#نامه_جنجالی_پدر😱😱
دختری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا یک خواستگار ثروتمند داشت و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به خواستگار داد و وقتی که پسر اونو خواند یک کشیده به دختره زد و گفت الان تورو طلاق میدم!
یک پسر فقیر ازش خواستگاری کرد و نامه به پسر داد اونم کشیده زد و طلاق گرفت!
یه فامیل ازش خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن نامه بود هوش از سر دختر پراند،نمیتوانست باور کند...
برای خواندن نامهیجنجالی #پدر لطفا در کانال زیر عضو شوید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_363
_خب.... شما بفرمایید مراحل ازدواج با شما چیه باران خانم؟
نگاهش تیز و جدی سمتم آمد.
_اول یک جلسه غیر رسمی خانواده ها با هم آشنا بشن.... بعد چند جلسه با اطلاع خانواده ها صحبت بشه... بعد اگر لزومی به تکرار جلسات صحبت نبود، خواستگاری رسمی.... یه محرمیت کوتاه برای آشنایی بیشتر و نهایتا ازدواج.
پوزخندی به مراحلش زدم که نگاه تندش را سمتم روانه کرد.
_فکر نمی کردم بعد از عذرخواهی با یک شام و موسیقی زنده.....
و نگفته برخاست. ناراحت شده بود انگار.
_واسه همین رفتارهای متناقض شماست که می گم باید خانواده ها همدیگر رو بشناسند.... البته دیگه نیازی هم نیست..... من نمی تونم با کسی که هر دقیقه می خواد به من و عقایدم بخنده، زندگی کنم.
جدی جدی داشت می رفت!
همین که کیفش را برداشت گفتم:
_چقدر زودرنجی!.... داریم حرف می زنیم خوبه حالا.
_این چه حرف زدنیه که شما یکسره لبخند تمسخرآمیز به من می زنید؟!
با یک لبخند سعی کردم آرامش کنم.
_بشین لطفا.... اینجا شما مدیری.... بشین مدیر جان.... هر چی شما می گی..... معذرت.... بشین دیگه.
نشست اما هنوز دلخور بود. سکوت کرده بود باز و قصد شکستش را نداشت که گفتم :
_من تسلیم..... باشه... با اینکه حرف پدرم زیاد برام اهمیت نداره اما به خاطر تو می رم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که یه جلسه بیاد با مادر شما حرف بزنه.... خوبه؟
جوابم را نداد. اخم هایش را حفظ کرده بود که خندیدم.
_خب حالا اخماتو باز کن.... باران هم مگه اخم می کنه.
گوشه ی لبش با لبخند ریزی، کمی بالا رفت و تیله های خاکستری چشمانش سمتم چرخید.
_زبون تند و تیزی دارید.
_دیگه بالاخره یه عیب که باید داشته باشم.... نه؟.... اصلا بیا از این صحبت ها بیرون... چایی تو نخوردی... کاپ کیک نخوردی.... بذار یه کیک سفارش بدم ببری برای مادرت.
_نه... نه لازم نیست.
_لازمه....
و بعد با دست برای گارسون دست تکان دادم که سمتمان آمد و من یک کیک گردویی دو نفره برای بُردن سفارش دادم.
و دیگر نخواستم حرفی در مورد آشنایی و خواستگاری و پدر او و پدر من زده شود......
می خواستم لااقل یک روز را بی بحث و افکار متلاطم بگذرانم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
و اگر خدا نبود
درمیان این حجم از اندوه خاموش میشدم.
🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101
و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است.
🌸🌷🌸🌷🌸
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
تو را
از ته دل...
به یاد میآوردم...
دلی فشرده به غم...
«غمی که آشنای توست»...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_364
دیگر حرفی در مورد خودمان نزدیم. اصلا انگار دلم خواست بی دغدغهی همهی بود و نبودها از دقایقم لذت ببرم.
چند آهنگ درخواستی را باهم در کافی شاپ گوش دادیم و کم کم هوا تاریک شد.
از پشت میز برخاستم و گفتم:
_من می رم پای صندوق حساب کنم.
_ببخشید....
ایستادم و نگاهش کردم.
او هم برخاست و گفت :
_همین کافی شاپ و چای و کیک و موسيقي زنده رو بابت عذرخواهی قبول می کنم... اگه اجازه بدید من دیگه برم.
_نخیر..... همین چایی و کیک رو هم نخوردی!.... شام مهمون منی.
_جناب فرداد....
و من با لبخند گفتم:
_رادمهر.
خندید. متین و ریز.
_جناب رادمهر خان.
و من باز عمدا گفتم:
_نه جناب داره و نه خان.... رادمهر.... رادمهر خالی.
خنده اش را با دستی که مشت کرد و جلوی دهانش گرفت، پوشاند.
_اجازه بدید من برم لطفا.
_تو چته؟!.... چرا نمی ذاری دو دقیقه راحت و بی دغدغهی حرف پدر من و خودت، با هم باشیم؟
گردنش را کمی خم کرد و جواب داد :
_من... من اهل این جور بیرون رفتنها نیستم... فکر کنم اینو خوب دیگه بدونید.
_کدوم جور؟!.... به مادرت گفتی دیگه... اجازه هم که گرفتی.... بعد این همه هم که حرف و کنایه ازم شنیدی، رضایت نمی دی دو ساعت جبران کنم؟
_نه... آخه.....
_آخه نداره..... بیا جلوی در... منم الان میام... کیک مادرتو فراموش نکنی.
با قدم هایی بلند سمت صندوق رفتم و کارتم را روی میز صندوق گذاشتم.
_لطفا میز ما رو حساب کنید.
برگشتم باز نگاهش کردم.
داشت چادرش را مرتب می کرد و بسته ی کیک را بر می داشت که کارت را کشیدم و منتظر آمدنش شدم.
آمد و همراه هم از کافی شاپ بیرون آمدیم که باز ایستاد.
_جناب فرداد.... ممنون بابت دعوتتون ولی می شه...
و هنوز نگفته، گفتم :
_نه... نمی شه.
دکمه ی باز شدن درهای خودرو را زدم و او مردد نگاهم کرد.
_بشین دیگه.
کاملا مشخص بود معذب است. نشست و راه افتادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............