هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
وَكُلّ عَاشِق سَالكًا سَبيلُه...
و هر عاشقی در راه خودش . . !
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" نماهنگ؛ الحقنی بالحجة...
#کربلاییمحمدحسینپویانفر
حسینالکرف أتعبتنيياقلب - yasfatemii _28.mp3
6.5M
أتعبتني يا قلب في دنيا هواك!
#حسینالاکرف #عربی ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_346
_باشه.... اگه تو این طوری می خوای.... با پدرم صحبت می کنم.
نمی دانم چرا نگاهش رنگ غم گرفت، غمی که با لبخند نشسته روی لبش ناسازگار بود.
_با اجازه تون.
تا جلوی در رفت که یادم آمد ساعت صحبت آن روز را هم به او اعلام کنم.
ناخواسته بی اختیار به اسم صدایش زدم.
_باران....
سرش سمتم چرخید.
_ساعت 3 تا 4 بریم صحبت کنیم؟
لبخند تلخی زد.
_باشه بعد از اینکه شما با پدرتون صحبت کردید.... حالا با یه روز طوری نمی شه.
با آنکه قبول نکرد اما ضربان تند قلبم و گرمایی که انگار از شقیقه هایم می بارید، کلافه ام کرد.
چنگی به موهایم زدم و پنجره ی بسته ی اتاق را باز کردم.
بعد از ظهر نیم ساعت مانده به پایان تایم کاری شرکت، به مادر زنگ زدم.
_الو...
_سلام... چه عجب شما یاد مادرت افتادی!
_زنگ زدم دیگه.... حالا شام هم میام اونجا.
_واقعا میای رادمهر؟
_آره میام... شام چی داریم حالا؟
_الان که دیره شامی که دوست داری بذارم ولی تو بگو زنگ می زنم رستوران هر چی بخوای برات بیارن.
نشستم پشت میزم و گوشی را از این دست به دست چپم جا به جا کردم.
_پس علی الحساب یه باقالی پلو با ماهیچه برام سفارش بدید که خیلی گرسنه ام.
_چشم.... تو فقط بیا.
_میام.... بابا هم امشب هست دیگه؟
_بله بابای شما همین الانش هم هست....
_عه!!... خب پس....
نگاهی به ساعت انداختم. نیم ساعت آخر را بی خیال شدم و گفتم :
_همین الان از شرکت راه می افتم.
_بیا قربونت برم... بیا که دلم برات یه ذره شده.
_شما چای تازه دمتون رو بذار اومدم.
از شرکت تا خانه ی پدری راهی نبود. فوری از شرکت بیرون زدم و یک ربع بعد به خانه ی پدری رسیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#اربآبحسیݧجآنــمღ
تمام راه را
براے دیدن تو دویدم
عطرت وزید
باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#جانجهانداࢪ¹¹⁰
گَرنیسترویِنورِتودَرڪَعبهجِلوهگَر..
اَزبَهرِچیستاینهَمہتَعظیمِخآنہای؟
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرآقڪــربلآღ
شاید این #غم اشتباهےآمده دنبالِ من
بارهاسنجیدهام، همقدّ اینغمنیستم😭💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_347
مادر واقعا دلتنگم بود چون با باز کردن در حیاط، جلوی در ورودی منتظرم بود.
لبخندی از محبتش زدم.
جلوی در خانه که رسیدم لبخندش واضح تر شد.
_می دونی چند وقته یه سر به ما نزدی؟
_حالا که اومدم دیگه....
وارد خانه شدم و پرسیدم:
_بابا کجاست؟
_بالا تو اتاقشه... از صبح گیر کارهای خودشه.
_رامش چطوره؟... این پسره ی مَشنگ رو ول کرد یا نه؟
_ای بابا.... هر وقت تو آدم بشی اونم می شه.
با خنده گفتم:
_از این آدم تر می خوای؟.... می خوام سر و سامون بگیرم... دیگه چی می خوای؟
_الکی نگو رادمهر.... دیگه از دست تو و رامش اعصاب واسم نمونده.
_الکی نمی گم... اومدم اول با بابا حرف بزنم بعدم دیگه بسپارم دست شما.
مادر گل از گُلش شکفت.
_واقعا داری می گی رادمهر!
_ای بابا... آره دیگه.
_قربونت برم الهی....
و بعد صورتم را بوسید.
_حالا می ذاری اول برم با بابا حرف بزنم یا نه.
_برو بیا بهم بگو دختره کیه.
از پله ها بالا می رفتم که بلند گفتم :
_بابا می شناستش.
و مادر باز کنجکاوتر شد.
_زود بیا برام تعریف کن.
پشت در اتاق پدر که رسیدم چند ضربه به در زدم و منتظر جواب شدم.
_بیا تو....
در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
پدر پشت میز کارش نشسته بود و با عینکی که به چشم زده بود، مشغول به کار بود.
_به به... چه عجب!.... بالاخره یادت اومد یه بابایی هم داری؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_348
نشستم روی تک صندلی راحتی اتاقش.
_شرکت کاراش زیاده وقت نشد.
_خب چطور الان وقت شد؟!
_یه کاری داشتم...
_بگو میشنوم.
_این دختره که شما فرستادید شرکتم....
با همان جمله ی اول، عینکش را از روی چشم برداشت و همراه تابی که به صندلی اش می داد، چرخید سمت من.
_خب.... کاری کرده؟
_نه.... میخوام بدونم کیه و چکاره است.... خانواده اش کی هستن اصلا.
پوزخندی زد.
_تو به خانواده اش کاری نداشته باش.
_نمیشه خب....
نگاه تیز پدر به من افتاد.
_چرا نمیشه؟!
_خب.... ازش خوشم اومده... میخوام....
و هنوز نگفته گفت :
_بیخود میخوای.... اون دختر به دردت نمیخوره.
و این عجیب ترین حرفی بود که شنیدم.
_چرااا؟!
_چون من میگم... چون خانواده اش رو می شناسم.... چون از جنس ما نیست.
_خب نباشه.... دختر محجوب و خوبیه.
صدای پدر هم بالا رفت.
_این همه دختر دورت ریختن، عهدی باید بری سراغ همین یکی؟!
_من نمیفهمم مگه این یکی چِشه؟!
_چش نیست.... خانواده ی درست و حسابی نداره، که داره.... پدر درست و حسابی نداره که داره.... ته شهر نمیشینن که میشینن.
_آخه یعنی چی؟!... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشت، شما چرا معرفیش کردی بیاد تو شرکت من!!
_کار فرق داره با ازدواج.
_چه فرقی داره؟
عصبی خودکارش را پرت کرد روی میزش و بلند فریاد زد:
_رادمهر دست از سر این دختره بر میداری یا نه؟.... چرا نمیفهمی میگم این دختره به درد تو نمیخوره.
و این حرف آخر بود.
برخاستم و گفتم:
_باشه.... یه بار خودم خواستم زندگیم رو سر و سامون بدم.... یه بار خودم برای خودم یه چیزی خواستم... همیشه شما تعیین کردی.... اینو بخر... اینو بخور... اینو ببر.... نذاشتید....همین یه بار هم نذاشتید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🌸🍃 »
زمـان
همهچیـزراڪهنہمیڪند،
مَگـرخوݩشھیـدرا!'
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_349
رفتم سمت در اتاق که پدر گفت:
_به زودی به حرفم می رسی.... به این دختره دل نبند..... ببین کی بهت گفتم.
_دیره واسه این حرفا.....
و تا خواستم دستگیره ی در را بفشارم باز صدای پدر آمد.
_همین حالا اخراجش کن.... قبل از اونکه زیادی دل و فکرت رو درگیر خودش کنه.... اخراجش کن.
نفسم را محکم از بین لبانم فوت کردم.
_واسه این کارم دیره..... مدیر تبلیغات شرکتم شده....
صدای عصبانی اش را بالا برد.
_آخه واسه چی گذاشتیش مدیر تبلیغات شرکت؟!
با خونسردی چرخیدم سمت پدر و نگاهش کردم.
_چون مشکل افت فروش محصولات شرکت رو برطرف کرد.... چون باعث بالا رفتن فروش شده.... دختر با هوش و زبر و زرنگیه.... حالا اینکه چرا شما به من معرفیش کردی و الان داری می گی خانواده ی درست و حسابی نداره، بماند.
نفس پُری کشید.
_پدرش آدم درستی نیست.... به درد خانواده ی ما نمی خوره.
_من با پدرش کاری ندارم....
_یه کم عقلتو به کار بنداز رادمهر.... می گم من خانوادهشو می شناسم بگو باشه.
این جمله ی پدر خیلی حرصیام کرد.
_چرا؟!... چرا هر چی شما می گید باید بگم چشم؟!.... من این دختر رو می خوام.... کاری هم با پدرش ندارم که پدرش چکاره است....
_خوبه.... از همین حالا مُخت رو خوب زده... اونقدر که چشم تو چشم من می شی و می گی فقط و فقط همین دختره!
زل زدم به چشمان جدی پدر.
_آره.... چون این دختر رو می خوام.... یه بار شما هر چی من می گم بگید باشه... چی می شه واقعا؟!
_باشه.... برو.... برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی ببین کی بهت گفتم.... این دختره به دردت نمی خوره.
این بار در اتاق را گشودم و جواب دادم:
_همین یه بار می خوام اون چه دلم می خواد رو بخوام.
از اتاق بیرون زدم که مادر را دیدم که با یک سینی چای و میوه سمت اتاق پدر می اومد.
_کجا داری می ری رادمهر؟
_خونهام.
_چی؟!.... غذا برات سفارش دادم.... یعنی چی؟!
از پله ها پایین می رفتم که به مادر که در جا خشکش زده بود نگاهی انداختم.
_اونجا راحت ترم....
_چی شد يک دفعه؟!
_از بابا بپرسید.
از خانه بیرون زدم و تمام مسیر تا خانه ی خودم را فکر کردم.
یعنی پدر باران چکاره بود که پدر اینقدر مصمم بود که پشیمان خواهم شد؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
♥️͜͡🕊
نامتبودجوازعبورازپلصراط
جآنمفداینآمتواربآب،یآحسیــن
♥️¦⇠#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🕊¦⇠#اربابمـحسینجانـ
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~♥️🌱
«فحشاگربدهندآزادیبیاناست،
جواباگربدهیبیفرهنگیاست
سوالیاگربکنند،آزاداندیشند،
سوالاگربکنیتفتیشعقاید،
مسخرهاتبکنندانتقاداست
جواباگربدهیبیجنبهای،
اگرتهدیدتکننددفاعکردهاند
اگرازعقایدتدفاعکنیخشونتطلبی،
حزباللهیبودنراباهمهٔتراژدیهایش
دوستدارم. »
#شهیدآسیدآوینی 🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زن در اسلام، زنده،
سازنده و رزمنده است
به شرط آنڪه لباسِ
رزمش، لباسِ عفتش باشد
#شهیدبهشتی🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
یکی دوماهه که وقتی میبینمت
خیلی بیشتر از قبل بهت افتخار میکنم..!
از این فتنه ها به بعد مطمئنا قدرتو بیشتر میدونم♥️
تو کفن منی...
همیشه اون بالاها بمون...
نمیذاریم اتفاقی واست بیفته..
مطمئن باش🇮🇷❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_350
بد فکری به سرم افتاده بود!
پدر باران!
آنقدر که طاقت نیاوردم و صبح روز بعد تا به شرکت رسیدم، باران را به اتاقم احضار کردم.
در اتاقم را که گشود، نگاهش کردم. مثل همیشه آرام و متین.
و چه تناقضی بود بین حال او و من!
بی قراری ام تمام بود.
_بله جناب فرداد.
_خواستم.... خواستم پدر شما رو ببینم و باهاشون صحبت کنم.
سر به زیر انداخت.
همین عکس العمل او دلم را لرزاند.
_پدرم فوت شدن.
_فوت شدن!
_بله... خیلی سال پیش... قبل از اینکه به دنیا بیام.
کلافه بودم کلافه تر شدم.
اگر پدر باران فوت شده بود چرا پدر گفت، پدرش آدم درستی نیست!؟
_خب.... خب.... پدرتون چه طوری فوت شدن؟
تعجب به نگاهش هجوم آورد.
_چیزی شده جناب فرداد؟!
_نه.... ولی.... همین طوری پرسیدم.
_سکته ی قلبی.
سرم را کمی تکان دادم و از شدت کلافگی که زیر چشمان دقیق باران قابل رویت بود و همه چیز را لو می داد.
_به من بگید چی شده خب؟
_هیچی.... چیز مهمی نیست..... شما برو سرکارت.
نگاهش می گفت که حرفم را باور نکرده است.
کمی با تردید نگاهم کرد اما دستورم را اجرا.
او رفت و من باز طاقت نیاوردم. زنگ زدم به موبایل پدر. و تا یک الو گفت، با صدایی بالا رفته گفتم :
_این که میگه پدرش فوت کرده؟
پدر نفس بلندی کشید.
_الان وقت گفتنش نیست رادمهر.... بهت میگم دست از سر اون دختر بردار بگو چشم.
عصبی داد زدم.
_یعنی چی آخه؟!.... فکر منو از دیروز درگیر کردید حالا میگی ولش کنم؟!... میشه اصلا؟!
_پدرش زنده است ولی خودش نمیدونه.
جا خوردم، طوری که پاهایم توان ایستادن را از دست داد.
نشستم روی صندلیام و ناباورانه زمزمه
کردم:
_یعنی چی زنده است؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............