-💌🍃-
.
.
هر روز بالاے
تمام عڪس هآیَت
صدقہ میچرخانمــ°🧿°
چشم اسٺ دیگر
گاهے شور مےشود🙈••
#عاشقونہ_طورے
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
||🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_373
دلارام که رفت، لبخند روی لب مهیار هم رفت.
نگاهش به من افتاد.
_چرا سر به سرش میذاری آخه؟
کلافه سری تکان داد و گفت:
_هنوز از راه نرسیده، نه سلامی نه علیکی، به من میگه خواستگار دارم.... کی میخواد این دختر بزرگ بشه.
بهار فوری بحث را عوض کرد تا حال و هوای مهیار بهتر شود.
_غذایی که درست کردم خوشمزه نیست؟.... چرا نمیخوری بابا؟
نگاه متفاوت مهیار سمت بهار رفت. از همان نگاهش میشد فهمید که چقدر دوست دارد، دلارام هم مثل بهار بود!
بعد از ناهار، مهیار نیاز به استراحت داشت.
خواستم در شستن ظرفها به بهار کمک کنم که نگذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
_شما برو پیش بابا.... رفتار دلارام خیلی تو ذوقش خورده.
نگاهم سمت محمد جواد رفت. داشت حاضر میشد به پایگاه برود که گفتم:
_تو چی؟.... درس نداری؟
_نه فعلا.... ولی به زودی کارورزی ام شروع میشه.... اونوقته که دیگه بهار میره بیمارستان و دیگه منو نمیبینی.
اخمی حواله اش کردم.
_نگو.... دلم برات تنگ میشه اگه تو رو نبینم.
_قربون دلت برم مامان نازم.
و مرا محکم بوسید. بوسه اش چقدر آرامم میکرد.
اصلا او دختر من بود. حتی یک لحظه هم فکر نکرده بودم که بهار دختر گلنار باشد!
بهار دختر من بود.
سمت پله ها رفتم. سکوت طبقه ی دوم، نشان از آرامشی داشت که شاید برای استراحت مهیار لازم بود.
در اتاقمان را که گشودم، او را دیدم که دوش گرفته بود و روی تخت دراز کشیده بود.
بیدار بود و با صدای باز شدن در، نگاهش سمت من آمد.
در را که پشت سرم بستم بی مقدمه پرسید :
_این پسره رو میشناسی؟
_کدوم پسره؟!
_همین خواستگار دلارام.
_نه.... چند باری حرفش رو زده ولی ندیدم.
همانطور که دست راستش زیر سرش بود، چرخید سمت من.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود.... میدونم دلارام خون به جگرت کرده.
_مهم نیست.... اونم مثل بهار.
_مثل بهار!..... چه مثل غیر همسانی!
جلو رفتم و لبه ی تخت کنارش نشستم. نگاهش کردم. موهای شقیقه اش تماما سفید شده بود!
دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
_تو بهتره فکر خودت باشی که من از پیرمردها خوشم نمیاد.... چه خبره اینقدر موهات زود سفید میشه؟!
خندید.
_مگه دست منه؟!.... اونوقتی که خوش تیپ و مو بلوند بودم که نگاهی هم به من ننداختی.... حالا از پیرمردها خوشت نمیاد؟!
_ببخشید!.... موی بلوندت رو کی داشتی که من یادم نیست!
فوری نیم خیز شد و یک بوسه به گونه ام نشاند.
_انکار میکنی؟!.... من خوشگل نبودم؟.... اونقدر خوشگل بودم که دعا کردی زنم بشی.... یادت رفته!
باز همان شوخی قدیمی!
_آها.... یادم اومد....بازم من بودم که اصرار کردم، من نامه دادم گفتم تو رو خدا بیا وگرنه خودمو میکشم و این حرفا.
دوباره دراز کشید روی تخت و با خونسردی گفت:
_نه خدا رو شکر انگار یادته.
از اینهمه پررویی اش، منم خنده ام گرفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_374
شب شد.
باز بهانه ای بود برای جمع شدن دور هم، و آن شام بود.
و مهیار که میدانستم دلش چقدر مثل سیر و سرکه میجوشد، طاقت نداشت چیزی نپرسد.
_از این پسره برام بگو.....
یک لحظه نگاه همه سمت دلارام رفت.
سر بلند کرد و نگاهش را مستقیم سوق داد سمت چشمان مهیار.
_میخوای یه بهونه ازش بگیری که بهش نه بگی؟
قاشق و چنگال مهیار که توی بشقابش فرود آمد، فهمیدم که از دست دلارام کلافه شده است.
_بالاخره باید بدونم کی هست یا نه.... اگه قراره هیچی نپرسم چرا پس به من گفتی؟
دلارام سری کج کرد و با پررویی جواب داد:
_گفتم که فقط بدونی.... من فکرامو کردم جوابمم بهش مثبته.... میشناسمش.
اخم وسط پیشانی مهیار محکم شد.
_میشناسی؟!.... خب به ما هم بگو بشناسیم.... نه اسمش رو میدونم نه کارشو.... خودت همه کاره شدی واسه خودت که چی!
دلارام عصبی شد.
_آره.... همکاره شدم.... از وقتی پدر بالا سرم نبوده و مجبور شدم خودم گلیم خودمو از آب بکشم، همکاره شدم.
پف بلندی کشید مهیار.
_الان من نیستم؟!.... اسمشو بگو میخوام برم ببینم چکاره است.
و صدای فریاد دلارام برخاست.
_لازم نیست میگم.... خودم میشناسمش.... چرا گیر دادید به من!؟..... ولم کنید میخوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم.
مهیار سر برگرداند سمت محمد جواد.
_تو میشناسیش ؟
و همان سوال ساده، محمد جواد را هل کرد.
_من!..... خب.....
و دلارام را عصبانی تر.
_به اون چکار داری؟!.... آره دیدتش.... که چی حالا؟
و مهیار باز از محمد جواد پرسید:
_چطور پسری بود؟
محمد جواد، مانده بود چه بگوید که من ناچار دخالت کردم.
_مهیار!.... سر شام وقت این حرفا نیست.... بذار این حرفا رو بعدا.
و این حرفم باعث سکوت شد.
سکوتی که باز باید یک روز و یک جا میشکست و من باز دغدغه ی همان روز و ساعت را داشتم.
نمیدانستم توان تحمل آن همه جنجال را قلبم دارد یا نه.
شام در سکوت خورده شد. شام که نبود، تنها دورهم نشسته بودیم و به زور لحظه ها را سپری میکردیم.
جنجال این خواستگار دلارام، داشت دیوانه ام میکرد.
اما میدانستم اگر زیاد سوال و جواب کنم باز قضیه از این بدتر میشود.
نمیدانم چرا این رابطه ی دلارام و مهیار، رو به بهبودی نمیرفت.
سر گره کور این ناراحتی ها را پیدا نمیکردم تا لااقل بتوانم بازش کنم.
اما باز بعد از شام همه چیز روال خودش را گرفت.
مهیار واقعا کلافه بود. حق داشت. اما میترسیدم این همه ناصبوری اش باز کار دستمان دهد.
_عکس پسره رو داری؟
مهیار پرسید و دلارام که روی مبل با گوشی اش سرگرم بود، تنها کمی روی مبل جابه جا شد.
_میاد میبینیش.
و صدای مهیار تا مرز فریاد رفت.
_شورشو در نیار دلارام.... میگم این پسره کیه، میگی میشناسمش.... میگم برم تحقیقات، میگی لازم نیست..... آخه دیوانه، مگه تو زیر بوته به عمل اومدی که نمیذاری برات یه کم سخت بگیرم؟!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
آدما اگہ مرام داشتن گناه نمےکردن!
مارمولڪ(¹³⁸³)
فیلمنوشت🎞
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِۍ إِنْ حَزِنْتُ...
چون غمیگن شوم،
ٺو همہ چیزِ منے :))♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-میخواهے آرامش داشتہ باشے..؟!
گنـاه نکن!
آیتاللّٰہبهجت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هنگامے کہ دلتان شکست دعآ کنید
زیرا دِل تا صاف و خالص نشود
نمے شکند :)
"امامصادقع"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"هُوَ رَبِ المُستحیل"
او خـداےِ نآمـمـکن هاست🍃♡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ
تُحِطْ بِهِ خُبْرًا(کهف/⁶⁸)
گاهے اونے کہ
آدم و بے تاب میکنہ
دلتنگے نیست ، بے خبریہ.. :)🥀
'🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ
روے پشت بام خانہ
یکے از برادرهاے بسیجے
اتاقے بود کہ آن را مرغدانےکرده بود
ولے بعلت بمباران استفاده نمےشد💣
کف آن مرغدانے را آب انداختم
و با چاقو زمینش را تراشیدم
حاجے هم یك ملحفہ سفید آورد
با پونز زدیم کہ بشود دو تا اتاق
بعد هم با پول تو جیبے ام
کمے خرت و پرت خریدم
دو تا بشقاب،دو تا قاشق،دو تا کاسہ
و یك پتو هم از پتوهاے سپاه آوردیم
یادم هست حتے
چراغ خوراك پزے نداشتیم
یعنے نتوانستیم بخریم و آن مدت
اصلا غذاے پختنے نخوردیم
این شروع زندگے ما بود💙🙂
نیمہپنهانماه²،ص²⁴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانہ اے کہ در آن موسیقے است
از بلا دور نیست
و دعا مستجاب نمےشود
و فرشـتگان داخل آن نمےشوند
و برکت از آنجا مےرود..🍃🦋
"امامصادق؏"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_375
نگاه دلارام سمت مهیار آمد. خشک شد در حلقه های عصبانی چشمان مهیار.
_آره.... من همون علف هرزی هستم که نه پدر دارم نه مادر.... مادرم که مُرد و پدرم خودش رو وقف عشق قدیمی اش کرد.... دختر میخواست چکار..... با عشقش خوش بود.... حالا برو کلاتو بنداز هوا که دلارام میخواد بره سر زندگیش تا شما راحت باشید.
تا خواستم حرفی بزنم و مهیار را آرام کنم، مهیار سمت دلارام خیز برداشته بود و سیلی زده بود.
نه من، نه حتی بهار، و یا محمد جواد، هیچ کدام نتوانستیم کاری کنیم.
صدای هین بلندی که کشیدم با سکوت و نگاه بقیه گره خورد.
_خیلی بی چشم و رویی..... من برات هیچی کم نذاشتم.... تو بودی رفتی چسبیدی به مامان جونت تا گوشت رو از چرندیات پر کنه... اون کسی که بین پدرش و مادرجون، یکی رو انتخاب کرد، تو بودی، نه من.... حالا اگه واقعا اینقدر احمقی که میخوای نه، من حرفی بزنم و تحقیقات کنم تا، کشکی کشکی بری خونه بخت،.... خب برو.... خواستگاری واسه چیه!.... برو زنش شو....
مهیار اینو گفت و دلارام دوید سمت اتاقش. بعد از رفتن دلارام، مهیار هم افتاد روی مبل.
بهار یک لیوان آب آورد و محمد جواد طول خانه را قدم میزد و من عصبانی از مهیار، گفتم:
_چرا عجله می کنی آخه؟!.... میذاشتی لااقل دو روز از اومدنت بگذره بعد باهاش حرف میزدی....
نگاه تندی به من انداخت.
_هنوز اینو نمیشناسی!؟.... میگه آخر هفته پسری که ندیدم و نشناختم میاد خواستگاری!.... آخه میشه؟!.... من عجله دارم یا اون؟!
_الان چی؟.... خوب شد؟.... زدی تو گوشش که دیگه باهات حرف نزنه.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد نگاهش سمت محمد جواد رفت.
_تو دیدیش نه؟
محمد جواد ایستاد. اخمی که روی صورتش بود، نشان سردرگمی اش بود.
کلافه چنگی به موهایش زد.
_آره....
_چطور پسریه؟
نگاه من و مهیار سمت محمد جواد بود و حتی بهار هم با آن لیوان آب در دست کنار ورودی اتاق ایستاده تا محمد جواد حرفش را بزند.
_خب.... ظاهر بدی نداره اما.....
همان اما کار را خراب کرد.
_اما چی؟!
محمد جواد سکوت کرد و مهیار عصبانی تر شد.
_شماها چرا همچین میکنید با من!.... خب به منم بگید..... این پسره آدم هست یا نه بالاخره؟!
محمد کلافه بود.
_اگه از نظر ظاهرش بگید..... هم پولداره.... هم کار داره..... هم دستش به دهنش میرسه.....
و صدای مهیار بالا رفت.
_من به اینا چه کار دارم..... آدم هست یا نه.... آدمی که بشه روش حساب کرد.
محمد سر پایین انداخت.
_فکر نکنم.....
و تمام.... آنقدر که مهیار روی حرف محمد جواد، حساب باز میکرد، روی حتی حرف من، تعصب نداشت.
جای دفاع نبود!.... میدانستم که واقعا جای دفاع نیست.
پسری که دلارام بخاطرش به زمین و زمان میزد، واقعا ارزشش را نداشت.
من دلارام را بهتر از بهار حتی میشناختم.
و با آنکه خواستگارش را ندیده بودم اما همین که میدانستم دلارام اصرار دارد، برایم کافی بود که بدانم خواستگارش چقدر آدم حسابی است!؟
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_376
دلارام از همان شب، با مهیار قهر کرد.
خوب پیدا بود آخر و عاقبت آن خواستگاری چه میشود.
اما باید بعضی اتفاق ها بیافتد انگار تا چشمان ببینند و گوش ها باز بشنوند.
خیلی با مهیار صحبت کردم تا لااقل سکوت کند و تنش بین خودش و دلارام را از آنی که هست بیشتر نکند.
چاره ای هم نبود. مرغ دلارام یه پا داشت. آخر هفته شد. مهیار بوسیله ی بهار به دلارام اجازه داد که آن پسرک ندیده و نشناخته به خواستگاری بیاید و آمد.
و دهان من و مهیار باز ماند از آمدنش.
تنها آمد!.... نه پدری، نه مادری، نه همراهی.... تنهای تنها.
همان وقتی که مهیار او را تنها دید، حالش دگرگون شد.
دلم به حالش سوخت. چنان فریادی را در گلویش داشت و به ناچار مخفی میکرد که اگر، سر میداد، شاید دیوارهای خانه ترک برمیداشت.
پسر خوش تیپ و خوش لباسی بود. اما چه فایده!
نشست روی مبل سه نفره و ما همگی دور تا دور. مهیار کمی سرتا پایش را نگاه کرد و بعد همراه با نفس بلندی گفت:
_خب..... از خودت بگو.
سر بلند کرد و اول نگاهی به دلارام انداخت. و بعد گفت:
_شروین هستم.... یه شرکت تجاری دارم.... یه خونه تو قیطریه.... یه خونه هم تو زعفرانیه... ماشینم هم جلوی دره... اگه خواستید میتونید ببینید.
مهیار سرخ شد. کمی گستاخ بود!
دلارام بعد از کلام شروین بالافاصله گفت :
_البته ثروت شروین جان ربطی به ما نداره.
چشم غره ای از سمت مهیار نصیب دلارام شد که بعید میدانم اثری داشت.
چند ثانیه ای سکوت حاکم شد که شروین روبه محمد جواد گفت:
_شما خوبی برادر؟
خوب پیدا بود که کنایه ای زد که فقط محمد جواد، معنی آنرا فهمید.
محمد جواد سرش را پایین انداخت و زیر لب ذکر گفت. و دلارام باز بحث را عوض کرد.
_بفرمایید میوه.....
_ممنون.... میل ندارم.... وقتم ندارم.... قرار بود این یه جلسه همه چی معلوم بشه.... نه دلارام خانم؟
نگاه متعجب همه ی ما سمت دلارام رفت. و دلارام تا خواست حرفی بزند، شروین ادامه داد:
_آقای پارسا.... من همینم که اینجا نشستم.... پدر و مادرم ایران نیستن.... براشون مهم هم نیست که من با کی ازدواج کنم،.... حالا اگه لازمه، میخواید آدرس بدم برید در موردم تحقیق کنید.
و فوری دلارام به جای مهیار گفت:
_نه.... اصلا تحقیقات لازم نیست....
مهیار باز نگاه تندی سمت دلارام انداخت و کف دستش را محکم روی ران پایش زد که شاید اگر نمیزد، فریاد میزد و با اخم رو به شروین گفت:
_شاید تحقیقات لازم نباشه اما فکر لازمه....
و بعد از جا برخاست و دستش را سمت شروین دراز کرد.
_خوشحال شدم از دیدنتون.....
و این یعنی.....
شروین هم برخاست و با معیار دست داد.
و بی خداحافظی سمت در رفت.
اما باز رفتنش هم جنجال شد!
_یعنی چی که دستتو دراز کردی میگی خوشحال شدم دیدمت..... شاید میخواست بازم بشینه.
_بشینه که چی بشه؟!.... نه وقتشو داشت نه حرفی برای زدن.... تحقیقات هم که شما حکم صادر کردی که لازم نیست..... خب مبارکت باشه دیگه.... مگه غیر این کاری دیگه هم میشه کرد؟!
دلارام عصبی صدایش را باز بلند کرد.
_ببین بابا.... اگه به شروین برخورده باشه، من دیگه اسمتو نمیارم.
و مهیار عصبی خندید.
_میبینی مستانه!..... آخر زمونه!..... بجای اینکه من این حرفو بزنم، دخترم داره اینو میگه....
و ناگهان باز صبر مهیار لبریز شد.
_احمق،.... این پسره آدم نیست چرا نمیخوای بفهمی!؟.... از سر بیکاری اومده خواستگاری..... حتی عاشقت هم نیست.... واسه همچین آدمی به من میگی لال بشم که زندگیتو نابود کنی؟!
_آره.... زندگی خودمه.... میخوام نابودش کنم.... اگه بخوای مخالفت کنی، رگ دستمو میزنم.
و آن جمله فقط یک تهدید نبود.... دلهره ای به جانم انداخت که همانجا پاهایم سست شد و افتادم روی مبل.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
-شاے؟
+بالطَّبع!
-و ماذا عن السّڪر؟
+لا ، سأكتَفِے بضِحكتُك💙
-چاے میخورے؟
+البتہ!
-شیرین باشہ؟
+نہ ، بہ لبخندت اڪتفا میکنم🙃
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#زبانعـشق
تو زبانِ تُرڪ
یہ قُربون صدقہ ے قشنگ هست
کہ میگہ :
سَن مَنے بالاجا اورَیمے دنیاسوسان..
یعنے :
تو، دنیاے بزرگِ قلبِ کوچیکمے!💕😇
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪنار ٺو♥
حالِ تہ دلم خوبہ
میدونے چے میگم کہ؟!
تہِ تہِ دلـم.. :)
#عاشقونہ_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلاً بهش پیام بدے
جنابِ مخاطبِ گرامے!💙
این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده
و نہ شارژ اعتبارے
چیزے نیست
تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂
#عاشقونہ_طورے
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•شہادټامامهادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
4.06M
#مداحے
هاديگرتویی
کسيگمنمیشود ..🥀🍃
ماراهمبہنورایمانتهدایٺکن :)
| |التماسدعآ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_377
دلارام از همان روز خواستگاری، اعتصاب غذا کرد!
میدانستم آخر و عاقبت این جریان خوش نخواهد بود.
ناچار دو روز بعد از خواستگاری، خودم با مهیار صحبت کردم.
بیچاره از روزی که از مسافرت برگشته بود، دائم درگیر رفتارهای نسنجیده ی دلارام شده بود.
سرش گرم نقشه های ساختمانی پروژه ی جدیدش بود که با سینی چای وارد اتاقمان شدم.
_خسته نباشی مهندس.
در حالیکه با آن عینک مطالعه ای که به چشم زده بود، بیشتر جذاب به نظر می رسید، جواب داد:
_مهندس!.... مهندس بیچاره ای که حرفش رو جز کارگرای ساختمان بیشتر گوش نمیدند.
_بی انصاف!.... من حرفت رو گوش نمیدم؟
سر بلند کرد و نگاهم. لبخندی زد که به خنده ای بی صدا تبدیل شد.
چرخی به صندلی اش داد که سمت من چرخید.
_تو کارگر ساختمانی!.... تو نفس منی....
و بعد دستانش را برایم باز کرد که سینی چای را روی میزش گذاشتم و لبه ی تخت نشستم.
_دیگه فایده نداره..... حرفتو زدی.
_کلافه ام مستانه.... لجبازی های دلارام اعصابم رو خرد کرده.... این دختر یه ذره شعور نداره.... دارم دیوونه میشم از دستش.
آهی کشیدم. حق داشت.
_چکار میتونی بکنی؟.... بچه که نیست که دست و پاشو ببندی که از خونه بیرون نره.... حبسش هم که نمیتونی کنی.... من میگم باید بذاری حتی اگه اشتباه هم داره انتخاب میکنه، انتخاب کنه بلکه خودش عیب و ایراد این پسره رو بفهمه.... هر قدر ما بخوایم دخالت کنیم فکر میکنه ما دشمنش هستیم.
عینکش را از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت و سرش را سمت بالا گرفت و به سقف اتاق خیره شد.
_گاهی شک میکنم دلارام دختر من و رها باشه.... به خدا رها هیچ وقت اینجوری با من لجبازی نکرد.
_خدا بیامرزتش..... دلارام نتیجه ی تربیت توران خانمه..... کاری نمیشه کرد.... شاید ما هم مقصریم مهیار..... ما نباید میذاشتیم این دختر از بچگی بره پیش توران خانم..... نتیجه اش هم شد این..... حالا فقط باید صبر کنیم تا خودش سرش به سنگ بخوره.
_اگه سرش به سنگ بخوره..... میترسم....
نذاشتم ادامه داد و گفتم:
_دعا میکنیم که بخوره....
نگاهش توی چشمانم ثابت شد.
_حالا یعنی میگی مفتی مفتی شوهرش بدم؟!
_نه.... مفتی یعنی چی!.... مهریه ببر.... شیر بها، چه میدونم مثل همه ی رسمای دیگه.... فقط بذار بیشتر نامزد بمونن بلکه خود دلارام متوجه ی اشتباهش بشه.
آهی کشید غلیظ و بلند.
_لااله الاالله.... ببین برای یه ندونم کاری باید چه بلاهایی سرمون بیاد.
_مهیار جان!
نگاهم کرد و میان آنهمه نگرانی، لبخندی زد.
_جان مهیار.... تو غصه نخور که طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم..... آره.... درست میشه.
_پس خودتم غصه نخور.... نذر میکنم براش که ان شاالله سر عقل بیاد.
_ان شاء الله.... بده اون چایی رو که سرد شد.
_چایی رو میزتونه آقا.
_ای بابا.... کورم شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_378
دلارام بلایی سرمان آورد که مجبور شدیم، شروین، پسری که تنها یکبار دیده بودیم، را قبول کنیم.
جلسه ی دوم خواستگاری شروین از دلارام، لااقل طولانی تر از قبل بود.
و باز هم تنها آمد.
نه من حال خوشی داشتم از آن جلسه خواستگاری و نه حتی مهیار.
محمد جواد هم جسته و گریخته به مهیار گفته بود که شروین سابقه ی خوشی ندارد.
اما دلارام مدام میگفت حرفهای محمد جواد، از روی دشمنی است.
فایده ای نداشت. اصرار و اعتصاب غذای
دلارام کار خودش را کرد.
مهریه ای که باید مهر و محبت می آورد و هنوز تعیین نشده، باعث جنگ و جدال شد.
مهیار میخواست به عدد سال تولد دلارام مهریه تعیین کند و دلارام میخواست تنها یک سکه مهریه اش باشد.
واقعا داشتم دیوانه میشدم. حتی مهریه ای که مهیار تعیین کرده بود را هم قبول نداشتم. اما یک سکه ای که دلارام گفته بود دیگر نهایت حماقت بود!
با کلی حرف و بحث و قهر و.... بالاخره قرار شد 300 سکه مهریه ی دلارام باشد.
اما این بد قلقی دلارام مرا میترساند.
اینکه میخواست بی هیچ مراسم و مهریه ای، زن شروین شود، مرا داشت دیوانه میکرد.
این حرفها و بحث ها هیچ دل خوشی برای جلسه ی دوم خواستگاری، برایمان نگذاشت.
اما جلسه ی دوم چندان هم بد نبود.
شروین خودش به مهریه ی دلارام افزود.
350 سکه، مهریه ی نهایی او شد و تمام مراسم و هزینه ها را یا برای فخر فروشی یا رسم و رسومات، هم پذیرفت!
و نتیجه شد اینکه برای مراسم و عقد و غیره، دنبال کارهایشان بروند.
و از همانجا مشکل درست شد!
دلارام و شروین هر روز به بهانه ی خرید و مراسم نامزدی از صبح تا شب، با هم بودند و من چه حال خرابی داشتم از این دیدارهای روزانه!
دلم نوید اتفاق بدی را میداد و ناچار به مهیار گفتم:
_مهیار.... بهتر نیست یه عقد موقت بین این دوتا بخونی.
اولین بار اخم کرد.
_دیگه چی؟!.... دخترمو عقد موقتش کنم که.....
و نگفت ولی قابل حدس بود.
_الان چه فرقی میکنه.... اینا هر روز تا شب باهم هستن.... پسره خودش گفته دوتا خونه داره اگه یه وقت بدون عقد.....
و شاید اولین بار بود که سرم فریاد زد :
_بس کن مستانه..... من خودم به اندازه کافی به همه ی این احتمال ها فکر کردم.... اونقدر اگر و اما توی سرمه که شب تا صبح خواب ندارم.
سکوت کردم ولی آرام نشدم. شاید باید از طریق بهار با دلارام حرف میزدم.
قطعا بهار بهتر میتوانست با دلارام حرف بزند.
و چقدر روزهای بدی بود.... من مادر بودم و به رها قول داده بودم مثل بهار خودم مراقب دلارام باشم ولی دلارام مرا عشق پدرش میدانست و کسی که زندگی مادرش را نابود کرده بود.
و من نامادری بودم نه مادر!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«أعاناللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ»
خدا یارے کند
قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست
کہ تقدیرش نیست.. :)💓
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد..
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_379
#دلارام
بالاخره با ترفند اعتصاب غذا و قهر و کمی هم لجبازی، حرفم را به کرسی نشاندم.
شروین گفته بود فقط یکبار خواستگاری می آید و اگر پدرم قبول نکند، بار دومی در کار نیست.
و من توانستم به هزار زور و زحمت کاری کنم که همان جلسه اول و دوم کار تمام شود.
هر روز با شروین برای خرید های نامزدی به بازار میرفتیم. خدایی خیلی دست و دلباز خرج میکرد.
از لباس نامزدی گرفته، تا سفارش گل آرایی و کیک و فیلمبردار و عکاس و باغ و حتی شام ....
چه روزهایی بود!.... چقدر خوشحال بودم. ذوقی در وجودم بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم.
روز دوم بود که خسته از یه روز پر مشغله و خرید از بازار به خانه برگشتم.
تمام خرید ها را با کمک بهار روی میز چیدم. و مبل کنار میز از خستگی وا رفتم.
نگاهم به سکوت خانه بود که نشان از نبود مستانه و محمد جواد و پدر داشت.
_بقیه کجان پس؟
بهار در حالیکه برایم یک لیوان شربت می آورد گفت :
_مامان و بابا رفتن دنبال خانم جون واسه مراسم بیارنش.
تکیه زدم به پشتی مبل و به کنایه پرسیدم:
_فرمانده کجاست؟
بهار نشست کنارم و جواب داد:
_اونم سرکارش.
شربت را کمی سر کشیدم که بهار با مِن مِن گفت:
_میگم..... دلارام جان.... من خیلی نگرانم.
_نگران؟!
_آره..... یادته خیلی وقت پیش بهم گفتی این پسره....
با حرص نگاهش کردم:
_این پسره اسم داره.... شروین.
_ببخشید.... منظورم شروین بود.... یادته گفتی، بهت گفته باید قبل از ازدواج رابطه داشته باشه تا مطمئن بشه تو زن ایده آلش هستی.
_خب.....
چشمانش توی چشمانم زل زد.
_خب میترسم از اینکه مبادا بخواد الان....
عصبی سرش فریاد زدم.
_میفهمی چی میگی بهار؟!.... همتون گیر دادید به این بدبخت.... یه نگاه به این خریدا کردی؟.... کلی داره واسم خرج میکنه.... فقط چند میلیون پول گل آرایی مراسم نامزدیمون شده.... اونوقت تو....
سرش را پایین انداخت.
_من فقط خواهرانه گفتم که مراقب خودت باشی.... نگرانتم.
لیوان نصفه ی شربتم را محکم روی میز کوبیدم.
_نباش.... خواهرم نباش.... نگرانم نباش.... چرا همتون به اسم محبت به من زخم میزنید؟!.... نیش و کنایه هاتون رو فراموش نمیکنم.... به جای اینکه به من تبریک بگید، مدام ته دلمو خالی میکنید.
_گفتم ببخشید.....
_نخواستم..... نه محبتت رو.... نه ببخشیدت....
این همه نصیحت، داشت روانی ام میکرد. خرید ها را بغل زدم و سمت اتاقم رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•