eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام😍 عشق و‌ زیبایی طبیعت🌸🍃 گوارای وجودتان گذر لحظه هایتان لبریز از آرامش عشق و شادی🌸🍃 با یک بغل شمیم سرسبز گلها . . . 🌸🍃 ╰══•◍⃟🌾•══╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗝 شاه‌کلید ورود برکات به زندگی... ______________ 🌱||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• جدےگرفتہ‌ایم‌‌زندگـےدنیایـےرا و‌‌شوخـےگرفتہ‌ایم‌‌قیامت‌‌را..! ڪاش‌‌قبل‌‌از‌‌اینڪہ‌بیدارمان‌‌ڪنند؛ ‌بیدار‌‌شویم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تازه آرام شده بودم. ولی حق با بهار بود. راست گفته بودند که وقت عصبانیت، باید سکوت کرد! من در اوج عصبانیت حرفی زده بودم که همان چند کلمه اش می‌توانست کل دنیا و آخرتم را خراب کند. تهمت بزرگی به دلارام زده بودم! در اینکه سر و گوش دلارام می جنبید، شکی نبود، اما تهمت گناه به آن بزرگی.... زیر لب استغفار میکردم. منی که آرزوی شهادت داشتم تازه با این امتحان الهی فهمیدم که چقدر ضعف دارم! مجبور بودم حلالیت بطلبم. راه دیگری نداشتم. دو روزی سعی با دلارام روبرو نشوم ولی آخرش باید معذرت خواهی میکردم و هیچ راهی نبود جز اینکه هدیه ای به رسم عذرخواهی بخرم. حتی از بهار هم کمک نگرفتم. یک روسری حریر و یک بلوز آستین بلند کرپ، خریدم و عطر زنانه ای خنک که بویی ملایم داشت. همه را درون جعبه ای کادویی گذاشتم و دور از چشم مادر و بهار، به اتاقم بردم. شب بعد از شامی که پای سفره اش ننشستم تا با دلارام رو در رو شوم، به اتاق دلارام رفتم. چند ضربه به در زدم. _بیا تو بهار جان. لبم را از تفکر خامش که پشت در بهار است، گزیدم و دستگیره ی در اتاق را پایین دادم. در اتاقش باز شد. سرم را پایین گرفتم تا او را نبینم. اما سایه اش را دیدم که چطوری از تختش پایین پرید و هول شد. چیزی جز همان شبه سیاهی که در انتهای نگاهم میدیدم در محدوده ی دیدم نبود. _اِ.... تویی! _فقط خواستم اینو بهت بدم. جعبه ی کادو را زمین گذاشتم و در چارچوب در ایستاده، رو به سمت راهرو گفتم: _این بابت.... اون حرفی که زدم. کمی شوکه شد. حتی حرفم را از یاد برد! _کدوم حرف؟! سرفه ای کردم و گفتم: _همونی که.... که باعث شد یکی بزنی زیر گوشم.... حرف بدی زدم.... عصبی بودم.... وگرنه.... به پاکی تو ایمان دارم... حلال کن. سکوتش نمی‌دانم از رضایت بود یا شکایت. تا حرفم را گفتم، فوری سمت اتاقم برگشتم. چنان که حتی نگذاشتم حرفی بزند. همین قدر کافی بود حتما. پشت در اتاقم، نفسی تازه کردم و دعا کردم حلالم کرده باشد. آنشب با هزار فکر و خیال گذشت. نمی‌دانم هدیه ام برای جبران حرفم کافی بود یا نه. نمی‌دانم بخشید یا نبخشید. همین قدر برایم مهم بود نه بیشتر و نه کمتر. اما روز بعد، وقتی از اداره به خانه برگشتم. بعد از ناهاری که سر میزش خبری از دلارام نبود، به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد. _بله. و باز شد در. دلارام بود. لحظه ای از دیدنش متعجب شدم و او را بی اختیار دیدم. بلوز و شلواری پوشیده بود که فوری نگاهم را از او گرفتم و نشستم روی تخت. قدمی جلو آمد و با لحنی که به نظرم کنایه داشت گفت: _روسری قشنگی بود.... خوش سلیقه ای!... اما از اون بلوزه خوشم نیومد.... عطر خوشبویی هم خریده بودی.... نه بهت امیدوار شدم.... پس بلدی معذرت خواهی کنی.... خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
.•°🧡!' 'در‌ڪـ‌ا‌ࢪخـ‌دا‌مـ‌انـ‌دھ‌ام‌آنـ‌قـ‌در‌ڪِ‌‌تُ‌مـ‌ا‌هـۍ♥️↳ ️️🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است. اللهم احفظ قاعدنا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
می‌گفت‌‌به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن .. مراقب‌باش‌بہ‌چیزی‌یاڪسے‌دل‌بسته‌نباشي؛ حتی‌اگھ‌به‌یڪ‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌بہ‌دیگران:)' وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!- ؟/: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بی‌نهایتی] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 جلو رفتم و نشستم روی صندلی میز کارش. مجبور شد به احترام من، از آن حالت نیم خیزی که روی تخت بود به حالت نشسته، روی تخت درآید و پاهایش را از تخت آویز کند. چنگی به موهایش زد و سرش را خم کرد. هنوز نگاهم نمی‌کرد این برادر!... و عجیب قوه ی شیطنتم قلقلک می‌خورد که اذیتش کنم. _یه پیشنهاد دارم واست.... دلم میخواد بیام تو جمع شما برادرا. یک دفعه از حرفم سر بلند کرد با تعجبی که به جدیت نگاهش پیوند خورده بود، لحظه ای نگاهم کرد و فوری نگاهش را پس گرفت. _واسه چی؟ _واسه اینکه میخوام مثل بهار که میاد پایگاه و کار میکنه و با کاروان های زیارتی شما برادران میره مشهد و شلمچه... منم باهاش باشم. با دست راستش دوبار پشت سر هم طرف راست موهایش را شانه کرد. _خببببب.... خب کشیده ای گفت که فوری ادامه دادم. _در عوض ازت یه چیزی میخوام. _چی؟ _اینکه شما هم برادر یه سر بیایی توی مهمونی های ما هرزه ها. فوری استغفر اللهی گفت و جواب داد: _بهت گفتم اون کلمه اشتباهی از دهانم پرید.... بهتره متلک بارم نکنی. _نه خب.... در مقابل شما برادران دو متر ریشی... ما هرزه ایم و بی ریش! باز استغفر الهی گفت و در حالیکه از دیدن حرصش سر ذوق می آمدم گفتم: _خب چی شد؟.... قبول میکنی یا نه؟ سکوتش کمی طولانی شده بود که گفتم : _پس حدسم درسته.... تو موافق نیستی.... حیف شد .... فرصت خوبی بود برای اینکه شاید من تغییر کنم. سکوتش طولانی شده بود که از روی صندلی چرخدار میزکارش برخاستم و رفتم سمت در اتاقش که گفت. _در موردش فکر میکنم. با لبخندی که مهارش میکردم چرخیدم سمتش. _فکر کن برادر.... ولی سریعتر چون فردا شب یه مهمونی دعوت شدم که قصد کردم برم. عصبی شد. گردنش را کج کرد تا زاویه ی چشمانش به من نباشد. _لااله الا الله... من ضامن شما شدم.... امضا دادم.... باز میری توی یه مهمونی تا.... نگفت. و چه حس خوبی بود دیدن عصبانیت و حرصش! _خب چکار کنم برادر؟!.... برنامه ای ندارم.... شما یه جلسه توی مهمونی ما هرزه ها بیا، بعد قول میدم منم با چادر یه سفر زیارتی با برادران دو متر ریشی بیام. کف دست راستش را محکم زد روی ران پای راستش و برخاست. _خیلی خب.... قبوله... اما من میگم چی میپوشی.... من میگم فردا برنامه چیه.... قبوله یا نه؟ وای که چه دیدن داشت آمدن او به مهمانی خانه ی شروین! _هر چی برادر بفرمایند. عصبی نفس پری کشید و پشتش را به من کرد. _سرم درد میکنه میخوام بخوابم. خنده ام را کور کردم. _اساعه رفع زحمت میکنم.... برادررررر. و عمدا کش دادم کلمه ی برادر را. خوب حرصی اش کردم و چقدر مزه داد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســــلااااااااااااااا🌺 🌺صبحتون زيبـاااااا🌸 🌸صبحتون پر نشاط🌺 🌺صبحتون پر اميد🌸 🌸صبحتون پر برکت🌺 🌺صبحتون پر انرژی🌸 ╰══•🎭•══╯