لحظه آخری
سال ۱۴۰۱، راهیان مقاومت، راهیان نور و کاروان اربعین، سه مأموریت من به عنوان معاونت فرهنگسازی بود.
نام کاروان را گذاشتیم شهید محمد بلباسی. فراخوان ثبتنام دادیم و حدود صد و پنجاه نفر ثبتنام کردند اما سهمیه ما، پنجاه نفر بود. مجبور شدیم بقیه را حذف کنیم.
سه نفر انصرافیِ لحظه آخری داشتیم. قرار شد از لیست جایگزین سه نفر به لیست اعزام اضاف کنیم. قبل از حرکت، مشغول توجیه کردن دانشجوها برای اسکان در اردوگاه کرمان بودم که سه دانشجو آمدند و گفتند: «ما باید بیایم کرمان.»
با شناختی که از آنها داشتم، گفتم: «شما را چه به کرمان؟»
گفتند: «ما باید بیایم. یه فکری به حال ما کنید که بتونیم بیایم.»
اولین تجربهی من به عنوان مسئول در اردوی دانشجویی بود. نمیخواستم امور کار به خاطر حضور افراد شر و شور از دستم در برود. دست به سرشان کردم و به دوستم گفتم: «سریع از لیست جایگزین کن تا حرکت کنیم.»
با چند نفر تماس گرفتیم. بچههای اقلید تا بخواهند بیایند شیراز، دور میشد و تماس نگرفتیم. با بچههای دانشگاههای شهید رجایی و شهید مطهری تماس گرفتیم. اکثراً یا رفته بودند شهر خودشان یا نتوانستند بیایند.
از طرفی اتوبوسها آمده بودند و چون توی خط سیستان و بلوچستان کار میکردند، زمان حرکت از شیراز برای آنها مهم بود. اگر دیر میرسیدند، سرویس برگشت از سیستان را از دست میدادند. مجبور شدیم آن سه دانشجو را به لیست اضاف کنیم. نگران بودم که دردسر درست کنند.
رسیدیم کرمان و رفتیم سر مزار حاج قاسم.
بعضی از دوستان که نتوانستند با ما بیایند، با ماشین شخصی آمده بودند.
توی آن سرما، حجم جمعیت و موکبها توجهم را جلب کرد. موکب عراقیها و عربزبانها، موکب حزبالله لبنان و انصارالله یمن؛ حتی شهرستان اقلید هم موکب زده بود. خانوادههایی را دیدم که به عشق حاج قاسم با بچه کوچک آمده بودند. هرچه توی مسیر پیادهروی جلوتر رفتم، شور و هیجان فضای اربعین برایم بیشتر تداعی شد.
در برنامهها، همان سه دانشجو مینشستند پای روایتگری. وقتی از مزار حاج قاسم برمیگشتند، رد اشک روی صورتشان مشخص بود. حتی در مدیریت کاروان هم کمکم کردند. از آن موقع شدند بچههای پای کار.
راهیان نور همان سال و راهیان مقاومت امسال هم با ما آمدند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
برنمیگردم
حدود ۱۰، ۱۵ دانشجوی اهل تسنن توی کاروان داشتیم. غالباً اهل سیستان و بلوچستان بودند اما دانشگاه فرهنگیان شیراز درس میخواندند.
شب ۱۳ دی حرکت کردیم و صبح سیزدهم رسیدیم کرمان. ساعت ۲ بعدازظهر رفتیم سمت گلزار شهدا. قرار گذاشتیم ساعت ۴ و نیم همگی زیر پل عابرپیاده باشیم. گروههای دو سه نفره شدیم و راه افتادیم. من و دوستم آخرین گروه بودیم. از موکبهای مردمی و گیت عبور کردیم.
صف رسیدن به مزار حاج قاسم طولانی بود. کنار گلدانهایی که به ردیف چیده شده بود، ایستادم. دوستم گفت: «امسال اسم کاروان راهیان نور رو چی بذاریم؟» تا گفتم شهید صدرزاده، صدای بلندی شنیدیم. برگشتم سمت راست و دیدم هوا پر از دود هست.
عدهای گفتند: «حتما کپسول گازی، چیزی پوکیده.»
از پلهها رفتم بالا به سمت شهدای گمنام پیش بقیه بچهها. یکی گفت: «صدای چی بود؟»
گفتم: «چیزی نیس» اما ته دلم نگران بودم چون آن صدای بلند نمیتوانست صدای کپسول گاز باشد. مسئول خواهران تماس گرفت. ابتدای مسیر و قبل از پل بودند. گفتم: «نگران نباشید، حرکت کنید و بیایید جلو.» گوشی را که قطع کردم، از بچههای کادر راهیان مقاومت کرمان اطلاع دادند صدای انفجار برای حمله تروریستی بوده. گوشیام را چک میکردم که یکی از بچهها گفت: «خبرگزاری میگه انفجار بوده.» محل انفجار، قبل پل بود. رو به بچهها گفتم: «هیچکس حق پایین رفتن نداره. بقیه رو هم جمع کنید همین جایی که هستیم.» یک نفر هم گذاشتم نزدیک گیت تا مراقب باشد بچهها پایین نروند. زنگ زدم به مسئول خواهرها
_ همه را برگردونید. جلوتر نیاید.
رسیدم دم در که مسئول خواهرها تماس گرفت و گفت: «تعدادی از بچههای ما نیستن. جلوتر از ما حرکت کرده بودن.»
با دوستم رفتیم سمت محل انفجار. در مسیر، خدام موکبها، سیستم صوتها را قطع کرده و مردم را به مسیرهای مختلف هدایت میکردند. جوانترها به کمک نیروی انتظامی آمده بودند تا مردم زودتر محل را ترک کنند.
از فلکهای که به گیت میرسید (به سمت پل و زیرگذر) صدای آژیرها بلند شده و ماشینهای نیروی انتظامی از مردم خواهش میکردند به سمت چپ و راست بروند و در مسیر حرکت نکنند.
با بچهها تماس گرفتیم تا ببینیم سالم هستند یا نه. آنتندهی مشکل پیدا کرده بود. دائم میگفتم: «خدا کنه اتفاقی برای بچهها نیوفتاده باشه.»
رسیدیم به محل حادثه. تا حالا چنین صحنهای را از نزدیک ندیده بودم. پیکر زن، بچه، پیر، جوان و موکبدار (با لباس خادمی) روی زمین افتاده بود.
حدود ۵۰ نفر شهید شده و زمین پر از خون بود. موکبدارها و نیروهای نظامی گونیهای دور موکبها را دور محل حادثه کشیدند و بنرها را روی پیکر شهدا انداختند. بین شهدا و مجروحین نگاه میکردم تا ببینم چهرهای آشنا میبینم یا نه. تکههای متلاشی شده بدن شهدا روی زمین ریخته بود. اکثر بچهها با صورت روی زمین افتاده و شهید شده بودند.
پاهایم سست شده و به زور راه میرفتم.
صدای گریه و شیون مردم بلند شده بود. خانوادهها توی سر و صورت خودشان میزدند و نگران بچههایشان بودند.
۱۲ نفری بودیم. برای مدیریت شرایط و خلوت کردن آنجا مجبور شدیم به خانوادهها بگوییم بین جنازهها و مجروحین، هیچ بچهای نیست.
تعداد مجروحها کم بود و سریع انتقالشان دادند به بیمارستان.
آقایی با سر و تیپ متفاوت آمد سمت ما. یکی از نیروهای امنیتی کولهپشتی او را گشت. هرچه گفتیم: «آقا برو، اینجا وای نستا، خطر داره»، قبول نکرد و گفت: «من از آلمان آمدم که بروم سر قبر حاج قاسم بعد شما میگین برگرد؟ من برنمیگردم. دورههای مختلف امدادگری هم در اروپا گذراندم. اگر کمک میخواین، بهم بگین.»
فارسی را خوب بلد بود. همانجا ایستاد و از مردم خواهش میکرد که سمت محل حادثه نیایند.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
روایت شاهدان عینی از حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان| حاج قاسم! من اینجا غریبم، تنهایم نگذاری...
🔺زنی آن طرف افتاده بود که نیمی از صورتش رفته بود! بچهای بغلش بود. حس کردم بچه، زنده است. سمتشان دویدم و نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم اما فهمیدم که زنده است. امدادگر را صدا زدم. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم آتش گرفت... هرکس چادر یا پوششی داشت، روی پیکر شهدا را با آن میپوشاند. طلبهای، عبایش را درآورد و روی جنازهای انداخت...
🔸 گزارشی از واقعهنگاری حادثه کرمان توسط اعضای حسینیه هنر شیراز را در خبرگزاری فارس بخوانید
http://fna.ir/3h66zm
سفر نیمهکاره
وسط شلوغی و سروصدا، صدای انفجار دوم بلند شد. درست در مسیر فرار مردم بود. دلم خالی شد. بیخیال کمک کردن در محل حادثه اول شدم و با دوستم از رینگ خارج شدیم. تند تند تماس گرفتم با بچهها. حجم بالایی پیام آمد که تماس ناموفق داشتم. خانوادهها و دوستان نگران شده بودند. با خواهرم تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، گفتم: «آبجی من سالمم. خواهشاً به مامان و بقیه بگو زنگ نزنن.» خواهرم گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «تلویزیون رو چک کنی، میفهمی» و خداحافظی کردم. برگشتیم سمت مزار حاج قاسم. مردم در حال تخلیه مکان بودند. با دوستم، مسیرها را بالا و پایین میرفتیم و بلند صدا میزدیم: «بچههای دانشگاه فرهنگیان، بچههای دانشگاه فرهنگیان» تا خانمهای مفقودی کاروان را پیدا کنیم.
جوانترها دست افراد مسن را گرفته و کمک میکردند تا از محل دور بشوند. مینیونها تند تند مردم را جابهجا میکردند.
مسئول خانمها تماس گرفت و گفت: «چند تا از خانما جواب تلفن رو دادن.» تا ساعت ۴ و بیست و نه دقیقه درگیر پیدا کردن بچهها بودیم. خیالم که از بچهها راحت شد، رفتیم سمت خروجی.
در مسیر، دانشجوهای پردیس تهران را دیدیم. سلام و احوال پرسی کردیم. به فرمانده حوزه تهران گفتم: «کادر راهیان مقاومت کرمان گفتند سریع محل رو تخلیه کنید. اگر کمک میخواید، تا داخل هستیم بگین کمکتون کنیم.» چهرهاش آشفته بود. گفتم: «چی شده؟» گفت: «با چشم خودم دیدم یکی از خانمهای کاروان روی زمین افتاد اما اینکه بعدش چی شد رو نمیدونم.» ماندیم آنجا تا کمک کنیم و مفقودیهای کاروانشان را پیدا کنیم.
جاده بسته شده بود. بچهها مجبور شدند از روی نقشه توی مسیری خاکی پیاده بروند سمت دانشگاه محل اسکان. نزدیک اذان مغرب برگشتم دانشگاه. مسئول راهیان مقاومت کشوری پیگیر دانشجوها بود. در گروه کشوری، هرکدام از استانها استعلام میدادند که چند نفر مفقودی دارند.
ساعت هشت شب متوجه شدیم همان خانمی که فرمانده حوزه تهران نگران حالش بود، شهید شده. یکی از خواهرها هم مجروح شده و ترکش خورده بود.
بچهها مشتاق بودند که برویم گلزار شهدا اما اجازهی خروج نداشتیم. دانشجوها فضای دانشگاه را برای استقبال از پدر و مادر شهیده رحیمی آماده کردند. ساعت ۱۰ صبح مراسم شروع شد. بعد از نماز ظهر اجازه صادر شد تا برویم سر مزار حاج قاسم اما گفتند رفت و آمدهاباید مدیریت شده باشد. گروههای پنج شش نفره شدیم و رفتیم سمت مزار. در محل انفجار اول، چشمم خورد به جای ترکشهای روی عمود ۱۳ ، رد خونهایی که همچنان روی زمین بودند و شمعهای روشن و گلهایی که مردم در آنجا گذاشته بودند. غم خاصی توی فضا حاکم بود خصوصا که روز قبل، پیکر شهدا را روی همین زمین دیده بودم. نتوانستم زیاد آنجا بمانم و رفتم جلوتر. چشمم افتاد به بچههای کوچکی که توی موکبها کمک میکردند، به بچههای شیرخوارهای که توی کالسکه یا بغل پدر و مادرشان بودند. با حساب و کتاب عقلی من جور در نمیآمد. پیش خودم گفت: «روز بعد حادثه، اگر خودت میای، زن و بچت رو نیار که اگر دوباره اتفاقی افتاد، حداقل خانوادت توی حادثه نباشن.»
شلوغی جمعیت مثل روز قبل بود. علاوه بر داغ حاج قاسم، داغ هموطن هم به غم مردم اضاف شده بود. رسیدم بالای سر حاج قاسم. حال خوبی نداشتم. قسمتی را حصار کشیده بودند و صدای پیکور میآمد. پرسیدم: «چه خبره؟» گفتند: «محل تدفین شهدا رو آماده میکنن.» از پنجرهی پنجم حسینیه، داخلِ حصار معلوم بود. تعداد قبرها، غم درونم را بیشتر کرد. بعد از نماز مغرب و عشا، سفر را نیمهکاره تمام کرده و برگشتیم شیراز.
روایت محمدمهدی طیبی؛ شاهد عینی حادثه تروریستی کرمان؛ ١۵ دی ١۴٠٢
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم: زهرا قوامیفر
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هفت اکتبر پنجاه سال عقبتر (1).mp3
11.34M
هفت اکتبر، پنجاه سال عقبتر
حکومت پهلوی چگونه تحریم علیه اسرائیل را شکست؟
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۶
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شهید دانشجو-معلمی که میهمان امام رضا (ع) شد.
📽روایتی از شهادت شهیده فائزه رحیمی
راوی: علیرضا ایزدی (مسؤل بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شیراز)
تحقیق: پویان حسننیا
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
مرد عرب.mp3
17.6M
مرد عَرب
نگاهی به زمانه و زندگی شهید عماد مغنیه
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۶
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
کلمات مسلح.mp3
18.74M
کلمات مسلح
نگاهی به زندگی نویسنده فلسطینی غسان کنفانی
متن: محمدصادق شریفی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۷
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 لااقل بچهت رو نیار!
📽روایت ٢۴ ساعت بعد از حادثه تروریستی کرمان
راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس)
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
جلیقه های خونی.mp3
12.02M
جلیقههای خونی
کشتار خبرنگاران توسط رژیم صهیونیستی
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور، رها غلامی
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۸
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
مردی از جنس مقاومت و تفکر.mp3
15.27M
مردی از جنس مقاومت و تفکر
روایتی از زندگی رمضان عبدالله شلح
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۹
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
https://ble.ir/hafezeh_shz
تابوتها
#روایت_مهمان
صبح سیزده دی بود .....چون شب قبل تا ساعت دو گلزار بودیم صبح کمی اجازه دادیم بچه ها استراحت کنند و بعد راهی گلزار شدیم.
به ورودی موکب ها که رسیدیم تابلویی توجهم را جلب کرد: «بازی جذاب خون بها»
دست بچه ها را گرفتم و وارد شدیم .بازی مخصوص پسرهای ده سال به بالا بود. پدر خانواده و پسرها ماندند ومن ودخترم هم توی موکب روبرو کنار منقل آتشی نشستیم ومشغول صحبت شدیم.
فضای پایین گلزار و دوطرف خیابان اصلی جنگل ودرخت و سرسبزی است.
آقایی روبرویم آرایشگاه صلواتی راه انداخته بود وموی پسربچهای را کوتاه میکرد .
موکب کناری نان تنوری میپخت. دخترم توی صف رفت. کمی طول کشید.
نان که گرفتیم، پسرها هم آمدند و به سه قسمت تقسیم کردیم و شروع به خوردن کردند و راه افتادیم.
هدیه ای که از بازی خون بها گرفته بودند در دستانشان خودنمایی میکرد ؛جامدادی طرح سردار.....
پسرم گفت:«مامان اینم یادگاری از کرمان.»
خندیدم و گفتم:«الحمدالله.»
به گلزار رسیدیم. بچه ها گفتند:«مامان این موکب امام رضاست.»
موکب حرم رضوی بود ودرحال توزیع دونات های گرم وکوچک وخوشمزه. همگی توی صف ایستادیم ودونات گرفتیم.
به همسرم گفتم:«بچه ها گرسنه هستن. کاش برمیگشتیم و شب میاومدیم.» اما سه تایی گفتند:«نه. بمونیم.»
حین همین صحبت ها وتصمیم ها ؛ناگهان صدای وحشتناکی آمد. عدهای رفتند؛ چندتا مامور دنبال صدا رفتند سمت کوه. هلال احمر سریع آمد. میدانستیم صدا، صدای کپسول نیست.
به اطرافم نگاه کردم. میخواستم بچههایم متوجه نشوند و نترسند. غرفه کودکان کانون پرورش فکری توجهم راجلب کرد. سریع بچهها را بردم و مشغول بازی شدند.
حال مربیها تعریفی نداشت. خودشان را حفظ کرده بودند اما خبرهای خوبی ازپایین ورودی گلزار نمیآمد.
هرچند دقیقه بچهها میپرسیدند:«چی شده؟ صدای چی بود؟!»
صدای انفجار دوم بلند شد و وحشت را بیشتر کرد. مسول غرفه گفت:«والدین لطفا بچهها رو تحویل بگیرید وبرید.» بچه ها را صدا زدم و آمدیم بیرون. بلندگو دایم اعلام میکرد که:«گلزار رو تخلیه کنید.»
مردم درجنگل بودند؛ عدهای درحرکت و عدهای نشسته ومنتظر خانوادهای که نمیدانستند زنده اند یا...
پسرم میگفت:«مامان یعنی دوستام که ظهر باهاشون بازی میکردم زندهن ؟» خودم درفکر پسری که داشت موهایش را کوتاه میکرد.
وحالا من ماندم و لحظه لحظه ای که خودم و فرزندانم را در تابوت میبینم. و جامدادیای که همیشه توی منزل جلو چشمم هست و یادآوری میکند که:
من وخانوادهام هم میتوانستیم الان دراین تابوت ها باشیم.
الحمدالله علی کل نعمه.
روایت هاجر سلیمانی؛ ۴ بهمن ١۴٠٢
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz