فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💛🕊»
بسمربعلـے"؏
جزمهرعلیعلیهالسلام
دردلمنخــــــانهندارد:)
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهابهامامزمان راست بگید:) <💖>
#حاجحسینیکتا
-------------------------³¹³
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
🌎 کره زمین با سرعت بســــیار زیاد در حال دگرگونی است،
این دگرگونی همــــه مناسباتِ جهانی را تغییر خواهد داد،
💥 اتفاقی در شُرفِ وقوع است که هیـــچکس پیش بینی نمیکرد!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❌ شُبهه
😳 به جای روزه گرفتن، گرسنهای را سیر کنید!
✅ پاسخ
شبهه فوق از مغالطه «بهجای..» یا «تقابل ارزشها» استفاده کرده است. به قول قدیمیها، «هر چیز به جای خود نیکوست» یا میگفتند: «هرگلی بویی دارد».
پاسخ این مغالطه را از زبان یک شاگرد ریاضی در عکس فوق بخوانید.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
۳۵سال بیخوابی جانباز دفاع مقدس
🔹غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانهروز بیدار است.
🔹️او میگوید خلسه تنها راه درمان خستگیاش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را میخوانم که از گردن به پایین سبک میشود و احساسشان نمیکنم».
🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقینپذیری انسان افزایش مییابد.
#بیاد جانبازان شیمیایی
#بیاد جانبازان قطع نخاعی
#بیاد جانبازان مغز واعصاب
#بیاد همه همرزمان وهمسنگران شهیدان🌹🌹🌹🌹🌹
برای سلامتی وشفای عاجل وآرامش فکر وروح وقلب این عزیزان صلوات محمدی 💚
برای صبر دل خانواده هاشون وآرامششون هم صلوات محمدی 💚
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌼🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_353
_بله تو جریان نیستم اما بهتون اجازه نمیدم فکر کنید که چون پدرم فوت شده، می تونید از الان بهم بگید چکار بکنم یا نه.... شما تنها یکی از خواستگاران من هستید... همین.... پس چه طور به خودتون اجازه میدید که برای من تصميم بگیرید که با جناب مهندس چطور باید رفتار کنم؟
یعنی در آن روز، با شنیدن آن حرف باران، زدم به سیم آخر و آن روی سگیام را نشانش دادم.
_فکر کردی کی هستی که با من این جوری حرف میزنی.... فکر کردی حالا چون میخوام ازت خواستگاری کنم، خیلی شیفته ی تو شدم؟!.... تو با اون گذشته ی درب و داغونت که خودتم درست و حسابی نمیدونی پدرت کی بوده و چه کاره، چه طور با خودت فکر کردی که با من این طوری حرف زدی!
اَبرویی بالا انداخت و جدیت را به چهره اش افزود.
_اگه منظور شما از گذشته ی من، پدرمه... هیچ کس پدر خودشو خودش انتخاب نمیکنه.... اما اگر منظورتون شغل پدرمه یا شاید شک دارید پدرم آدم ثروتمندی بوده باشه، بهتره برید سراغ پدر خودتون.... ایشون خوب میدونن پدر من کی بوده و چکاره.... شاید حتی به شما هم گفتن که کی اموال پدرم رو از چنگش در آورد.... فکر کنم دیگه هیچ حرفی نمونده باشه برای زدن.... باقی روزتون بخیر جناب فرداد.
و رفت!
و من همچنان کلافه و عصبی روی همان صندلی کافی شاپ ماندم.
این معمای پیچیده داشت دیوونهام می کرد.
آنقدر که اصلا تاب نداشتم. برگشتم به شرکت. شاید به فاصله ی یک ربع بعد از باران و تا به شرکت رسیدم، هوتن را جلوی در اتاقم دیدم.
با دیدنم برخاست و با لبخندی گفت :
_به به جناب فرداد....
با عصبانیت نگاهش کردم. از خشم نگاهم متعجب شد.
_چی شده؟!
_بیا کارت دارم.
و وارد اتاقم شدم و هوتن پشت سرم آمد.
در اتاق را که پشت سرش بست گفتم:
_ببین من چند وقتیه خیلی به هم ریختم نذار سر تو خالی کنم..... دیگه نمیخوام این ورا ببینمت.... فهمیدی یا نه.
_خب بابا.... چته تو؟!.... این از تو اونم از دختره باران!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌼🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•برسـانـیـدبهمسـکـیـنخـبـرشـادمـرا•
•اندکیماندهکریمدیدهگشایدبهجهان•
#حضرتعشق😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_354
رفت سمت در که بلند صدایش زدم.
_هوتن.... واستا ببینم.... چی گفتی الان؟!
منظورت چیه که گفتی این از من و اون از دختره؟!
دستش روی دستگیره ی در بود که جواب داد :
_هیچی بابا هر دوتون قاطی هستید امروز.... رفتم دیدنش، بهش گفته بودم می خوام ببینمش ولی کلی عصبانی شد و گفت دیگه سمتش نرم.
با همه ی عصبانیتی که داشتم اما با شنیدن این حرف هوتن، لبخندی بیرنگ به لبم آمد.
اما نگذاشتم حتی هوتن لبخندم را ببیند، اخمی کردم و محکم و جدی گفتم:
_پس دیگه این ورا نبینمت.
پوزخندی زد.
_بازم می بینم به من محتاج بشی رادمهر خان.
و در را باز کرد و رفت. همین که در اتاق بسته شد به یاد باران افتادم.
تند رفتم و حرفهای بدی زدم. کلافه بودم، کلافه تر شدم.
اصلا حالم انگار روی درجه ی نرمال نبود!
کلی فکر کردم که چه طوری باز سر صحبت را باز کنم. تمام تایم آن روز را با همین فکر گذراندم.
آخر تایم کاری بود که از شرکت بیرون زدم و در حالیکه توی ماشینم نشسته بودم، کمی پایین تر از شرکت، منتظر آمدنش شدم.
داشت سمت ایستگاه اتوبوس می رفت که دکمه ی اتومات شیشه ی سمت او را فشردم و صدایش زدم:
_باران.... باران....
خیلی جدی و مقتدرانه راه می رفت. نمی دانم شنید صدایم را و جواب نداد یا اصلا نشنید.
_باران خانم....
ایستاد. انگار شنید!
_من حرفی با شما ندارم جناب فرداد.
بی آنکه حتی سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کند جوابم را داد که گفتم:
_عصبی بودم....
باز به راه افتاد و جوابم را نداد!
_باران.... با توام.
ایستاد باز و نگاهم کرد و انگار نگاهش حالم را عوض کرد.
_یه صحبت کوتاه.
سمت ماشین آمد و با همان جدیت قبلی گفت :
_جناب فرداد بهتره تمومش کنید.... من روی پدرم خیلی تعصب دارم.... این صحبتها به نتیجه نمی رسه.
_باشه باشه.... حالا بشین صحبت کنیم.
مردد شد!
نگاهش تا انتهای خیابان رفت که گفتم :
_باران خانم!.... عصبانی بودم یه لحظه متوجه....
نگذاشت ادامه دهم. با بغض سرش سمتم برگشت و من اشک را در چشمانش دیدم.
_امروز خیلی دلم شکست.... واقعا توقع نداشتم از شما..... تنهایی و یتیمی منو خوب به روی من آوردید.
تا آن روز اشک چشمانش را ندیده بودم. و کاش آن روز هم نمی دیدم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
|حـجـابیـعنـے:
مـنبـࢪاےخـداارزشـمنـدم،آنگونہڪـہمحـبوبـمدوسـٺدارد،
خـودمراازچشـماننـاپـاڪبـپوشـانـم!♥️😌
میـدانےخواهر!چیـزھـاےبـاارزشࢪامیپوشانـنـد،ٺابہآنھـاآسیـبێنرسـد.
وخـوباسـٺبدانے
<••<بہچیـزهاۍباارزشاحتـرامگذاشتہمیشـود!>••>
••[همچـونٺو،ڪہمحٺـࢪمهـستے]••👌🍃
#ریـحانہیخلقـت🌱
------------------------³¹³
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بگذار در آغوشِ 🤍
تـــــوآرام بگيرم دلچسب ترین
شيوه جان باختن است، این✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
「💜💍」
آغــوشتــ❁
هماننـدِصـدایِمـوجِدریـا..•♥️🌊•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#profile | #story
محوِتماشایتوست..
ایـندلِــ واماندهامــ•♥️👀•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
| #آیهگرافی |
•شیطان•
همین یک بار گناه کن،
بعدش دیگه خوب شو..!
﴿ ۹ یوسف ﴾
•خدا•
با همین یه گناه،
ممکنه دلت بمیره و هرگز
توبه نکنی و تا ابد جهنمی بشی!🌿
﴿ ۸۱ بقره ﴾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿
┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈
بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_355
و باز رفت!
ناچار ماشین را همان جا خاموش کردم و از ماشين پیاده شدم و دنبالش دویدم.
_باران!
ایستاد. و من خودم را به او رساندم.
مقابلش ایستادم و اشک های روی گونه هایش را دیدم.
حالم چنان از دیدن اشکانش گرفته شد که گفتم :
_خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم.
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_چه فایده!.... شما هر وقت عصبی می شی هر چی دلت می خواد می گی انگار نه انگار که منم دل دارم شاید غرور و احساس منم شکسته بشه.
_حق باتوعه..... ببین به خاطر تو ماشین رو دوبل پارک کردم.... ببین.... بد جایی ماشین رو گذاشتم... بیا بریم باهم حرف می زنیم.
مردد نگاهش را کمی به من سپرد اما در آخر قبول کرد و همراهم آمد.
دوباره پشت فرمان ماشین نشستم و قبل از اینکه راه بیافتم، دستمال کاغذی را سمتش گرفتم.
_ممنون.
_یه معذرت خواهی درست و حسابی بهت بدهکارم.... قبوله یا نه؟
سکوت کرد و من سمج شدم.
_تا حرف نزنی یعنی قبول نکردی... در ضمن از الان بگم.... من چند شبه شام درست و حسابی نخوردم، امشب با من شام می خوری؟
چنان نگاه شوک زده اش را به من دوخت که خودم هم شک کردم که شاید حرف بدی زدم.
_چی شد؟!
_شام؟!.... نه من باید برم خونه.
_می برمت.... بعد از شام می رسونمت خونه.... خونتون رو هم بلدم.
گوشه ی لبش را کمی گزید که پرسیدم:
_باشه یا نه؟
_آخه نمی تونم به مادرم دروغ بگم....
_دروغ نگو... بگو با یکی از همکاران شرکتم شام بیرون دعوت شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« 🌹📿»
نگاهسرمایہگذارۍخدا
عمرسرمایہموقتاستوفقطسودشبراۍ
مامۍماند.اگرجاۍخوبۍسرمایہگذارۍ
شودویااصلاسرمایہگذارۍنشودبہهرحال
اصلسرمایہ ازبینمۍرود!
بایدبدونفوتوقتآنرابہکارگرفت.
نبایدمنتظرفرصتخوبۍباقۍماند.
بهترینجاۍنقدوپرسودبراۍسرمایہگذارۍ،
"بنگاهسرمایہگذارۍخداست"
📿¦↫#منبرمجازی
🌹¦↫#استادپناهیان
پیامخدابہتو:
[بندهمن..
منبراۍتودرهاۍبزرگۍ
بازمیکنمولۍتودرکنار
آندرکوچکنشستہاۍو
غمگینۍ...؟!]
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_356
_همکاران!.... همکاران شرکت!
و خندید. ریز و بی صدا.
_باشه دیگه....
و او هنوز جواب نداده راه افتادم. کمی سکوتش سنگین بود که دنبال بهانه ای برای شکستنش بودم.
تماس خوب بهانه ای بود!
گوشی ام را سمتش گرفتم که باز با آن دو تیله ی خاکستری جذاب نگاهش، نگاهم کرد.
_بگیر زنگ بزن به مادرت....
_نه.... شام نه.... باید زودتر برگردم.
_می گم باید درست و حسابی از دلت در بیارم نگو نه.... بگیر دستم افتاد....
گوشی را گرفت.
_رمز داره آخه.
_برش گردون سمت من.... با اثر انگشت صفحه کلید باز می شه.
با لبخندی کنترل شده، گوشی را سمتم گرفت و من انگشت اشاره ام را روی حس گر اثر انگشت پشت گوشی گذاشتم.
صفحه ی گوشی باز شد و او شماره ی منزلشان را گرفت.
_الو مامان.... سلام.... قربونت برم مامان جان.... ببین اجازه هست با یکی از همکاران شرکت شام برم بیرون؟
لبخند روی لبش واضح تر شد و رو به من گفت :
_می پرسند کدوم همکارت؟
با لبخندی بی اختیار آهسته لب زدم:
_بگو شما نمی شناسید.
و او عینا حرفهایم را تکرار کرد.
_چشم.... باشه.... نه قربونت برم.... دیر نمیام... بهت قول می دم.... آره... حتما.... باشه... ممنون.
تماس را قطع کرد و گوشی را در هُلدر آن گذاشت که گفتم :
_خب دیگه..... بریم اول یه کافی شاپ درست و حسابی بعدم شام.
نگاهش کردم. سکوت کرده بود.
_باران!
نگاهش سمتم چرخید.
_دیگه نبینم اشکات رو آفرین دختر خوب.... همون سراب بمون.
با آن حرفم، صدای خنده اش برخاست اما خیلی زود خنده اش را محجوب و جمع و جور کرد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«💛🌻»
بسمربالمهدی|❁
ایپردـہنـِشینحـَرمغیبالھی
بیرونشوازاینپردـہکهمـَقصودجھـٰانی:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🌻¦