _من تسلیم..... باشه... با اینکه حرف پدرم زیاد برام اهمیت نداره اما به خاطر تو می رم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که یه جلسه بیاد با مادر شما حرف بزنه.... خوبه؟ جوابم را نداد. اخم هایش را حفظ کرده بود که خندیدم. _خب حالا اخماتو باز کن.... باران هم مگه اخم می کنه. گوشه ی لبش با لبخند ریزی، کمی بالا رفت و تیله های خاکستری چشمانش سمتم چرخید. _زبون تند و تیزی دارید. _دیگه بالاخره یه عیب که باید داشته باشم.... نه؟.... اصلا بیا از این صحبت ها بیرون... چایی تو نخوردی... کاپ کیک نخوردی.... بذار یه کیک سفارش بدم ببری برای مادرت. _نه... نه لازم نیست. _لازمه.... و بعد با دست برای گارسون دست تکان دادم که سمتمان آمد و من یک کیک گردویی دو نفره برای بُردن سفارش دادم. و دیگر نخواستم حرفی در مورد آشنایی و خواستگاری و پدر او و پدر من زده شود...... می خواستم لااقل یک روز را بی بحث و افکار متلاطم بگذرانم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
چــایی یه جوری خوبه که انگار میگه: سینه‌ام دکانِ عطاریست، دردت چیست؟.....☺️
و اگر خدا نبود درمیان این‌ حجم از اندوه خاموش می‌شدم. 🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101 و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است. 🌸🌷🌸🌷🌸
. تو را از ته دل... به یاد می‌آوردم... دلی فشرده به غم... «غمی که آشنای توست»...❣ 🌸🍃
میگم تو این اوضاع واحوا ل یه چایی نبات☕️🍭 خودتون رو مهمون کنید👌😉 . . .❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
چای خوبه وقتی هم نشینش خوب باشه 😍