•
.
سر تا پاش خاڪی بود
چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما!
دوماھ بود ندیده بودمش..
گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون
سرِ سجــٰادھ ایستاد.
آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره."
#شهیدابراهیمهمت
#نمازتدیرنشہ :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکهآمدبهتماشایتوبیدلبرگشت
دلرباییهـــنرشاهنجـــفمیباشد
•
#یکشنبههایعلوی🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼
عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه
از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(:
جوونے یعنۍ،
سر بزنگاه خطشـڪنۍ ڪردن!"💣😎
#حاجحسینیڪٺا🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین میگوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچههای مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین،
این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔
#اللهمارزقنااربعینڪربلا🏴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
مناسب #عموممخاطبان
❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟
🌸آیت الله بهجت رحمه الله:
🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد.
☘️منبع : صدای سخن عشق ص107
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را ميگيرد و از صف جدا ميكند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین میگویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشتهایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین میگوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچههای مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_343
اما همین اتفاق ساده نبود!
شب وقتی خسته به خانه رسیدم با دیدن کفش های خانم و آقای پورمهر جلوی در خشکم زد.
بی اختیار از همانجا گوش ایستادم.
_به نظر من مستانه خیلی جوونه.... زن به این جوونی نباید پا سوز بچه ها بشه.... پسر من که دیگه از دست رفت ولی مستانه هنوز میتونه ازدواج کنه.... من اصلا دوست ندارم مستانه کار کنه.... محیط بیمارستان با اونهمه شلوغی و رفت و آمد برای زن جوان بیوه ای که دوتا بچه ی کوچیک داره، محیط خوبی نیست.
انگار از همانروز حالم بد شد.
این حرفها برایم شک برانگیز بود. یه معنایی پشتش نهفته بود که مرا میترساند.
آنقدر در حیاط ماندم تا آنها قصد رفتن کردند.
فوری زیر پله های حیاط قایم شدم و در تاریکی نور کم تک چراغ حیاط، به حتم دیده نمی شدم.
خانم جان آنها را تا دم در بدرقه کرد که باز آقای پور مهر گفت:
_با مستانه صحبت کنید.... من و همسرم به زودی از ایران میریم.... ولی دلم میخواد قبل از اونکه از اینجا بریم، خیالم از بابت مستانه راحت باشه.
خانم جان حتی نمی دانست چه بگوید. تنها خوشامد گویی کرد و آنها رفتند.
در حیاط که بسته سد از زیر پله ها بیرون آمدم که خانم جان مرا دید.
_مستانه!
نگاهم بدجوری میلرزید از استرس.
_خانم جون.... چی میگن؟
خانم جان آهی کشید و گفت:
_حالا بریم تو برات میگم.
با آنکه حرفهای پدر و مادر حامد ساده و صریح بود اما بدجوری دلشوره آور بود.
فردای آنروز هنوز به بیمارستان نرفته، مهیار همراه رها به خانه ی خانم جان آمد.
خیلی از دست او عصبی بودم.
همین که رها با محمدجواد و بهار گرم بازی شد، رو به مهیار گفتم:
_کارت دارم.
و سمت پله ها رفتم. او هم دنبالم آمد. من بالای پله های طبقه ی دوم ایستادم که آمد و مقابلم ایستاد.
_چی شده؟
نگاه تندم به صورتش بود که گفتم :
_تو میدونی دیروز با یه نگرانی ساده ی شما برای بهار چه بلایی سرم اومد.
سرش را پایین انداخت.
_ببخشید.... دست خودم نبود.... من یه جورایی پدر بهار محسوب میشم..... خب رها به بهار شیر داده، هر دو دوستش داریم.
صدای بی اراده بالا رفت.
_پدر و مادر حامد دیشب اومدن اینجا.... درست بعد از نگرانی و حساسیت بی دلیل شما.
اخمی کرد.
_خب.... چی شده حالا؟
_چی شده؟!.... به خانم جان سفارش ازدواج دادن واسه من!.... فکر میکنن من نمیتونم از بچه ها مراقبت کنم که تو باید بچه ی مریض منو بیاری بیمارستان.
_نه.... باور کن....
عصبی گفتم:
_باور نمیکنم مهیار.... اینو بفهم.... من نیازی به کمک تو و زنت ندارم.... دست از سر زندگی من بردارید.... میشه؟
نفسش را حبس کرد و سرش را از من برگرداند.
_بذارید زندگیمو کنم.... واسه ی من نسخه نپیچید.... داغ حامد به اندازه ی کافی منو سوزوند.... دیگه شما آتیش زندگی من نشید تو رو خدا.
مهیار تنها عصبی نگاهش را به در و دیوار زد و بعد بی هیچ حرفی از پله ها پایین رفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_344
شروع شده بود.
ریز گردهای طوفانی دیگر که در راه بود.
و انگار همه ی این اتفاق ها باهم قرار بود سر من خراب شود.
چند روزی مهیار و رها دیدن بچه ها نیامدند و تازه فکر میکردم همه چیز تمام شده است که درست اواخر هفته، بعد از یک روز کاری سخت، وقتی لباسهایم را در اتاق ویژه ی پرستاران تعویض کردم که به خانه برگردم اتفاقی افتاد.
_خانم تاجدار....
ایستادم و سر برگرداندم.
دکتر علی پویا یکی از دکتران اورژانس بود که صدایم زد.
ایستادم و او که انگار مثل من قصد خروج از بیمارستان را داشت، خودش را به من رساند.
_میتونم وقتتون رو بگیرم؟
_بله....
_ماشین من توی پارکینگ بیمارستانه.... میتونم شما رو برسونم و در مسیر باهم صحبت کنیم.
_مزاحمتون نمیشم.
_اختیار دارید.
همراهش تا ماشین رفتم. در ماشینش را که باز کرد، مرا تعارف به نشستن کرد.
سوار شدم و او پرسید.
_میشه ادرستون رو بفرمایید.
_باعث زحمت شدم.
_نه خواهش میکنم.
_میدان دوم کوچه ی شهید صالحی.
او براه افتاد و من درگیر حس کنجکاوی ام شدم که این چه حرفی است که باید در ماشین و بین راه گفته میشد.
_من از سایر پرستاران بیمارستان در مورد شما شنیدم....
نگاهم به مسیر پیش رو بود که پرسیدم:
_چی شنیدید؟
_اینکه شما همسر دکتر پورمهر مرحوم هستید.... اینکه دوتا فرزند دارید و حالا....
_اینا به کار من ربطی داره؟!
_نه.... مسلمه که نه ولی به حرفی که من میخوام بزنم ربط داره.
نگاهم سمتش چرخید.
مودب و مرتب به نظر می رسید. چهره ی آرامش بخشی داشت و صدایی آرام.
_میخواستم از شما خواستگاری کنم.
به این سرعت انتظار شنیدن اصل مطلبش را نداشتم.
سکوت کردم که گفت:
_اجازه میدید با خانواده مزاحمتون بشم برای امر خیر ؟
_من دیگه قصد ازدواج ندارم دکتر.
ابرویی بالا انداخت.
_برای من یا برای هیچ کس؟
اخمی به چهره ام آمد.
_این چه سوالیه!؟
کمی مکث کرد و جواب داد:
_اون آقایی که چند روز پیش دخترتون رو آوردند بیمارستان....
نگاهم باز سمتش چرخید. او اما نگاهش به مسیر بود.
_به طور اتفاقی اون آقا رو من جایی دیدم... اون آقا دوست ِدوست صمیمی من است.... مهندس عمران هستند.... ازدواج کردند ولی متاسفانه صاحب فرزند نمیشوند.... دوستم از جزئیات زندگی اون آقا خوب خبرداره.... گفتند پسر عمه ی شما هستند که اتفاقا قبلا خواستگار شما هم بودند.
چقدر هوای اتاقک ماشین گرفته بود.
شیشه ی سمت خودم را کمی پایین کشیدم و او ادامه داد:
_روی پیشنهاد من بیشتر فکر کنید خانم تاجدار....
سکوت کردم و رسیدیم به مقصد.
تنها فوری گفتم:
_ممنونم دکتر.
و از ماشین پیاده شدم و سریع کلید انداختم و وارد خانه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجهتاطلاع🌱
روزقیامت
بایددرموردهرکسیکهنبایدفالومیکردیماما
فالوشکردیمجواببدیم ...!
#تادیرنشدهیکاریکنیم ...