eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره! 🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خودمم نفهمیدم چرا توی دام اصرار دلارام افتادم! فردای همان روز، با کلی توصیه ی پوششی و آرایشی، قبول کردم یک شب را.... لااله الاالله.... گیر چه کارهایی افتاده بودم. هر قدر من برای پوشش و لباس دلارام اگر و اما و باید گذاشتم، او هم برای لباس‌های من تعیین تکلیف کرد. تنها ذکر لبانم شده بود استغفرالله! خیلی خودم را کنترل کردم که آنشب به خیر بگذرد. خودش که خیلی خوشحال بود و من بودم انگار که تنها معذب بودم. در راه بودیم که اعتراف کرد مهمانی آنشب، در خانه ی همان بچه پررو، شروین، برگذار میشود. آنجا بود که شستم خبردار شد که قطعا آنهمه اصرارش نقشه ای بوده برای دامی که هنوز نمی‌دانستم به چه هدفی پهن ‌ شده. وقتی ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم به اطراف چرخید. یکی از خیابان های بالاشهر!... و چقدر بدم می آمد از فخرفروشی عابرانش! نفس پری کشیدم و لحظه ای نگاهم سمت دلارام چرخید و بی اختیار جلب برق قرمز روی لبانش شد! کی رژ قرمز زده بود که من ندیده بودم، خدا می‌دانست. با اخم، اشاره کردم سمت من بیاید. ماشین را دور زد و مقابلم ایستاد. _پاکش کن. _چی رو؟ _اون چراغ قرمز روی لباتو... بهت گفتم آرایش غلیظ نکن. _غلیظ نیست. _پس اون چراغ قرمز چیه؟! اَه کشیده ای سر داد. _چقدر گیر میدی.... فقط یه رژ زدم. _وقتی با منی همونم نباید بزنی.... پاک میکنی یا از همینجا، برگردیم؟ _خیلی خب بابا. خم شد و از درون آینه ی بغل ماشین، رژش را پاک کرد یا بهتر بگویم کم رنگ تر کرد. همراهش راه افتادم که وارد کوچه ای شد. کوچه ای عریض و پهن. مقابل یک ساختمان 10 طبقه ایستاد. _همین‌جاست. نگاهم تا بلندای ساختمان رفت. ساختمان سنگ نمای شیکی بود. _طبقه ی چندم؟ _طبقه ی هفتم. و زنگ در را زد. وارد ساختمان شدیم و از لحظه ی خروج از آسانسور تا زدن در واحد 13، صدای آهنگ بلند واحد 13، روی مغز سرم بود. او زنگ در را زد و من سر به پایین منتظر باز شدن در. و در باز شد. _به به خوشگل خانم! صدای مردی بود که با حرفی که زد، سرم همراه اخمی جدی بالا آمد و مستقیم در چشمان شوخ شروین جا گرفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اجر ڪسانی‌ ڪه‌ در زندگے خود مدام‌ در حال‌ درگیرے با نفس‌ هستند و زمانے ڪه‌ نفس‌ سرڪش‌ خود را، رام‌ نمودند خــــــــــداوند به‌ مزد این‌ جهاد اڪبر شهادتـــــ را روزے آنان‌ خواهد ڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میادازحضـرت‌زهرا[س]حرف‌میزنه ؛ ازاینکه‌الگوشه . . . بعدازپسربیست‌وخورده‌ای‌ساله توقع‌بهترین‌خونه‌وماشین ؛ وعروسی‌توی‌بهترین‌تالاررو داره😐!!! ساده‌زیستی‌کجاست‌پس؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از همان لحظه ای که شروین بیچاره در واحدش را باز کرد، این محمدجواد خشک مقدس، چنان نگاهش کرد که بیچاره شروین، همانجا یه سکته ناقص را زد! خودش جلوی من وارد شد و من پشت سرش که شروین زیر گوشم گفت: _اینو واسه چی آوردی با خودت؟! _واسه تحقیقات قبل ازدواج دیگه.... برادرم حساسه خب. _تو که گفتی برادر نداری اصلا! _از اون برادرا آره ولی از این برادرا چرا. گیج و منگ شد. _اون برادر و این برادر یعنی چی؟ _ولش کن حالا.... اومده دیگه. _اِی بابا... حالا گیر میده به ما.... نمیبینی دو متر ريشش رو؟! پفی کشیدم و بی اعتنا به حرفش رفتم سمت محمدجوادی که کنار دیوار با همان ژست پر جذبه و جدیتش ایستاده بود و البته سر پایین. _خب برادر... به جمع ما خوش اومدی. حتی ذره ای از خوشامد گویی ام، خوشحال نشد. حتی به وضوح دیدم که گره کور ابروانش در هم تر شد. _من روی اون مبل تک نفره میشینم... شما هم از دور و بر من، دور نمیشی. _چشششششم برادر. او سمت مبل تک نفره رفت و من هم نزدیک همان مبل، کنار پرستو که بدجوری نگاهش روی محمدجواد میخ شده بود، ایستادم. _سلام... این کیه با خودت آوردی؟ _داداشم. _چی؟!؟!... داداشت؟!.... بی‌شعور... تو برادر به این جذابی داشتی رو نکرده بودی؟ _چی میگی تو؟!... این بشر کجاش جذابه؟ و پرستو نمی‌دانم داشت مسخره می‌کرد یا جدی میگفت که جواب داد: _اون اخم قشنگش... اون ته ریشی که گذاشته... چشم و ابرو مشکی هم که هست... چقدرم خوش تیپه!... ورزشکاره؟ حرصم گرفت. _دیوونه!... اون ریش دومتریش کجاش جذابه؟! خندید و گفت : _منو به داداشت معرفی کن. پوزخندی زدم. _باشه... ولی بعید میدونم نگات کنه. با آن بلوز کوتاه و شلوار راسته ی مشکی که خوب جذابش کرده بود، قری داد و گفت: _شما معرفی کن.... اونش با من.... _باشه... دنبالم بیا. من جلو رفتم و تا به مبل تک نفره ای که محمد جواد روی آن نشسته بود،نزدیک شدم، سرش سمت کفش هایش پایین رفت. _خب برادر.... خوش میگذره؟.... اومدم دوستمو بهت معرفی کنم.... ایشون پرستو جون هستن. و پرستو با خوش خیالی دستش را سمت محمد جواد دراز کرد. _خوشبختم... پرستو دوست دلارام جان. وقتی دست پرستو در هوا ماند و سر محمد جواد همچنان پایین، نگاه متعجب پرستو سمتم چرخید. ریز خندیدم که سمیرا هم به جمعون اضافه شد. _به به دلارام جون.... نامزد کردی؟ و پرستو بجای من جواب داد : _نخیر.... داداشش رو آورده. لبان سمیرا با تعجب غنچه شد. _اوه!... مگه تو داداش داشتی؟ و من عمدا بلند مقابل محمد جواد گفتم : _داداش نه.... برادر. و از کنایه ای که زدم خنده ام گرفت که محمد جواد دو دستش را روی دو دسته ی مبل خواباند و یک پا روی دیگری انداخت و همچنان سر پایین به نوک کفش هایش خیره شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‼یادتون باشه‼ دین👇 سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه! روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه! ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه! نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!! چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏 ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒 {تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم} 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمدجواد، همچنان سرش را پایین انداخته بود و تنها به نوک کفش هایش نگاه می‌کرد که پرستو برای اذیت کردنش، گفت : دلارام!... این پسره گردنش شکسته! ریز خندیدیم و گذاشتم هر چه می‌خواهند کنایه بارش کنند. سمیرا با لوندی خندید: _نخیر از حجب و حیا شه... خب خواهرا حجاباتون رو رعایت کنید دیگه... برادرمون معذب شدن. همه زدند زیر خنده و چون محمد جواد هیچ عکس العملی نشان نداد، و چیزی برای خندیدن نماند. ناچار همه متفرق شدند. جز من، که بالای سرش ماندم و با کنایه گفتم: _چطوری برادر؟... دیدی جمع ما چه طوریه؟ تنها صدایش را شنیدم که با غیض جوابم را داد: _ نوبت منم میرسه خواهر. از اینکه بالاخره کلامی به زبان جاری کرد و سکوتش را شکست، با ذوق صندلی کنارش نشستم و گفتم: _چه عجب!.... پس لال نشدی.... گفتم شاید اونقدر زبونتو گاز گرفتی که لال شدی! سرش را اینبار بلند کرد و نگاهم. نگاهش چنان تند بود که لحظه ای خشکم زد و فوری برای فرار از نگاهش، سرم را سمت پرستویی چرخاندم که از همان دور داشت نگاهمان می‌کرد. انگار بدجوری از محمدجواد خوشش آمده بود. پذیرائی مهمان ها در میان آهنگ ملایمی که پخش می‌شد، انجام گرفت که شروین سمت محمد جواد آمد. _خب آقای برادر.... گفتی اومدی تحقیق واسه خواهرت.... اما من دیدم که مثل گردن شکسته ها نشستی یه گوشه و صدات در نمیاد! از حرف شروین خنده ام گرفت که در یک آن، محمدجواد برخاست و مقابل شروین قد کشید. چشم در چشمش با آن جدیتی که بوی خشم میداد، دست بالا آورد و گره محکم کروات شروین را گرفت و بعد با دست دیگرش، در یک لحظه چنان آنرا محکم کرد که حس خفگی را به وضوح در چهره ی شروین دیدم. _مراقب باش فقط خفه نشی.... خب؟ و بعد فوری گره را شُل کرد تا نفس شروین بالا بیاید. لبخند طعنه داری زد و سرش سمت من چرخید. _اگه یه بار دیگه.... نگاهش به من بود و روی سخنش با شروین. _مزاحمش بشی.... با همین طناب دراز دور گردنت، خفه ات میکنم آقا پسر. شروین چشم چپش را با غیض تنگ کرد. _دوستم داره... دوستش دارم.... تو چکارشی؟ اختیارشو که نداری. نفس پری کشید و اینبار در کمال خونسردی، نگاه محمد جواد سمت من آمد. _برو سمت در.... باید بریم.... تفریح دیگه بسه خواهر کوچیکه. _زوده حالا.... چنان نعره ای زد که کل سالن ساکت شد. _بهت گفتم برووووو ...... اشتباه کردم که با او لج کردم. او در لجبازی از من سرتر بود. مجبور شدم زیر نگاه بقیه سمت در بروم اما در سکوت سالن دیدم که محمد جواد رو به شروین گفت: _دیدی یا نه ؟.... حالا فهمیدی من چکارشم؟!... اختیارشم با منه.... خوب پسر خوشگل! و با دست راستش آهسته به گونه ی شروین زد. _آفرین خوشگل پسر. و با قدم های بلندش، پشت سرم آمد. دلشوره داشتم از همراهی اش و ناچار سکوت کردم. پشت اخم هایش جدیتی بود که مرا می‌ترساند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـــلام 🍃سلامی به قشنگی بهشت 🌸به بی‌انتهایی هستی 🍃به زیبایی بـهار 🌸به گرمی تابستان 🍃به‌جلوه برگهای پاییزی 🌸وسفیدی وپاکی برفها 🍃سلامی به محکمی پیوندقلبها 🌸که یادآورخوبیهاست 🍃سلام صبحتون پر امید و شاد 🌸روزتون سراسر عشق و نیکبختی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت پسر علامه امینی از پدر...کدام عمل در روز قیامت دستت رو گرفت!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•