هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
#سردار#شهید دفاع مقدس، اسماعیل لشگری
🍃🌷🍃
درتاریخ ۱۳۳۹/۵/۱۲# در روستای ضیاءآباد از توابع شهر تاکستان ،درخانواده ای مذهبی و روستایی متولد شد.
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم هست.
#آقا داود #برادر و#همرزم ایشان واز #شهدای دفاع مقدس هستند، ۲#سال قبل از ایشان به #شهادت رسیدند.
🍃🌷🍃
در سال 1354# به تهران مهاجرت کرد و ضمن #ادامه تحصیل در دوره متوسطه برای #تأمین #معاش در #کارگاه آبکاری مشغول به #کار شد.
🍃🌷🍃
ایشان یکی از #پامنبری های مرحوم #کافی و از #فعالان #برنامه های فرهنگی مهدیه تهران بود و هم زمان در #کلاس های اصول عقاید
#مسجد امام زمان (عج)♡خیابان آزادی شرکت می کرد.
🍃🌷🍃
و ایشان درعین حال از #ورزش #غافل #نبود با #دریافت #دان 5#رشته رزمی #کونگ فو به عنوان#مسئول #کمیته رزم آوران اسلام #استان تهران منصوب شد.
🍃🌷🍃
با شروع #نهضت اسلامی به #رهبری #امام خمینی(ره) بارها به زادگاهش سفر کرد و به #روشنگری در خصوص #جنایات حکومت پهلوی پرداخت.
🍃🌷🍃
با شروع #جنگ عازم #خدمت مقدس سربازی شد و ایشان به طور #داوطلب به #جبهه رفت و در این راه #بارها به #افتخار #جانبازی نائل شد.
🍃🌷🍃
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_و_دوم
💖به روایت از حانیه💖
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام.الان موندم که چرا گفتم میرم ؟
واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه😕برم بگم بعد از 7.8 سال سلام.
اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. 😐
البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.😅
_ ماااامااان. مااامااان.من نمیام.😵
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...🙁
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم..😐
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین 🚕جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد.
خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ،،،،،
💚هئیت های محرم ،
💚دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم،
💚مولودی ها ؛
همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم،
تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛
الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود
✨و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برم کشیده شدم به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.✨
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول 🏴محرم🏴 اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.رو به فاطمه گفتم
_اینجا هنوز حسینیس؟😊
فاطمه هم متعجب😟 از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد
_آ....ره
.
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد
و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن.
اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد؛😌حسی از جنس آرامش....😌
و این حس برام عجیب بود ؛
دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش.
کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و8 به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_خوب بیا بشین اینجا تعریف کن
ببینم.😊
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد.کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟😅
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.😕
_ همشو؟😉
فاطمه_مو به مو☺️
_اومممم.خب اول تو بگو.😌
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.😢
#ادامه
👇👇👇
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫