هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_412
شاید برای خلاصی از شر شراره، بد هم نبود که سری به پدر و مادر بزنم.
مادر با دیدنم ذوق کرد.
در باز شد و من از حیاط گذشتم.
به خاطر آنکه شراره هیچ وقت در آن یک سال و نیمی که از ازدواج ما می گذشت، حاضر نشده بود همراه من، به خانه ی پدری ام بیاید، من هم کم و بیش از آنها سر میزدم.
وارد خانه که شدم مادر با خوشحالی مرا بوسید.
_سلام....
_سلام به روی ماهت.... می دونی از کی این ورا نیومدی؟
_خوبه شما دیگه می دونی که حال و روزی دارم.
و مادر هم با ناراحتی گفت :
_آره والا.... می دونم..... آخه من موندم تو چطور عاشق اون عفریته شدی!.... این زن زندگیه آخه!..... درسته وضع مالی خوبی داری، ولی دلیل نمی شه که این جوری ولخرجی کنه.... هر روز هر روز مسافرت!... چه خبره آخه!
_ول کن تو رو خدا مادر..... دو دقیقه اومدم حالم بهتر بشه، بعد شما هم از شراره می نالی؟!
_بشین مادر بشین.... راست می گی.... اصلا ولش کن.... خب از خودت بگو.
نشستم رو به روی مادر و گفتم:
_خوبم... شما چه خبر.... رامش چکار می کنه؟.... دیگه دنبال سپهر نیست که؟
_نه اونکه خدا رو شکر تموم شد.... سپهر یه هفته بعد از فرارش با رامش، نامزد کرد و رامش هم از تقلا واسش افتاد..... الان یه اتفاق جدید افتاده.
_چی شده ؟
_بابات سفر کاری که برای شرکت رامش پیش اومده بود رو داد به این پسره بهنام، خواهر زاده ی کوکب... چه پسر آقاییه خدایی.... هیچی اینا رفتن و اومدن و رامش از همون موقع مشکوک شد.
اخمی کردم از تعجب.
_یعنی چی مشکوک شد؟!
_یعنی اینکه تا قبل از اون سفر مدام با این پسره بهنام بد بود.... هر وقت بابات از این پسره تعریف می کرد این هم یه چیزی یه فحشی چیزی بهش می داد..... اما وقتی از اون سفر برگشت یه طوری شد..... چند روز پیش دیدم دستش یه کادوئه.... می گم این واسه کیه؟ می گه مال بهنام....
قضیه جالب شده بود برایم. با کنجکاوی پرسیدم:
_خب....
_هیچی دیگه همین جوری دقت کردم تو رفتارش دیدم دیگه سرناسازگاری با این پسره نداره.... اتفاقی یه بار یه خاطره ازش گفت، یه چیزایی دستم اومد.
_نکنه از این پسره خوشش اومده؟
مادر خندید.
_آره اتفاقا....
_پسره چی؟
_نه بابا.... خیلی پسر با حجب و حیاییه.... رامش می گه حتی توی مسافرت کاریشونم خیلی پسر با غیرت و باحجب و حیایی بوده.....
چقدر آن حجب و حیایی که مادر می گفت برایم آشنا بود.
یک نفر بود در خاطرات یک سال و نیم قبل من که، من هم با همین دو واژه او را می شناختم.
باران!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_413
تنها سوال و ابهامی که در مورد باران وجود دارد همان بود که چرا بی خبر رفت!
مادر همچنان از بهنام تعريف می کرد و من در خاطراتم داشتم همچنان در گذشته ها سیر می کردم.
_اصلا شنیدی چی گفتم رادمهر؟
_آره... خب آخرش که چی؟.... این دختره عادت داره هر چند ماهی یک بار عاشق یکی می شه و ما رو می ندازه تو دردسر.... الان می خوای باهاش چکار کنی؟
_هیچی..... ما که کاری نمی تونیم بکنیم.... درسته پسر خوبیه، ولی از خانواده اش چه می دونیم.... ثانیا سطح خانوادگی خانواده ی کوکب و خواهرش خیلی از ما پایین تره..... از همه مهمتر هم اینکه، پسره باید رامش رو بخواد.....
_عجب!..... پس رامش ما عاشق راننده ی شخصیش شده!
_خیلی وقته که دیگه مدیر شرکت رامش شده... ولی از بس پسر با معرفتیه، بازم رامش رو خودش می رسونه خونه.
_خوبه.... مُخ این پسره رو بزنید تا دختر خل و چلتون رو بگیره بلکه آدم بشه.
_وا رادمهر!..... بچه ام مگه چشه؟!.... فقط یه مدت افتاده بود دنبال اون پسره ی عوضی.... ولی خدا را شکر الان سر به راه شده.... عشق این پسره هم بدجوری داره سربه راه ترش می کنه.
نفس پُری کشیدم و گفتم:
_خوبه.... همین جور ادامه بدید لااقل شرکت رامش از ورشکستگی نجات پیدا می کنه.
مادر با غصه نگاهم کرد.
_الهی بمیرم..... تو هم با اون زنی که انتخاب کردی کم فکر منو درگیر خودت نکردی مادر.... آخه این چه کاری بود که یک دفعه انجام دادی؟.... به هیچ کی نگفته رفتی اون عفریته رو عقد کردی؟!..... اونم کسی که هم ازت بزرگتره هم بچه داره!
_مادر تو رو خدا تو یکی شروع نکن.... اومدم اینجا بهم دمنوش اعصاب بدی.... نیومدم تو هم اعصابم رو بیشتر داغون کنی.
مادر فوری برخاست.
_باشه قربونت برم..... الان می رم برات یه دمنوش میارم.
مادر رفت و همان موقع صدای پیامک گوشی ام آمد. نگاهی به گوشی ام انداختم و پیامک شراره را خواندم.
_عزیزم من دارم می رم بیرون..... مانی خوابیده.... لطفا زودتر بیا خونه که بچه تنها نباشه.
و با این پیامش باز اعصابم را بهم ریخت!
او حتی مادر هم نبود!
تا من به خانه می رسیدم قطعا مانی بیدار می شد و می ترسید.....
و چه طور مادری حاضر بود کودکش ترس را تجربه کند اما کنار کودکش نباشد؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_414
دمنوش مادر را خوردم و برخاستم، هنوز مادر داشت اصرار می کرد که برای شام بمانم اما نگفتم چرا عجله دارم و به خانه برگشتم.
همین که در خانه را باز کردم صدای گریه ی مانی را شنیدم.
پله ها را دوتا یکی، بالا رفتم. در اتاق مانی را باز کردم و با آنکه تا آن روز حتی یک بار نخواستم مانی را بغل کنم اما با دیدن طفل معصومی که از شدت گریه خودش را به پشت در اتاق رسانده بود و همچنان هق هق کنان می گریست، دلم به رحم آمد.
مانی را بغل زدم که متوجه شدم شلوارش خیس است. همین کم بود که مجبور شوم پوشک بچه هم عوض کنم.
میان آن همه گریه اش، پوشکش را عوض کردم.... شاید هم درست پوشک را نبستم.... یا شاید هم عقب و جلوی پوشک را هم درست تشخیص ندادم اما به هر حال به هر بدبختی که بود، پوشک را عوض کردم.
برایش کمی غذا گرم کردم و او را روی پارچه ای نشاندم و دستش دادم.
ماکارانی بود و او هم نزدیک دو سالش بود و می توانست خودش غذا بخورد.
بعد خودم ماندم و آن پیراهن کثیف شده....
دوش لازم شدم.
بعد لباس عوض کردم و همراه مانی که حالا آرام گرفته بود سمت سالن رفتم.
مانی به خوبی راه می رفت و من هم او را زمین گذاشتم تا هر قدر دلش می خواهد در سالن چرخ بزند.
نشستم روی مبل و کم کم با دمنوش اعصابی که مادر برایم درست کرده بود، خوابم گرفت.
نفهمیدم چقدر خوابیدم که با صدای گریه ی مانی از خواب پریدم.
چند ثانیه ای گیج و منگ به اطراف نگاه کردم تا بالاخره متوجه شدم و برخاستم.
سمت صدا رفتم.
سر مانی بین دو تا از پایه های مبل گیر کرده بود.
از دیدنش خنده ام گرفت. طفل بیچاره!
مادر که نداشت به او رسیدگی کند.... بغلش کردم و همراهش به سالن برگشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السݪامعلیڪیااباعبدالله💚
▪️ کاشکی به دادم برسی
نذار بگیره تو دلم، جایِ حسینت رو کسی ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یڪخطروضھ 💔
+ قنفذ ! چرا ایستاده ای ؟!
دستان فاطمه را از دامان علی کوتاه کن
- اما چگونه؟
+با تازیانه ؛ با غلاف شمشیر
بزنیدش علی را بیاورید 🥀
شـهـادت اولــیــن شــهــیــد راه ولایــــــــت
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
بــر عــمــوم شــیــعــیــان تــســلـیـت بــــاد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_415
شب شد شراره نیامد.
من و مانی شام خوردیم باز هم نیامد.
مانی را در اتاقش خواباندم که صدای بسته شدن در ورودی سالن را شنیدم.
در اتاق مانی را بستم و از پله ها پایین رفتم.
چند پله مانده به همکف، روی پله ایستاده، با غضب نگاهش کردم.
_کجا بودی تا حالا؟
حالش انگار خوش نبود.
_سلام قربونت برم..... دیر شد دیگه.
همان چند پله را هم پایین رفتم و مقابلش ایستادم.
بوی تند الکل می داد.
یک لحظه حس کردم گوش هایم هم داغ شد از عصبانیت .
محکم فریاد کشیدم:
_ببین اگه بخوای اسمت تو شناسنامه ی من باشه و خودت شبا ولگردی کنی باید بری گورتو از خونه ی من گم کنی... فهمیدی؟
_اوه!.... آقامون غیرتی شده!.... برو بابا.
شال و مانتویش را انداخت روی مبل و سمت سالن پیش رفت.
_تو خودت پایه ی این جور مهمونی ها بودی..... من خودم توی همین مهمونی ها تورت کردم..... حالا واسه ی من..... غیرتی شدی؟!
با کف دستم محکم او را سمت یکی از مبل ها هل دادم و او بی حفظ تعادل، مست افتاد روی مبل و خندید.
_هر کی هر غلطی می خواد بکنه تا قبل از ازدواجش بکنه.... بعد ازدواج باید یه سر سوزن متعهد باشه یا نه؟..... من چی؟.... اون وقت من نمی دونم حتی تو کجا می ری کجا میای... با کی می ری با کی میای!
_عزیزززم..... مگه من زن تو هستم که بهت بگم؟ .... تو مگه اصلا منو می خوای که برات مهم باشه کجا هستم.... با کی هستم.
صدای فریادم را باز با این حرفش بلند کرد:
_اگه مثل آدم جلو می اومدی و نمی خواستی منو بندازی تو کار فروش کوکائین، آره.... شاید الان برام مهم بودی... اما اصلا بحث من مهم بودنت نیست.... می گم حالا که اومدی تو زندگیم باید دست از یک سری از کارات بکشی.... این مهمونی های شبانه ات رو باید تعطیل کنی.
_بسه رادمهر جان..... حالایی وجود نداره.... تو منو نمی خوای.... منم دارم خوش می گذرونم که یادم بره چه طور.... چه طور عموی بی شرف تو.... چه طور جناب آقای رُخام....
با حرصی مشهود، « جناب آقای رخام » را اَدا کرد و ادامه داد :
_چطور بابت بدهی اش به من پای میز قمار.... منو با عشق تو خَر کرد.
شوکه شدم. نگاهم روی صورتش ماند و او ادامه داد :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_416
نفس بلندی کشید و باز گفت :
_چقدر توی گوشم خوند که تو مهندسی.... شرکت داری.... خونه داری.... چقدر وسوسه ام کرد تا در عوض ازدواج با تو، از خیر طلبم بگذرم..... آره عزیزم.... آره رادمهر جان..... اینا همه نقشه ی اون عموی کثافت خودته که امشب پای میز قمار بهش باختم.... هر قدر گفتم لااقل به خاطر تو.... این دفعه کوتاه بیاد.... کوتاه نیومد که نیومد..... باید اون خونه ی 50 متری ام رو بفروشم و بهش بدم..... اما من احمق.... با همین آدم... سر میز قمار..... بُردم و اون در عوض طلبش به من چی داد؟!.... یه عشق دروغین.... برادر زاده شو..... تو رو..... کلی تو سرم خوند کلی از تو حرف زد..... کلی با تو برام قرار گذاشت..... هر روز سبد گل سبد گل..... چی شد آخرش؟.... دید نه تو رو این جوری ها نمی تونه راضی کنه..... ناچار شد بهت پیشنهاد شراکت با منو بده..... من اصلا پول نداشتم..... اون خونه رو هم از شوهر اولم به هزار زور و زحمت گرفتم.... اون وقت اون جناب رُخام عوضی.... اومد یه فروشگاه از کوکائین های خودش زد و به دروغ گفت که من داشتم با محصولات تو، کوکائین هامو می فروختم..... تو ساده ای.... تو باور کردی..... برو یقه ی اون عموی عوضیت رو بگیر که هر دومون رو بد بخت کرد.
پاهایم سست شد!
افتادم روی مبل و مات و مبهوت پرسیدم :
_چی داری می گی؟.... یعنی.... تو،.... تو کار کوکائین نبودی؟.... تو شعبه ی فروشگاه رو نزدی؟
خندید:
_پولم کجا بود؟.... من فقط یه بار اونم با هزار ترفند و تقلب تونستم رُخام رو پای میز بازی ببرم که اونم آخرش تو رو در عوض بدهیش به من انداخت.
نگاه تندم سمتش بالا آمد.
_خب لعنتی.... بذار برو.... هم منو بدبخت کردی هم خودتو....
_برم؟!... کجا برم؟!.... خونمو از چنگم در آورد... حالا کجا برم؟... من جایی ندارم که برم.....
دلم سوخت. شاید اولین باری بود که دلم برای شراره می سوخت.
_تقصیر خودته... چرا نشستی باهاش سر میز بازی؟
_گول خوردم..... فکر کردم شاید مثل دفعه ی قبلی بتونم ببرمش.... اَه لعنتی نشد..... منو بُرد.
چشمانم را از زور عصبانیت بستم و گفتم :
_بلند شو از جلوی چشمام که خیلی امشب داغونم يک دفعه دیدی زدم چند تا سیلی نثارت کردم.
مستی اش به خاطر بیان خاطرات کم شده بود و حالا تازه باز یادش آمده بود که آن شب حتی خانه ی 50 متری اش را هم باخته است!
با ناراحتی برخاست و همچنان که سمت پله ها می رفت گفت :
_لااقل برو دادهایی که سر من کشیدی، سر عموت بزن که بدونه تو هم خبر داری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•
باید مُــــرد...
براے دلِِ ڪودڪے ڪہ ملتمسانہ میگفت:
كَلّمینے يا أمّاھ😭 اَنا ابنُڪَ الحُسَين 💔
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
Gole Chadore Goldaret - Mahmoud Karimi.mp3
3.4M
گل چادرِ گلدارت
اگر میتوانی بمانی...بمان💔
#فاطمیه
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بی تو هر شب منم
و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•