eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️🌸🍃 روزتون سرشار از لطف خدا💖 ان شاالله خداوند به زندگیتون برکت بده و لحظه هاتون لبریز از سلامتی و آرامش باشه 🌸🙏 -------------------
[ خدا میبینه میشنوه.. ] کافیه :)💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
خیلی وقته از شیمیایی خسته شدی😔😔 بس خراب کرده کلافه شدی😢 کلی هم باید واسه شدن پوستت هزینه گزاف بکنی😔😔 من یک جایی بهت معرفی میکنم که هم بتونی سالمو گیر بیاری😘😘 هم با مناسب با 🌺🌺 هم کن هم پوستتو کن هم زیادی خرج نکن😘😘 در کنارش از محصولات ایرانی طبق فرموده رهبرمون حمایت کن😘😘 کاملا تضمین شده 😘🌺 کانال نوپایه🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/3945463912C0b73291ad6
آخر شب، وقتی از خانه آقاطاهر بیرون آمدیم، سربالایی تند روستا را تا بهداری پیاده رفتیم. آقا پیمان تا نیمه راه با ما آمد و درست کنار خانه مش کاظم، ایستاد . _خب شما برید... من امشب خونه مش کاظم دعوتم... فردا صبح خودم یکراست میرم شهر... با من کاری نداری دکتر جان؟ رو به دکتر این پرسش را مطرح کرد و دکتر تنها با او دست داد. متوجه ی، چشم و ابروی که آقا پیمان آمد، شدم و دکتر تنها سرفه ای مصلحتی سرداد . هوا سرد بود و گوشه کنار همان جاده خاکی، برف‌های چند شب قبل جمع شده بود. چند قدمی که از خانه ی مش کاظم دور شدیم، دکتر چند باری سرفه کرد و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید و رو به سوی سربالایی تند روستا، نفس زنان گفت: _ هوا سرده... نفسم توی این هوا گرفته... شما اگه سردتونه زودتر برید بهداری... من هم پشت سر شما میام . تازه آن لحظه بود که یادم آمد ، ریه هایش در اثر شیمیایی شدن در جنگ، حساس شده است. مخصوصاً که لبه کاپشنش را بیشتر بالا کشیده بود و سرش را در یقه اش فرو برده بود تا نفسهایش را گرم کند. فوری شال گردنم را از دور گردنم باز کردم و روی شانه‌اش انداختم و گفتم: _ من نیازی ندارم... ببندید دور گردنتون. _لازم نیست. از این که می خواست وانمود کند حالش خوب است و خوب نبود، حرصم گرفت. _شما خوشتون میاد که دائم با من لج کنید؟... میگم لازم ندارم تعارف که ندارم با شما... حرف مرا گوش کرد و شال گردنم را دور گردنش پیچید. چند قدمی دیگر آهسته بالا رفتیم که باز ایستاد. نگاهش کردم. شاید حالش باز به خاطر نفسهای کندش بد شده بود. _حالتون خوبه؟ اما وقتی نگاهش را خیره در چشمانم دیدم ، حدس زدم که حرفی برای گفتن دارد. لبه شال گردن را از جلوی بینی اش را پایین کشید و گفت: _ از این روستا نرو... این روستا به وجودت نیاز داره... تو واقعاً پرستار خوبی هستی. بغضم گرفت. حس کردم اشک دوباره در چشمانم نشست. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: _ نگاه به حرف های من که توی عصبانیت میزنم نکن... من به وجودت عادت کردم... وجودت برای بهداری با برکت بود... از همان باغچه ای که آبادش کردی... تا تک تک اهالی روستا که به تو به نحوی مدیون هستند. سکوت اختیار کرده بودم و همچنان سر به زیر که صدایش با آن امواج خاصی که داشت تار و پود قلبم را می لرزاند، برخاست و باز هم در وجود من اعجاز کرد . _مستانه. سرم با تعجب بالا آمد و این اولین باری بود مرا به اسم صدا می‌کرد! چشمان پر اشکم در چشمانش خیره شد. آن چشمان سیاه دیگر مثل قبل پر از جذبه و جدیت و سرسختی نبود. آرام بود و حتی التماس در خود داشت. _منو ببخش اگه تا امروز بهآنه گیر و سرسخت بودم... بهت قول می دهم اگه بمونی... دیگه اون دکتر بهانه گیر و سرسخت قبلی نباشم . اشک های داغم، روی صورتم ، در آن سرمای پر سوز هوا، یخ زد .
در خـرابـات دلـم خـانـہ آبـادے هـسـت تـاڪہ بـر روے زمـیـن صـحـن گـوهـر شـادے هـست 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلاهردفعہ‌موقعیت‌گناه‌پیش‌اومد یهویڪےدرگوشت‌بگہ‌دل‌امام‌زمانت‌چے؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀•📔📲.˼ •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• ‌بدترین‌سخن‌این است‌ڪه‌ دعاڪردم‌ونشد زیارت‌رفتم‌ونشد! این‌نشدهاشیطانۍاست! هیچ‌دعاڪنندہ‌اۍ‌دست‌خالۍ‌برنمیگردد اگربه‌صلاح‌باشدهمان‌را واگربه‌صلاحش‌نباشد بهترازآن‌را میدهند .. {آیت اللہ فاطمے نیا} •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |📒|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عجیب ترین شب عمرم بود آن شب. آنقدر که حتی فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، چند دقیقه ای سر جایم نشستم. پاهایم هنوز زیر کرسی بود و من زل زده به پنجره ی بسته اتاق. چشمانم پف آلود بود و موهایم آشفته و نگاهم خیره در خاطرات روز قبل! حتی لحظه ای شک کردم که همه ی آن اتفاقات، در واقعیت رخ داده باشد. شاید هم خوابی بود شیرین. صورتم را که شستم و لباس پوشیدم، سمت بهداری رفتم. برای چند ثانیه ای حال عجیبی در وجودم نمایان شد. از رویارویی با دکتر هم مضطرب شدم و هم خجالت زده. در اتاقش را بالاخره پس از مکثی چند دقیقه ای گشودم: _ سلام صبح بخیر. _سلام صبحانه خوردی؟ _نه میل ندارم. _میل ندارم که جواب نشد... چایی دم کردم... آقا طاهر هم صبحانه امروز ما رو رسونده... توی آشپزخانه هست... اول صبحانه، بعد کار. فقط یه « آخه » گفتم و نگذاشت ادامه دهم . _آخه رو بعد صبحانه می شنوم .... بفرمایید. لبخندی روی لبم شکفت. سمت آشپزخانه رفتم. راست گفته بود. چایی دم کرده بود و قابلمه روی گاز بود. سرکی به درون قابلمه کشیدم. کله پاچه بود! حتماً این هم، از برکات همان گوسفند نذری بود که آقا طاهر کشته بود. چرخیدم سمت کابینت تا کاسه ای بردارم که چشمم به کاغذی افتاد که روی کابینت، عمدا جا گذاشته شده بود. فضولی ام گل کرد. کاغذ را برداشتم و آن را گشودم. خط خوش خودش بود و چند بیت شعر . مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست مِی بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور اینجا نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست به جز آن نرگش مستانه که چشمش مَرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوش تر ازین غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست لبانم کشیده شده بود به خط لبخند. درست زیر شعر نوشته شده بود : « دیشب این تفال را به حافظ زدم و عجیب بود برایم که اسم شما و پیمان در شعر آمد... به نظرت عجیب نیست؟» خنده ام گرفت. راست می‌گفت. عجیب بود. عجیب تر این که ، چندین بار کلمه ی مست، و یکبار اسم مستانه، تکرار شده بود. کاغذ را روی کابینت گذاشتم و با خنده ای که مهار نمی‌شد در فکر فرو رفتم. نمی‌خواستم بی‌دلیل ذهنم را درگیر کنم اما انگار تکه‌های پازل این معما، همه گی، خود به خود، کنار هم جمع شده بود. هر طوری که نگاه میکردم داشتم به یک نتیجه می رسیدم. این دکتر، همان دکتر چند ماه قبل نبود. همان دکتری که بخاطر یک بشقاب غذا مرا توبیخ کرد! یا به خاطر یک ساعت گردش با گلنار، بازخواست! از من، خواسته بود در روستا بمانم؟! گفته بود حتی خودش به وجودم نیاز دارد! باز مات و مبهوت خاطرات شب قبل شدم و غرق در فکر .
⸤ سیرده بدر واقعی ما این است که از خانه های تنگ و تاریک افکار خرافی خودمان به صحرای دانش و بینش خارج شویم! ⸣ ـ شهیدمطهری♥️🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
○•🌱 ‌سیزده‌بدر‌یعنی‌:↷ تمامِ سیزده معصوم(ع) چشمشان به دَر است تا تو بیایی ..💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[•♥•] مـٰاییم‌نَوایِ‌بــےنوایــے بِسم‌اللھ‌اگرحَـریف‌مـٰایــے😎👊🏻! - 💣' 🔥! °• •↻🔗🦋⇩ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸نوروز یعنی 💜هیچ زمستانی 🌸ماندنی نیست 🌸سـال نـو 💜زنـدگی نـو 🌸احساس نـو 🌸بهار زندگیتون مبارک🌸 🌸صبح‌ تون بخیر🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 -----------------✾✾✾------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاید از همان روز بود که همه چیز، رنگ دیگری گرفت. دقیقاً نمی‌دانم رنگ خاطره های آن روزها را توصیف کنم. اما روزهای قشنگی بود. زمستان در روستای زرین دشت، نفس های بلندش را کشیده بود و دیگر خبری از برف و سرمای شدید نبود . هوا رو به بهار می رفت اما با این حال متوجه تغییر حال دکتر شده بودم. گاهی پشت سر هم سرفه می کرد و نفس هایش بد جوری خس خس. مجبور می شد از ماسک و اکسیژن استفاده کند. می دانستم که احتمالاً از عوارض آن ریه های شیمیایی شده، در دوران جنگ است. سعی میکردم در آن روزها ، تمام کارهای بهداری را خودم انجام دهم که او بیشتر استراحت کند. از مواد ضد عفونی کننده هم استفاده نمی‌کردم. چون بوی نامطبوع شان حالش را بدتر می کرد. گاهی هم اسپری می زد تا بتواند یک نفس عمیق بکشد و نمی‌دانم چرا من نگران حالش شده بودم. این نگرانی خودش حرف ها داشت. حرف هایی که یا به آن فکر نکرده بودم یا نمی خواستم فکر کنم. اما به هر حال رفتارش طبق قولی که داده بود، خیلی بهتر شده بود. دیگر بهانه نمی‌گرفت. یا برای تمیز کردن کمد داروها وسواس به خرج نمی داد. شاید هم به خاطر مساعد نبودن حالش دیگر حوصله ی بهانه و لجبازی نداشت. تو همون شرایط و قبل از عید سال 1371 بود که آقا پیمان هم به دیدن دکتر آمد و چند روزی مهمان ما شد. کاملاً واضح بود که با دیدن حال وخیم دکتر، نگران و مضطرب شده است و من با دیدن نگرانی او، بیشتر از قبل مضطرب شدم. تا جایی که خواستم پنهانی با او صحبت کنم . بعد از دعوای چند روزه قبل آقا پیمان با دکتر که به خاطر سلامتی دکتر بود، اتاقم را به دکتر داده بودم تا دکتر چند روزی در اتاق من، استراحت کند. اتاق هایمان را عوض کردیم. من شب‌ها در بهداری در اتاق او می خوابیدم و پیمان و دکتر، در اتاق من. یکی از همان روزهای آخر سال 70 بود که وقتی در اتاق دکتر تنها بودم، آقا پیمان وارد اتاق شد و من فرصت را مناسب دیدم برای صحبت کردن. می خواست در کار تمیز کردن اتاق دکتر کمکم کند . به هر حال نزدیک عید بود و تمیز کاری قبل از عید، شامل حال بهداری هم می‌شد. با ورودش اما دستمال و اسپری ضد عفونی کننده را روی میز گذاشتم و بی مقدمه پرسیدم : _حالش چطوره؟ منظورم را فوری گرفت و سری تکان داد و با ناراحتی گفت: _ زیاد خوب نیست ...حرف هم گوش نمیکنه... باید بره شهر چند روزی در بیمارستان بستری بشه، ولی قبول نمیکنه... _چرا آخه؟ _میگه این روستا بدون دکتر میمونه. _من که هستم... فکر نکنم کار خاصی باشه که نتونم از عهده اش بر بیام. آقا پیمان که گویی جرقه ای در افکارش خورده بود، یکدفعه گفت : _شما.... شما به حامد علاقه دارید؟ چنان جا خوردم که دستمال از دستم افتاد: _ چی؟! لبخندی زد و باز پرسید: _ بهش علاقه مندید؟... به نظرم بعد از اونکه قرار بود از روستا برید و نرفتید و موندگار شدی... رفتار بین شما و دکتر صمیمی تر شده .
Tofan Iran - Mohammadreza Nazari.mp3
8.54M
طوفان ایران🇮🇷✌️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمھـوری اســلامی ایـران‌، گفته‌ایم؛آری به هر چه‌ غیر‌جمھــوری اســلامی ایـران‌؛نه♥️🌱 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هنوز جواب نداده بودم که پیمان ادامه داد : _این سکوت تون یعنی جواب مثبت؟ … سرم را پایین انداختم و با ریشه‌های دستمال میان دستم درگیر شدم. آنقدر که پیمان باز ادامه داد: _ ازتون یه خواهشی دارم... حامد خیلی به زندگی و زنده موندن امید نداره ...مدام میگه من رفتنی هستم… من میدونم که اون هم به شما علاقه مند شده... اما به خاطر بیماریش، حرفی نمیزنه؛ چون با استدلال های غلط خودش به این نتیجه رسیده که نمیخواد شما رو بدبخت کنه... میگه شما، مادر و پدر تون رو از دست دادید و تحمل یه داغ دیگر را ندارید. سر بلند کردند و به پیمان که لبه ی تخت نشسته بود، نگاه کردم. نگاهش به دیوار روبرو بود و باز ادامه داد: _ اما من میدونم که اگه یه عشقه واقعی توی زندگیش جریان بگیره میتونه حتی حال خود حامد رو هم خوب کنه. سرش را به سمتم چرخاند و با لحنی ملتمسانه خواهش کرد : _اگه شما باهاش حرف بزنید و از علاقه بینتون بگید... بگید که حاضرید باهاش ازدواج کنید... شاید که... باورم نمیشد که همچین حرف هایی را می شنیدم. برگشتم سمت میز دکتر و باز بی هیچ حرفی مشغول کار شدم. اما پیمان باز هم دست بردار نشد : _حرفام رو قبول میکنید خانوم پرستار؟ جوابش را ندادم که لحنش کمی تند و عصبی شد. _یعنی این همه مدت، هیچ علاقه ای بهش نداشتید؟!.... پس چرا توی روستا موندی؟... چرا خواستی با یه دکتر بد اخلاق و بهونه گیر همکار بشی؟... می شنیدم و میخواستم وانمود کنم که هیچ حرفی را نمی شنوم. همچنان مشغول کار بودم که حرف آخری که پیمان زد، دستانم را خشک کرد: _ چرا حامد تفال به حافظ زده؟... چرا ذوق کرده که توی تفالش اسم شما اومده؟ .... چرا واست نامه نوشته؟... چرا توی همین مریضی نگران توئه؟ .... اینها دلیل داره... نداره؟ نفس بلندی کشیدم و با عصبانیت گفتم : _ لطفاً از اتاق من برید بیرون. _باشه میرم... اما بزار اینو بهت بگم اگه واقعاً دوستش داری یا حرف دلتو بهش بزن یا از این روستا برو... موندن شما توی این روستا شده واسش عذاب... هم دوستت داره، هم داره با این عشق میجنگه، که حرفی نزنه و تو داری ناخواسته نابودش می کنی. این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در اتاق که بسته شد، گویی نفس من هم باز زنده گشت. سر بلند کردم و نگاهم به گلدانهای کنار پنجره اتاق دکتر افتاد و حرفش در سرم باز زنده شد . « وجودت برای این روستا پر برکت بوده... از همون باغچه ی بهداری که آبادش کردی، تا تک تک اهالی روستا که بهت مدیون هستند » باز دلشوره گرفتم. نمیدانم چرا... این دلشوره برای حادثه تلخ بود که هنوز رخ نداده بود؟ یا شاید هم دلشوره عاشقی بود!
22.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 چـ🧕ــادࢪم‌باشـدمَــرا،🦋 معیـارایمـان‌وشَــرف☝️ همچــومُـرواریدزیبـایم‌درون‌یـڪ‌صدف😌 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمھـوری اســلامی ایـران‌، گفته‌ایم؛آری به هر چه‌ غیر‌جمھــوری اســلامی ایـران‌؛نه♥️🌱 -----------------------------
💛دوشنبه تون زیبا ❤الهی 🙏 💛شروع ماه گره بخوره با 💜شروع موفقیت ❤️شروع پیشرفت 💚شروع آرامش 💜شروع خوشبختی و 💛شروع بهترین زندگی
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
راحت بخواب که خدامون بیداره... 💞 🌙