هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
و صدای گیتار در فضای کافی شاپ برخاست.
و او محو گوش دادن به صدای گیتار و من محو تماشای او.....
چگونه دلم را این طور بُرده بود که حتی طاقت نداشتم ناراحتی اش را ببینم.
اصلا من بودم؟!
من!.... رادمهر ستایش فرداد....
منی که هزاران دختر دور و برم بود... شاید حتی زیباتر از او....
اما یک چیز در باران بود که افسار دلم را در دست گرفته بود.
چیزی که در آن هزاران هزار دختر دیگر دور و برم نبود.... نجابت خاص او که مرا محو تماشایش می کرد.
مثل خیلی از آن هزاران نفر نبود که عمدا بخواهد دلبری کند.... شاید به طمع ثروتم یا هر چیز دیگری.....
او اگر لب تر می کرد همه ی ثروتم را برایش می دادم.... اما دیگر یقین داشتم او دنبال ثروتم نیست....
او ساحره ای بود که هنوز وِرد جادویی اش را هم نمی دانستم.
آهنگ که تمام شد، با لبخند و نگاهی گذرا گفت :
_ممنونم... عذرخواهی قشنگی بود.
_خواهش می کنم..... ولی لجبازی ها.
_من!.... فکر نکنم.
خندیدم و تکیه زدم به پشتی صندلی ام.
_هستی.... چقدر گفتم بابا بیا دو دقیقه حرف بزنیم اما لج کرده بودی.
سرش را پائین انداخت با لبخند زیبای روی لبش.
_بهم حق نمی دی؟.... حرفی زدی که بدجوری دلم رو شکست.
_حق که داری ولی منم تو شرایط بدی بودم..... پدرم سر سختانه مقاومت کرد.
لبخند تلخی زد و سرش را سمت نگاهم بالا آورد.
_می دونم.... به نظرم.... با این مخالفت پدر شما، بهتره قبل از اونکه بیشتر دلبسته بشیم، من از شرکت شما برم.
اصلا توقع شنیدن همچین حرفی را، آن لحظه از او نداشتم.
_چی؟!.... شوخی می کنی دیگه؟
_نه... جدی می گم.... واقع بین باش جناب فرداد.... پدر شما قطعا حتی حاضر نمی شه که شما بیای خواستگاری من.
با اخمی که باز نشان از عصبانیتم بود جوابش را دادم:
_من همین الانش هم کاری به پدرم ندارم.... خیلی وقته که از پدر و مادرم جدا زندگی می کنم.... فکر نمی کنم زندگی آینده ی من به اونا ربطی داشته باشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از پروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
باز با لبخند تلخی دلم را زیر و رو کرد.
_این قضیه فرق داره.
سرم را کمی جلو بردم و کنجکاوانه پرسیدم :
_چی می دونی که بهم نمی گی؟.... پدرم خوب پدرت رو می شناسه و تو هم حتما یه چیزایی از پدرم می دونی.... اصلا تو چه طور تونستی بری شرکت پدر منو، ازش بخوای که تو رو واسه کار بفرسته تو شرکت من!
_اینا رو بهتره از خود جناب فرداد بپرسید.
_باران!
نگاهم کرد. لعنت به حتی نگاهش که حتی وقتی نگاهمم می کرد لال می شدم انگار.
_خواهش می کنم از پدر خودتون بپرسید.... من اجازه ی گفتن ندارم.
کلافه و عصبی از این حرفش، دستی به گونه هایم کشیدم و سرم را از او برگرداندم.
چند دقیقه ای هر دو سکوت کردیم که سفارشات آمد.
هر دو چای و کاپ کیک شکلاتی.
کمی چایم را مزه مزه کردم و بی آنکه باز اسیر نگاه خاصش شوم، با همان چشمانی که به شدت مهارشان می کردم تا روی همان لیوان چای باقی بماند، گفتم :
_ببین فکر نکن سکوت کنی همه چیز به خیر و خوشی تموم می شه.... من قید همه چی رو زدم.... نمی دونم چم شده.... ولی می دونم چی می خوام.... دست گذاشتم روی خاص ترین دختر شهر شاید!..... تاوانش رو هم می دم..... کاری به گذشته ی پدرت ندارم و اصلا دیگه واسمم مهم نیست که چی بوده و هست.... قید موافقت پدرمم می زنم.... من خیلی وقته کاری به کارشون ندارم.... دیگه نزدیک سی سالم شده.... از همون نوجوانی هم چنان به من سخت گرفتن تا ازم یه مَرد بسازن که منو آب دیده کردن.... طوری که تا یه کم روی پای خودم وایستادم و از شرکت سود گرفتم، یه خونه برای خودم جور کردم و جدا شدم..... فقط یه چیز ازت می خوام..... می خوام بدونم اصلا فکر کن من همین فردا بیام خواستگاری .... من جوابت رو می خوام الان بشنوم.
نگاه او هم پایین بود و سکوتش قصد شکست نداشت انگار.
همین دلم را لرزاند.
_باران.... جوابتو می خوام بشنوم.
دستانش را در هم گره زد.
نمی دانم چرا حس می کردم که دستانش یخ زده.... مدام انگشتان دستش را در کف دست دیگرش می فشرد.
_باران....
_من.... من....
_تو چی؟.... اون جوری که من دلم برات رفته.... تو هم....
لبخندش قوت قلبی شد تا سکوتش را تحمل کنم. سرش را با لبخند کمی کج کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلطانقلبمـ¹⁰⁰¹
اِیڪاشوَقتینیستمدَربِیـטּزائــرها
یڪبآرهَمبآخودبگوییجآیِاوخآلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یافاطمةالزهـــراۜ❤️
نذر یڪ موے تو ڪردم محسنم را یاعلے
مجتبے زینب حسینِ من فدایت غم نخور
حاݪ و روزت قاتل زهرا شده مسمار نه
با تنی مجروح میافتم به پایت غم نخور
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅