فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_414
دمنوش مادر را خوردم و برخاستم، هنوز مادر داشت اصرار می کرد که برای شام بمانم اما نگفتم چرا عجله دارم و به خانه برگشتم.
همین که در خانه را باز کردم صدای گریه ی مانی را شنیدم.
پله ها را دوتا یکی، بالا رفتم. در اتاق مانی را باز کردم و با آنکه تا آن روز حتی یک بار نخواستم مانی را بغل کنم اما با دیدن طفل معصومی که از شدت گریه خودش را به پشت در اتاق رسانده بود و همچنان هق هق کنان می گریست، دلم به رحم آمد.
مانی را بغل زدم که متوجه شدم شلوارش خیس است. همین کم بود که مجبور شوم پوشک بچه هم عوض کنم.
میان آن همه گریه اش، پوشکش را عوض کردم.... شاید هم درست پوشک را نبستم.... یا شاید هم عقب و جلوی پوشک را هم درست تشخیص ندادم اما به هر حال به هر بدبختی که بود، پوشک را عوض کردم.
برایش کمی غذا گرم کردم و او را روی پارچه ای نشاندم و دستش دادم.
ماکارانی بود و او هم نزدیک دو سالش بود و می توانست خودش غذا بخورد.
بعد خودم ماندم و آن پیراهن کثیف شده....
دوش لازم شدم.
بعد لباس عوض کردم و همراه مانی که حالا آرام گرفته بود سمت سالن رفتم.
مانی به خوبی راه می رفت و من هم او را زمین گذاشتم تا هر قدر دلش می خواهد در سالن چرخ بزند.
نشستم روی مبل و کم کم با دمنوش اعصابی که مادر برایم درست کرده بود، خوابم گرفت.
نفهمیدم چقدر خوابیدم که با صدای گریه ی مانی از خواب پریدم.
چند ثانیه ای گیج و منگ به اطراف نگاه کردم تا بالاخره متوجه شدم و برخاستم.
سمت صدا رفتم.
سر مانی بین دو تا از پایه های مبل گیر کرده بود.
از دیدنش خنده ام گرفت. طفل بیچاره!
مادر که نداشت به او رسیدگی کند.... بغلش کردم و همراهش به سالن برگشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السݪامعلیڪیااباعبدالله💚
▪️ کاشکی به دادم برسی
نذار بگیره تو دلم، جایِ حسینت رو کسی ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یڪخطروضھ 💔
+ قنفذ ! چرا ایستاده ای ؟!
دستان فاطمه را از دامان علی کوتاه کن
- اما چگونه؟
+با تازیانه ؛ با غلاف شمشیر
بزنیدش علی را بیاورید 🥀
شـهـادت اولــیــن شــهــیــد راه ولایــــــــت
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
بــر عــمــوم شــیــعــیــان تــســلـیـت بــــاد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_415
شب شد شراره نیامد.
من و مانی شام خوردیم باز هم نیامد.
مانی را در اتاقش خواباندم که صدای بسته شدن در ورودی سالن را شنیدم.
در اتاق مانی را بستم و از پله ها پایین رفتم.
چند پله مانده به همکف، روی پله ایستاده، با غضب نگاهش کردم.
_کجا بودی تا حالا؟
حالش انگار خوش نبود.
_سلام قربونت برم..... دیر شد دیگه.
همان چند پله را هم پایین رفتم و مقابلش ایستادم.
بوی تند الکل می داد.
یک لحظه حس کردم گوش هایم هم داغ شد از عصبانیت .
محکم فریاد کشیدم:
_ببین اگه بخوای اسمت تو شناسنامه ی من باشه و خودت شبا ولگردی کنی باید بری گورتو از خونه ی من گم کنی... فهمیدی؟
_اوه!.... آقامون غیرتی شده!.... برو بابا.
شال و مانتویش را انداخت روی مبل و سمت سالن پیش رفت.
_تو خودت پایه ی این جور مهمونی ها بودی..... من خودم توی همین مهمونی ها تورت کردم..... حالا واسه ی من..... غیرتی شدی؟!
با کف دستم محکم او را سمت یکی از مبل ها هل دادم و او بی حفظ تعادل، مست افتاد روی مبل و خندید.
_هر کی هر غلطی می خواد بکنه تا قبل از ازدواجش بکنه.... بعد ازدواج باید یه سر سوزن متعهد باشه یا نه؟..... من چی؟.... اون وقت من نمی دونم حتی تو کجا می ری کجا میای... با کی می ری با کی میای!
_عزیزززم..... مگه من زن تو هستم که بهت بگم؟ .... تو مگه اصلا منو می خوای که برات مهم باشه کجا هستم.... با کی هستم.
صدای فریادم را باز با این حرفش بلند کرد:
_اگه مثل آدم جلو می اومدی و نمی خواستی منو بندازی تو کار فروش کوکائین، آره.... شاید الان برام مهم بودی... اما اصلا بحث من مهم بودنت نیست.... می گم حالا که اومدی تو زندگیم باید دست از یک سری از کارات بکشی.... این مهمونی های شبانه ات رو باید تعطیل کنی.
_بسه رادمهر جان..... حالایی وجود نداره.... تو منو نمی خوای.... منم دارم خوش می گذرونم که یادم بره چه طور.... چه طور عموی بی شرف تو.... چه طور جناب آقای رُخام....
با حرصی مشهود، « جناب آقای رخام » را اَدا کرد و ادامه داد :
_چطور بابت بدهی اش به من پای میز قمار.... منو با عشق تو خَر کرد.
شوکه شدم. نگاهم روی صورتش ماند و او ادامه داد :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_416
نفس بلندی کشید و باز گفت :
_چقدر توی گوشم خوند که تو مهندسی.... شرکت داری.... خونه داری.... چقدر وسوسه ام کرد تا در عوض ازدواج با تو، از خیر طلبم بگذرم..... آره عزیزم.... آره رادمهر جان..... اینا همه نقشه ی اون عموی کثافت خودته که امشب پای میز قمار بهش باختم.... هر قدر گفتم لااقل به خاطر تو.... این دفعه کوتاه بیاد.... کوتاه نیومد که نیومد..... باید اون خونه ی 50 متری ام رو بفروشم و بهش بدم..... اما من احمق.... با همین آدم... سر میز قمار..... بُردم و اون در عوض طلبش به من چی داد؟!.... یه عشق دروغین.... برادر زاده شو..... تو رو..... کلی تو سرم خوند کلی از تو حرف زد..... کلی با تو برام قرار گذاشت..... هر روز سبد گل سبد گل..... چی شد آخرش؟.... دید نه تو رو این جوری ها نمی تونه راضی کنه..... ناچار شد بهت پیشنهاد شراکت با منو بده..... من اصلا پول نداشتم..... اون خونه رو هم از شوهر اولم به هزار زور و زحمت گرفتم.... اون وقت اون جناب رُخام عوضی.... اومد یه فروشگاه از کوکائین های خودش زد و به دروغ گفت که من داشتم با محصولات تو، کوکائین هامو می فروختم..... تو ساده ای.... تو باور کردی..... برو یقه ی اون عموی عوضیت رو بگیر که هر دومون رو بد بخت کرد.
پاهایم سست شد!
افتادم روی مبل و مات و مبهوت پرسیدم :
_چی داری می گی؟.... یعنی.... تو،.... تو کار کوکائین نبودی؟.... تو شعبه ی فروشگاه رو نزدی؟
خندید:
_پولم کجا بود؟.... من فقط یه بار اونم با هزار ترفند و تقلب تونستم رُخام رو پای میز بازی ببرم که اونم آخرش تو رو در عوض بدهیش به من انداخت.
نگاه تندم سمتش بالا آمد.
_خب لعنتی.... بذار برو.... هم منو بدبخت کردی هم خودتو....
_برم؟!... کجا برم؟!.... خونمو از چنگم در آورد... حالا کجا برم؟... من جایی ندارم که برم.....
دلم سوخت. شاید اولین باری بود که دلم برای شراره می سوخت.
_تقصیر خودته... چرا نشستی باهاش سر میز بازی؟
_گول خوردم..... فکر کردم شاید مثل دفعه ی قبلی بتونم ببرمش.... اَه لعنتی نشد..... منو بُرد.
چشمانم را از زور عصبانیت بستم و گفتم :
_بلند شو از جلوی چشمام که خیلی امشب داغونم يک دفعه دیدی زدم چند تا سیلی نثارت کردم.
مستی اش به خاطر بیان خاطرات کم شده بود و حالا تازه باز یادش آمده بود که آن شب حتی خانه ی 50 متری اش را هم باخته است!
با ناراحتی برخاست و همچنان که سمت پله ها می رفت گفت :
_لااقل برو دادهایی که سر من کشیدی، سر عموت بزن که بدونه تو هم خبر داری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•
باید مُــــرد...
براے دلِِ ڪودڪے ڪہ ملتمسانہ میگفت:
كَلّمینے يا أمّاھ😭 اَنا ابنُڪَ الحُسَين 💔
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
Gole Chadore Goldaret - Mahmoud Karimi.mp3
3.4M
گل چادرِ گلدارت
اگر میتوانی بمانی...بمان💔
#فاطمیه
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بی تو هر شب منم
و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_417
راست می گفت.
خیلی حرف داشتم.
و چقدر جسورانه فردای همان روز به عمو زنگ زدم.
با خنده جواب تلفنم را داد:
_به به.... سلاااام..... نگو که می خوای در مورد واحد 50 متری شراره حرف بزنی؟
_باید ببینمت....
_بایدی نیست پسر جان.... بچسب به زندگیت.
_بایدی هست.... زدم به سیم آخر.... قاطی قاطیام.... یا همین الان آدرس می دی ببینمت یا یک راست می رم پیش پلیس و هر چی می دونم و می گم....
_خب احمق جان... اولش خودت دستگیر می شی.
_بشم.... حرفام ارزش شنیدن داره.... حالا می ذاری بهت بگم یا همین الان زنگ بزنم و قبل از اونکه آدم بفرستی که منو سر به نیست کنه، همه چی رو به 110 بگم؟
مکث کرد.
شاید جدیت و جسارت کلامم باعث شد تا جدیتم را باور کند.
_بنویس آدرس رو.... خودتم تنها میای.... بدون شراره.
_بدون هیچ کس.... تنها میام... فقط آدرس رو بده.
آدرس را نوشتم و راه افتادم.
یک واحد تجاری کوچک در یکی از ساختمان های بزرگ!
زنگ در واحد را زدم و در باز شد.
عمو با نگاه چشمان خاکستریاش تیز نگاهم کرد.
_بیا تو....
وارد شدم و در را بستم. خانم منشی در سالن کوچک انتظارش بود که با دستورش مرخص شد.
_شما می تونید برید.
_چشم جناب رُخام.
معطل کرد تا منشی برود و رفت.
بعد مرا به سمت اتاقش دعوت کرد و با ورودم در را بست.
_خوب نترسیدی که پاتو گذاشتی تو شرکت من!.... نترسیدی تنها بیای یه بلایی سرت بیارم؟
همانطور جسورانه نگاهش کردم.
_نه.... بیشتر از بلایی که الان سرم آوردی که نیست!
چشمانش را برایم ریز کرد و پشت میز بزرگ مدیریتی اش نشست.
نمی دانم در آن واحد تجاری، تجارت چه می کرد؟
تجارت کوکائین؟!
_خب بگو.... تهدیدم کردی و تنها اومدی اینجا... قید جونتو زدی که چی بهم بگی حالا؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سپاه امیرالمومنین خیلی آدم بود
اما مالک یک چیز دیگری بود...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•