💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع)
🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند،
برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان.
🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند !
و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد !
🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
#نهجالبلاغه
:تلنگرانه🖇
•اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
بانک ها ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ
ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته
ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
غیبتش را ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ
ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ!
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟
پس چگونه وقتی میدانیم اعمال خیر ما در قیامت به کسی که غیبت او را کردیم داده میشود باز غیبت میکنیم؟
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشدکه چشم هایتان ندیده اند،
نگذارید زبانتان چیزی را بگوید
که قلبتان باور نکرده
صادقانه زندگی کنید
ما موجودات خاکی نیستیم
که به بهشت میرویم،
ما موجودات بهشتی هستیم
که از خاک سر برآورده ایم•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_372
روزهای بدی بود.
حس و حال یک آدم فریب خورده را داشتم.
اما نمی دانم چرا هر قدر می خواستم از باران متنفر باشم نمی شد..... دلخور بودم شاید، اما متنفر نه!
هنوز نگاه نجیبش گویی در چشمانم جا داشت.... از نجابتش بعید بود که قصد و نیتش فریب من باشد.... اما چرا رفت؟
چرا اگر مشکل مالی داشت به خودم نگفت؟
این سوالات بی جواب ذهنم بدجوری داشت مرا دیوانه می کرد.
دو روزی را مثل آدمهای بی اعصاب و روانی سپری کردم و دیگر طاقت نیاوردم. رفتم خانه ی پدری برای شنیدن همه چیز.
پدر هنوز نیامده بود و من منتظر آمدنش بودم که از مادر خواستم برایم یک دمنوش اعصاب درست کند .
لیوان دمنوش را برایم روی میز مقابلم گذاشت و نشست روی مبل رو به رویم.
_از بس چسبیدی به اون شرکت این شده حال و روزت..... جوونی تو.... برو مسافرت برو خوش باش.
شقيقههایم را با نوک انگشتان اشارهام فشار دادم و گفتم :
_حالا دمنوشت افاقه هم می کنه؟
مادر لبخند کجی زد.
_دستت درد نکنه.... معلوم که افاقه می کنه.... واست دمنوشی درست کردم که هر وقت بابات بی اعصاب می شه بهش می دم.
کمی از لیوان دمنوشم را مزه مزه کردم. طعم بدی نداشت.
_بابا که دائما بی اعصابه.... پس یعنی دمنوش اعصاب بی فایده است.
_بهونه نیار رادمهر... باید تا ته لیوانو بخوری.... خودم هر شب از دست رامش، دمنوش اعصاب می خورم..... افاقه می کنه.
با چوب نباتی که برایم درون لیوان گذاشته بود، دمنوش را کمی هم زدم و گفتم :
_باز رامش چکار کرده؟
_هیچی.... پول شرکتشو معلوم نیست چکار می کنه..... شرکتش به زور پول در میاره و دختره ی بی فکر داره همون یه ذره پولم به هدر می ده.
_از بس به من سخت گرفتید که پسرم باید مَرد بار بیام و اونو ول کردید که دختره، گناه داره، اینم شد نتیجه اش.
مادر فقط نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :
_هر دوتاتون منو حرص می دید.
و همان موقع بود که صدای باز شدن در ورودی خانه برخاست.
_پدرت اومد....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_373
پدر تا ورودی سالن آمد و مرا دید.
اما مقابل نگاه مادر حرفی نزد و من لیوان دمنوشم را یک نفس سر کشیدم و گفتم:
_بریم اتاق شما صحبت کنیم.
و مادر اصلا خوشش نیامد.
_حالا دیگه من غریبه شدم؟!
_حرفا مردونه است.....
پدر این را گفت و رفت سمت پله ها.
من هم تنها لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم:
_دمنوش خوبی بود...
_طوری شده رادمهر؟... تو سال به سال با پدرت حرف نمی زدی!
_چیزی نیست نگران نباش... در مورد کارهای شرکته.... مدیر تبلیغات شرکتم رفته، اعصابم به هم ریخته.
_نگران کارت نباش.... تو مثل پدرتی... مدیریتت خوبه... درست می شه.
سمت اتاق پدر از پله ها بالا رفتم و با خودم گفتم :
_دیگه محاله مدیر تبلیغاتی مثل اون پیدا کنم.
در اتاق پدر را که گشودم، نگاهش به من افتاد. داشت پشت میز کارش می نشست که گفتم :
_اومدم بشنوم.
با جدیت جوابم را داد:
_شرط داره....
_چه شرطی؟
نگاه خشک پدر به من افتاد.
_پیگیر اون دختره نشی.... قول می دی؟
سخت بود.... اما ناچار شدم لااقل برای دانستن همه چیز بگویم :
_باشه....
_بیا ببین.... این صیغه نامه ی دختره است.... برای دوماه به عقد یه پیرمرد پولدار در اومده.
نفهمیدم چطور خودم را سر میز پدر رساندم به عکس درون گوشی اش نگاه کردم.
اسم و فامیل باران بود و مدت عقد موقت و جای اسم دیگری را عمدا خط زده بود!.... و تاریخ!.... مال همین چند روزه بود!
_چرا اسم مَرده رو خطش زدید؟!.... من می شناسمش؟
_شاید بشناسی شایدم نه..... اما احتیاطا خط زدم که نبینی.
فَکم قفل کرد از شدت عصبانیت.
فشار زیادی روی دندان هایم می آوردم که پدر گفت :
_پول خوبی گرفته که از شرکت تو بره.... همه ی حقوق و مزایای شرکت تو رو هم باهاش حساب کرده.
یک لحظه ذهنم به هوتن رسید.
_نکنه..... نکنه کار هوتن باشه؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌱حاج قاسم میگفت؛
از خدا یک چیز خواستم!
گفتم خدایا اگر بخواهم به انقلاب اسلامی خدمت کنم باید خودم را وقف انقلاب کنم.از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد،که حتی فکر گناه نکنم...
#شهیدانه 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر تو دوست عزیز ، روزت بخیر🌷
بذرِ امید نه وقت می شناسد ...
نه موقعیت ... هر وقت بکاری
شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز
با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه می زند
و تا آسمانِ موفقیت و توانستن
اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ...
نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست
به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ...
پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار
و معجزه هایت را درو کن ...
«💛🪴»
خدایا!
توهمہۍدلخوشۍمنۍ؛
زمانۍکہاندوهگینشوم:)
💛¦↫#خــدا
«🖤🍃»
نـِشـَستہاَمجـِلو؎ِدَربہمیـخمیگویـَم
گـمـٰاننـَداشتدِلـَماِنقـَدَرخـَطردار؎..
🖤¦↫#روزشمارفاطمیه³⁰
«🖤🍃»
ڪسۍڪهرَبـَّنـٰا؎اوتـَعآدُلبـَخشِعالـَمبـود
قـُنوتخویـشراایـنروزهـآدُشوارمیبـَندَد..!
🖤¦↫#روزشمارفاطمیه³³
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_374
_هوتن؟!.... کی هست؟
_دوستم... تو رو خدا اگه کار اونه بهم بگید.
پدر بلند خندید.
_مگه دوستت 60 سالشه؟.... می گم پیرمرده.... چرا نمی خوای قبول کنی که خوب بازيچه ی دست یه دختر شدی.
نشستم روی مبل راحتی گوشه ی اتاق.
پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت.
_آخه یه چیزی اینجا جور در نمیاد.... شما گفتی پدرش زنده است،... اما خودش گفت، پدرش فوت شده... فرض کنیم حرف شما درست باشه و پدر باران زنده.... خب چه طور بی اجازه ی پدرش به عقد یه پیرمرد 60 ساله در اومده؟!... یعنی خانواده اش هم چیزی نمی دونن؟! این اشکال دروغ شماست.
_دروغ نگفتم بهت.... پدرش زنده است و خودش این مرد 60 ساله رو انداخت به جون دخترش چون نباید تا اینجا پیش می اومد.
کلافه صدایم را بالا بردم.
_می شه یک دفعه بهم بگید اصل ماجرا چیه و منو راحت کنید؟!.... خسته شدم از بس با کنایه و رمز حرف زدید.
پدر مردد نگاهم کرد.
_می ترسم تو آمادگی شنیدن نداشته باشی.
این حرف پدر مثل بمبی بود که مرا از شدت خشم، منفجر کرد.
_آمادگی؟!.... از این بیشتر باید به هم بریزم که آمادگی پیدا کنم؟!.... اگه اصلا از اولش همه چی رو بهم گفته بودید الان این جور به هم نریخته بودم.
پدر متفکرانه نگاهم کرد.
و یک دفعه همه چیز را گفت :
_باران دختر عموی توئه....
گوشهایم شک کرد به چیزی که شنیدم.
_چی؟!... باران!!....دختر عموی منه؟!
_قضیه بر می گرده به بیست و چند سال قبل.... عموت افتاده بود تو قمار و شرط بندی اما بد میباخت.... از اول هم بهش گفتم که پولهاشو نذاره روی میز قمار ولی به حرفم گوش نکرد.... آخرین باری که نشست پای میز تموم زندگیشو باخت..... اومد پیش من و گریه و زاری که کمکش کنم..... منم بهش گفتم هیچ راهی نداره... اگه بمیره هم باید پول طلبشو بده..... اما همین حرف من یه فکر به سر عموت انداخت.... یادمه اون زمان کله گنده های قمار طلبکارای عموت بودن... آدم هایی که راضی بودن واسه رسیدن به مالشون دست به هر کاری بزنن.
محو شنیدن حرفهای پدر بودم که کف دست راستش را روی میز فشرد و از روی صندلی اش برخاست.
_یه کم از مالی که براش مونده بود رو خرج کرد و جنازه ی یه بدبخت بیچاره ی معتاد بی خانواده ای رو خرید تا به اسمش خاک کنند.... باقی مالش رو هم به اسم من و به دروغ برای طلبی که نداشتم، برداشت و بعد طلبکارا رو هم انداخت به جون زنش!..... زنش بیچاره آواره شد.... یه طوری از دست طلبکارا فرار کرد که حتی منم دیگه ندیدمش.... انگار باردار هم بود اما دیگه نه من خبری ازش بدستم رسید و نه دیدمش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 💙✨»
بسمربالمهدی|❁
منسرمگرمگــــناھاستسرمدادبزن
سینهاتسختبهتنگآمدھفریادبزن:)
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
✨¦↫
«🌸📿»
بیایدیهکاریکنیمکه
امامزمانبرنامههاشرورویماپیادهکنه،مااون
ماموریتخاصآقاروانجامبدیم!
اینیهرابطهخصوصیباامامزمانمیخواد..
اینیهنصفشبگریهکردنایخاصمیخواد..
🌸¦↫#حاجحسینیکتا
📿¦↫#منبرمجازی
🌸🍃• . • . •
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_375
به اندازه ی تمام معماهایی که می شد در طول عمرم سر راهم سبز شوند، گیج شدم.
_يعني الان پدر باران خودش اجازه ی عقد دخترشو با یه پیرمرد 60 ساله داده؟!
پدر مقابلم ایستاد و اَبرویی بالا انداخت.
_اینه که بهت می گم پدرش آدم درستی نیست.... وقتی به زن و بچه ی خودش رحم نداره می خوای به تو رحم کنه!
_الان شما با عمو مراوده دارید؟
_خیلی کم... از ترسم یه کمی...
_چرا ترس؟!
پدر دستی به صورتش کشید و نفسش را فوت کرد.
_عموت باز خودشو تو قمار جا زد... با یه اسم و رسم دیگه.... این بار با کلی ترفند و تقلب تونست مال جمع کنه.... بعد زد تو کار مواد مخدر.... الان یه کله گنده ای شده که هیچ کی حریفش نیست..... مطمئن باش اگه باران از عموت دور نمی شد یه بلایی هم سر اون می آورد.... پول بی رحم قمار گرگش کرد..... الان کسی شده که نمی شه رو حرفش حرف بزنی.... واسه همین می گم تو نباید طرفش بری.
_من هیچ کدوم از حرفاتون رو باور نمی کنم..... اگه راست می گید آدرس بدید برم این عموی نوظهور رو ببینم.
پدر اخم محکمی کرد.
_مگه دیوونه باشم.... بری سمتش تا زندگیت رو به باد بدی؟
_فقط می خوام ببینمش.... اگه شما آدرس ندید یعنی همه ی این حرفا یه دروغ بیش نبوده.
با همان جدیت ذاتی نگاهش که ارث چشمان او بود در نگاه من، به من خیره شد.
انگار قصد دادن آدرس را نداشت که از روی صندلی ام برخاستم و گفتم :
_دروغ های رنگی قشنگی بود.... باشه.... یه درصد فکر کنید باورش کنم.
و رفتم سمت در اتاقش که صدایم زد:
_رادمهر....
نیم تنه ام سمت پدر چرخید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دلهای مهربونتون😍
💐منتظر نباشید تا کسی
🌺به شما انرژی مثبت بدهد
💐خودتان شروع كننده باشيد
🌼و امروز با يک لبخند
💐احساس خوبتان را
🌸به ديگران انتقال دهید
💐امروزتون پراز انرژی مثبت
🍃👌
#تلنگرانه
💌🌿دوڪلام حرف حساب
💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایےنیست...
اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓
🌱 چے میگه مُهمه...
🌱چے از من خواسته مُهمه
🌱راهش چے بوده مُهمه
🌱چطور زندگے میڪرده مُهمه
🌱با ڪے رفیق بوده مُهمه
🌱دلش ڪجا گیر بوده مُهمه
🌱چطور حرف میزده
🌱چطور عبادت میڪرده
🌱چطوربوده قلب، روح و جسمش مُهمه
💯اره! من ڪه با یه شهید، رفیق میشم، باید اینا و خیلے چیزاے دیگهی اون شهید رو درنظر بگیرم؛ نَه فقط دَم بزنم...
✨ #پندانـــــــهـــ
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد
عذرخواهی کنیم
و یاد بگیریم وقتی کسی از ما
عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم!
عذر خواهی نشانه ضعف نیست،
نشانه ی شخصیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_376
_بیا... آدرس رو برات می نویسم ولی قول بده فقط بری ببینیش... همین.
نگاهم به پدر بود و چیزی که داشت با خودنویس روی میزش، روی کاغذ می نوشت.
کاغذی را سمتم گرفت و گفت :
_فامیلش رو تغییر داده.... رُخام.... بیشتر به این لقب می شناسندش.... توی باشگاه بیلیارد فرمانیه هر شب ساعت 9 تا 10 بازی می کنه... آدرسش رو هم برات نوشتم.
با یک قدم سمت پدر برگشتم و دست دراز کردم تا کاغذ را بگیرم که دستش را از آرنج خم کرد و گفت :
_قول دادی.
_باشه....
کاغذ را سمتم گرفت. و من کاغذ را گرفتم.
از اتاقش که بیرون زدم متوجه شدم که چه خوب شد که دمنوش اعصاب مادر را خوردم!
این حقیقت بزرگ که باران دختر عموی من بود و عموی من یکی از کله گنده های قمار، کم چیزی نبود!
همان شب قصد کردم به آدرسی که پدر نوشته بود بروم.
ساک ورزشی خودم را برداشتم و رفتم.
باشگاه بیلیارد خوب و بزرگی بود.
وارد که شدم، کنار صندوق باشگاه پرسیدم :
_سلام.... می خواستم جناب رُخام رو ببینم.
_بله اونجا هستن.... سر میز شماره 4.
_ممنون.
جلو رفتم و در حالیکه به مرد میانسالی که به نظر ورزیده و ورزشکار می رسید نزدیک شدم، دقیق به چهره و لباس و اندامش خیره گشتم.
روی صندلی انتظار، در زاویه ای که خوب بتوانم ببینمش ،نشستم.
از همان جا هم می شد رنگ چشمانش را ببینم و اولین شباهت بین باران و عمو را حدس بزنم.
کمی دقیق تر خیره شدم.
انگشتر طلای بزرگی دست کرده بود و زنجیری هم به گردن انداخته بود.
تمرکزش در بیلیارد خوب بود انگار.
کمی که نگاهش کردم طاقت نیاوردم. یک خوره ای به جانم افتاد بود که جلو بروم و با او حرف بزنم.
خیلی مقاومت کردم اما نشد. برخاستم و سر میزش رفتم.
همان طور که روی میز بیلیارد خم شده بود، گفتم :
_سلام.... بازیتون رو دیدم خوشم اومد.... چند ساله بیلیارد بازی می کنید؟
کمرش را صاف کرد و نگاهم.
بعله، رنگ نگاهش همان رنگ چشمان باران بود!
_خیلی سال.
_می شه یه دست باهم بازی کنیم؟
خندید. خنده اش کمی ترسناک بود واقعا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_377
_برو جَوون.... من با هر کسی بازی نمی کنم.
_چرا؟!
_چون شرطی بازی می کنم... هستی بیا.
کارت بانکی ام را از درون کیف چرمم بیرون کشیدم و روی میز بیلیارد گذاشتم.
نگاه تیز و خاکستری عمو سمتم آمد.
کمرش را صاف کرد و خیره ام شد.
_این ورا ندیده بودمت.
_تازگی ها میام.... اولین باره شب این ساعت میام واسه همین شاید منو ندیدید.
سرش را کمی بالا گرفت و باز دقیق تر خیره ام شد.
_اسمت چیه؟
مکثی کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم:
_کیوان پویا.....
سری تکان داد.
_خب.... چقدر تو کارتت داری حالا؟
_اونقدری هست که بتونم با شما یه دست بازی کنم.
خنده ی بی صدایی کرد.
_حالا چرا می خوای با من هم بازی بشی؟
_چون شنیدم توی این باشگاه رودست ندارید.
لبخند کجی به لبش آورد.
_بشین تا این دستم تموم بشه.... دست بعدی رو با تو می زنم.
_فقط یه چیزی....
کمرش را باز صاف کرد و نگاهم.
_چی؟
_اگه من بُردم چی؟
چشمانش را برایم ریز کرد.
_خیلی رو خودت حساب کردی انگار.... یعنی تو کل این باشگاه هیچ کی منو نبرده... بعد تو می تونی منو ببری؟!
_حالا شاید شد....
پوزخندی زد.
_باشه... بهت تخفیف می دم.... اگه تونستی 7 تا توپ تو حفره بندازی، نصف مبلغ کارت بانکیت رو بر می دارم اما اگه نتونستی، همه اش مال منه.
_قبوله....
_پس بشین تا این دست رو تموم کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ سربند یا زهرایم ببندد
کہ دلم را حسینـے ڪند
کہ خاڪی باشـد
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ شهـــیدم ڪند...
رفاقتی_تابهشت
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«💛🪴»
خـُدایکیازفراموششدهترین
حقیقتامروزماستبهخـُدابرگردیم
آغوششرابرایتوبازکردهاست:)
💛¦↫#خــدا
🪴¦↫#قربونتبرمخدا