#بیست_دو
گفت:
حاج ابوسعید گفت دعا رو شروع نمیکنید؟
اسماعیل یه کم مکث کرد، آخه عمار هنوز نرسیده بود. ولی گفت چشم. بچه ها جمع بشید که ان شاءالله شروع کنیم.قدیر و ابو زهرا و سیدحسین ویحیی و کاظم و ابوسعید نشستند و اسماعیل شروع کرد.
گفت:
حالم یه جوری بود، خسته بودم، بلند شدم و رفتم تو اتاق کناری که اتاق عمار بود دراز کشیدم. دستم رو گذاشتم روپیشونم و چشمام رو بستم. خوابم نمیومد، یه جوری بود حالم... همه حواسم تو اتاق بود، پیِ صدای اسماعیل که داشت دعا رو میخوند و یه جاهایی گریز میزد به کربلا... نمیدونم چم بود.
گفت:
اسماعیل شروع کرد روضه خوندن... صدای گریه بلند شد...نوحه و سینه زنی... داشتم ریز ریز گریه میکردم که عمار بود. مستقیم رفت توی اتاق و شروع کرد به سینه زدن. صدای گریه اش حالم و دگرگون میکرد. دلم میخواست پاشم برم بینشون، ولی نمیتونستم.
گفت:
نشستم، صدای اسماعیل میومد، پیش خودم شروع کردم روضه ی مسلم خوندن... میخوندم و گریه میکردم ولی دلم همش تو اتاق کناری بود. دعا که تموم شد من موندم و حسرت نرفتن تو اون جمع... حسرت دیدن چهره های بچه ها وقت سینه زدن و گریه کردن، حسرت نفس زدن با اونا، حسرتِ...
گفت:
امروز... روز عرفه... اسماعیل پاشو... پاشو بخون... تو بخونی عمار میاد... اسماعیل بخون...این حسرت داره منو میکشه... آی اسماعیل...
.
.
.
کاش با شما بودم...
#چله_نوکری
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#عرفه
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
@shahidmohammadkhani
حاج عمار
#سیزده
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه،
تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید.
کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما.
خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه.
بسم اللهی گفت و شروع کرد:
صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم.
دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم.
برگشتیم مقر
اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار
این عمار اون عمار همیشگی نبود
بزرگ شده بود
خیلی
اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست.
دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن
وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت.
قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي.
هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت.
با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت...
.
حالا داداش عمار پرکشیده
داداش سعید پرکشیده
داداش شیخ مالک پرکشیده
داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده
داداشام پر کشیدن و من...من تنهام.
لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما.
لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم.
میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم.
آخه قول دادن
حرف زدن
مگه میشه زیر حرفشون بزنن
ولی میدونید چیه
طاقت ندارم
دیگه نا ندارم
نفس ندارم
آخه دنیا بدون برادر مگه میشه
داغ برادر انکسر ظهری میکنه
تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها...
.
.
و دیگه نتونست حرف بزنه
و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم.
برادر...داداش...رفیق
شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش
برا دلش دعا کنیم
قدر همو بدونیم
مهربون باشیم.
به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء
بامعرفتا ما رو هم یاد کنید
یاعلی
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
#چله_نوکری
#برادر
#داداش
#امیرالمومنین
#غدیر
#انکسرظهری
#فرمانده
#عمار
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدسعیدسیاح_طاهری
#حاج_ابوسعید
#جانبازقطع_نخاع_امیرحسین_حاجی_نصیری
#اسماعیل
#شهیدشیخ_جابرحسین_پور
#شیخ_مالک
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
@haj_amar_abdi
هدایت شده از بی همگان...
.
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
گفت:
اذان شد...
.
.
نماز خوندیم...
.
.
دستور اومد بزنید...
.
.
گفتم عمار آفتاب زده...
.
.
.
عمار گفت:
ما هم میزنیم،
روی آفتابو کم میکنیم...
.
.
.
.
روی آفتابو کم کرد... عمار
.
.
.
.
عمار،
نفس بالا نمیاد،
چی باید بنویسم،
از چی بگم.... از تنهایی؟؟
عمار،
عمار،
عمار....
.
.
.
سلام...
.
.
.
.
.
.
بحق ماخلاء الشفاعة والزیارة والدعا
بحق نمک
بحق رفاقت
بحق استادی
بحق فرماندهی
بحق لبخند
بحق اشک
بحق ناله
بحق رقیه
بحق حسین
بحق زهرا
بحق خاطراتمون.... منم داداش..............................
.
.
.
.
#رفیق
#فرمانده
#عمار
#آبان
#بخواب_آروم_عزیزم
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#حرکةالنجباء
#خداحافظ_رفیق
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
هدایت شده از حاج عمار
#سیزده
دورش کردیم و گفتیم خب بگیددیگه،
تعریف کنید...یه کم از اون روزا بگید.
کمی مکث کرد و گفت حالا که اصرار میکنید یه مناسبتیش رو میگم،ولی اگه اشکم در اومد من میدونم وشما.
خندیدیم و منتظر شدیم تا بگه.
بسم اللهی گفت و شروع کرد:
صبح که پاشدیم سریع یه صبحونه ای زدیم و به عمار گفتم ما میریم پیش نیروهاواسه تبریک عید.عمار هم یه دمت گرمی گفت و گفت منم یه کم کار دارم بعد بهشون سر میزنم.
دو سه نفری رفتیم پیش نیروها.عید رو تبریک گفتیم و چایی زدیم و داشتیم بلند میشدیم که یه چیزی زد به سرم.رفتم پیش فرماندشون و دستش و گرفتم و گفتم با من بخون؛تعجب کرد!گوشی رو درآوردم از تومفاتیح اعمال روز عیدغدیر عقد اخوت روپیدا کردم و خوندم.برادر شدیم.ذوق کرد و ذوق کردم.بعد با همه بچه هایی که اونجا بودن صیغه برادری خوندیم...چند روز دیگه عملیات بود و به خیال خودم داشتم زرنگی میکردم.بگذریم.
برگشتیم مقر
اولین نفر عمار رو دیدم....عمار...عمار...عمار
این عمار اون عمار همیشگی نبود
بزرگ شده بود
خیلی
اینقدری که حتی چشای داغون منم میتونست ببینه که روحش زوری تو جسمش گیر افتاده و بفهمم که این روزا،روزای آخر با عمار بودنه...میدونستم عماردیگه مال این دنیا نیست.
دویدم طرفش و دستشو گرفتم.نمیخواستم از دستش بدم.باید دست منم میگرفت.این بهترین فرصت بود.گفتم عمار هرچی میخونم تکرار کن
وَاخَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَيْتُكَ فِي اللَّهِ وَصَافَحْتُكَ فِي اللَّهِ وَعَاهَدْتُ اللَّهَ وَمَلائِكَتَهُ وَكُتُبَهُ وَرُسُلَهُ وَأَنْبِيَاءَهُ وَالْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَلَى أَنِّي إِنْ كُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَالشَّفَاعَةِ وَأُذِنَ لِي بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي...خوند.بامن خوند.گفتم حالا بگو قبلتُ...گفت.
قلبم آروم شد.انگار کلید بهشت رو دادن دستم.عمار دیگه برادرم شده بود...خودش گفت لاأَدْخُلُهَاإِلّا وَأَنْتَ مَعِي.
هنوز آروم نشدم.رفتم سراغ اسماعیل.عمار هم اومد.و با اسماعیل هم قراربستیم.هنوز ارضا نشده بودم.ایندفعه با اسماعیل و عمار رفتیم تو اتاق.حاج ابوسعید اومدجلو.بغلش کردم و دستش و گرفتم و گفتم حاجی بخون.وحاج ابوسعید هم خوند...حالا دلم یه کم آروم گرفت.
با خودم گفتم چه عیدپربرکتی.ای خدا شکرت...
.
حالا داداش عمار پرکشیده
داداش سعید پرکشیده
داداش شیخ مالک پرکشیده
داداش اسماعیل همه وجودشو فدا کرده
داداشام پر کشیدن و من...من تنهام.
لامصبا گفتم اشکمو در بیارید من میدونم و شما.
لبم به خنده بازه ولی قلبم...دارم آتیش میگیرم.
میدونم داخل بهشت نمیشن تا من هم بهشون برسم.
آخه قول دادن
حرف زدن
مگه میشه زیر حرفشون بزنن
ولی میدونید چیه
طاقت ندارم
دیگه نا ندارم
نفس ندارم
آخه دنیا بدون برادر مگه میشه
داغ برادر انکسر ظهری میکنه
تنهایی....تنهایی خیلی بدِ بچه ها...
.
.
و دیگه نتونست حرف بزنه
و بغض بود که تهِ حلق ما میشکست و از خجالتش گریه نمیکردیم.
برادر...داداش...رفیق
شب عیدی چی بگم...فقط...بیچاره دلش
برا دلش دعا کنیم
قدر همو بدونیم
مهربون باشیم.
به حق ماخلاءالشفاعه و الزیاره و الدعاء
بامعرفتا ما رو هم یاد کنید
یاعلی
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
#چله_نوکری
#برادر
#داداش
#امیرالمومنین
#غدیر
#انکسرظهری
#فرمانده
#عمار
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدسعیدسیاح_طاهری
#حاج_ابوسعید
#جانبازقطع_نخاع_امیرحسین_حاجی_نصیری
#اسماعیل
#شهیدشیخ_جابرحسین_پور
#شیخ_مالک
#اینجا_تیپ_سیدالشهداء
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
@haj_amar_abdi