eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که می‌توانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم. به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم. پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند. با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمی‌دانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم. اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک می‌بردند، کمی دلم لرزید. بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم! با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم. اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم! ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت. کار و زندگی بی حامد سخت بود. آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم! روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده. هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم. درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد! روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید. باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام. اما زنده ماندن دست خودم نبود... قلب ها میتپید بی اذن و اجازه. گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد. بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد می‌نشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد. محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست. در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم. اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند. مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره. میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود. جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود. بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همه ی حوادثی که باید از نو شروع می‌شد تا باز یک حادثه براه بیاندازد از یک روز کاری من شروع شد. روزی پر مشغله در بیمارستان. مریض بد حال توی اورژانس زیاد داشتیم اما آنروز در وسط آنهمه مریض مهیار را دیدم. بهار در آغوشش بود که وارد بیمارستان شد و من که اتفاقی او را از پشت شیشه ی پنجره ی بخش اورژانس، در حیاط دیدم، چنان نگران شدم که دویدم سمت حياط بیمارستان و درست به موقع مقابلش ایست کردم. _چی شده؟ _سلام نگران نباش چیزی نیست. _چطور چیزی نیست؟!.... با بهار اومدی بیمارستان؟! بهار همان موقع سرش را از شانه ی مهیار بلند کرد و مرا دید و با دیدنم دستان کوچکش را برای من گشود تا در آغوش من جا بگیرد. او را بغل کردم و با نگرانی به مهیار خیره شدم. _چی شده میگم؟ _هیچی از صبح یه کم اسهال شده .... من اتفاقی امروز کارم کم بود، خواستم دیر برم سرکار که خانم جان زنگ زد گفت بیام بهار رو بیارم اینجا پیش یکی از دکترا. _خودت تنها اومدی؟ کلافه چنگی به موهایش زد. _نه.... آقا و خانم پورمهر هم اومدن. _اونا رو دیگه واسه چی خبر کردی؟ _من خبر نکردم خانم جان بهشون تلفن زد. _خب الان کجان؟ و مهیار به عقب برگشت و آقای پورمهر را نشانم داد. مجبور شدم بخاطر فاصله ی زیاد بینمان، با سر سلامی کنم. و او هم جوابم را مثل من داد. همراه بهاری که بی حال در آغوشم بود وارد بیمارستان شدم و مهیار هم دنبالم آمد. بهار را فوری پیش دکتر عمومی بخش اورژانس بردم. و تنها چیزی که برایش نوشت یک شربت. O. R. S بود. و اطمینان که بخاطر آلودگی دستانش شاید طبیعی باشد و اگر ادامه داشت پیگیری شود. همراه مهیار که به حیاط بیمارستان برگشتیم آقای پورمهر منتظرمان بود. _سلام چی شد دخترم؟ _شما چرا اینهمه خودتون رو اذیت کردید؟!... بچه است دیگه دستش کثیف بوده گذاشته دهانش.... یه شربت ساده بهش داد فقط. آقای پورمهر لبخندی زد و رو به مهیار گفت: _دیدی پسرم.... گفتم طوری نیست. گیج شدم. نگاهم سمت مهیار برگشت که مجبور به پاسخگویی شد. _ببخشید.... همه رو نگران کردم.... صبح خانم جان زنگ زد لیست خرید داد بهم گفت بهار اسهال گرفته.... منم دیگه نگران شدم و.... پوزخندی زدم. _نگرانم کردی.... این چیزا طبیعیه.... _کلا رو بچه ها یه کم حساس شدم.... ببخشید. مهیار اینرا گفت و من با شرمندگی سر خم کردم مقابل آقای پورمهر. _تو رو خدا ببخشید پدرجان.... شما رو هم بیخودی اذیت کردیم. آقای پورمهر لبخندی زد معنادار! _نه چه اذیتی.... خدا رو شکر که چیز خاصی نبود. _بله بفرمایید. پدرجان که کمی از من و مهیار فاصله گرفت، با اخم به مهیار نگاهی انداختم. _تو انگار خیلی سرت خلوته!.... خواهشا به بچه های من کاری نداشته باش.... اگه مریض بشن خودم میتونم بیارمشون دکتر. ناراحتی را به وضوح در چشمانش دیدم. _من فقط چون بچه ی خودم رو از دست دادم یه کم رو بچه ها حساس هستم.... خواستم که.... فوری و عصبی گفتم: _نخواه مهیار.... تو رو خدا کاری نکن آقای پورمهر حساس بشه و بچه ها رو ازم بگیره.... من همش همین دلواپسی رو دارم. _این چه فکریه!.... نه همچین کاری نمیکنه. _شما هم دیگه کاری به بهار و محمد جواد نداشته باش. با آنکه ناراحت شده بود اما گفت: _باشه.... و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهی دل‌ها؛ بخاطر نگفته‌ها می‌شکند، بیایید به یکدیگر بگوییم که چقدر به وجود هم نیازمندیم و قدری مهربانی و عشق به هم هدیه کنیم … و دوست داشتن را یاداوری کنیم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
! 🚶‍♂ ــــــــــــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ کاری‌به‌مذهبت‌ندارم مهم‌نیست‌قد‌بلندی‌یا‌کوتاه .. خوشگلی‌یا‌زشت .. چاقی‌یالاغر .. سفید‌پوست‌یاسیاه‌پوست .. پولداری‌یا‌فقیر .. مهم‌اینه‌آدم‌بودن‌رو‌بلدباشی ! انسانیت‌‌درونت‌رو‌پیداکن .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• . سر تا پاش خاڪی بود چشم هاش سرخ شده بود از سوز سرما! دوماھ بود ندیده بودمش.. گفتم:حداقل یہ دوش بگیر، یہ غذایـے بخور،بعد نمــٰاز بخون سرِ سجــٰادھ ایستاد. آستین هایش را پایین ڪشید و گفت:"من با عجلھ اومدم ڪه نماز اول وقتم از دست نره." :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر‌که‌آمد‌به‌تماشای‌تو‌بی‌دل‌برگشت دل‌ربایی‌هـــنر‌شاه‌نجـــف‌می‌باشد • 🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"سرعٺ سیر جوونـا از همه بـالاترهـ✌️🏼 عـلےاڪبر اولیݩ نفر بود ڪه از بنےهاشم سبقٺ گرفت برای شهادٺ(: جوونے یعنۍ، سر بزنگاه خط‌شـڪنۍ ڪردن!"💣😎 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين یک ماه در مسجد جمکران بیتوته کرد. يكي از دوستانش هم خواب ديد كه حضرت رقيه دست حسين و چند نفر ديگر را مي‌گيرد و از صف جدا مي‌كند. اين خواب عزم حسين براي رفتن را جزم کرد. آموزش ديد و اعزام شد. قبل از رفتن، خواب امام زمان را دید که به حسین می‌گویند: "ما اسم تو را در گروه طیار نوشته‌ایم و تو خواهی آمد. عصر همان روز به او اطلاع دادند که در گروه طیار ثبت‌ نام شده. به ما ثابت شده بود که حسین دیگر بر نمیگردد. یکی از دغدغه های ذهنی خواهرش این بود که بعد شهادتش دوست دارد کجا به خاک سپرده شود. با هر زحمتی که بود بالاخره با گریه از حسین می پرسد و حسین می‌گوید : من را در بهشت زهرا قطعه 26 در کنار ایستگاه صلواتی بچه‌های مسجد حضرت علی بن موسی الرضا به خاک بسپارید. بعد از شهادتشان در آن قطعه جا نبود و بالاجبار در قطعه 50 به خاک سپرده شد. مدتی بعد یک ایستگاه صلواتی در کنارش بر پا شد. در خواب دیدم وصیتنامه حسین در دستم است و می گویم انجا نشد ولی در قطعه 50 ایستگاه صلواتی زدند به نام حضرت زینب و به نوعی وصیتت انجام شد. بعد که رفتم بهشت زهرا دیدم نام ان ایستگاه صلواتی همان نام حضرت زینب است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱 حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این اربعین کرب و بلا میبری مرا !؟💔 🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼تصویر نگاشت| چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ مناسب ❓چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود؟ 🌸آیت الله بهجت رحمه الله: 🌻 کسی که باقی نمازهایش را در اول وقت بخواند خدا اورا برای نماز صبح بیدار خواهد کرد. ☘️منبع : صدای سخن عشق ص107