#ثوابیهویی😌🌸
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین🕊
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید‹هرچےڪرمتونهدیگه›
#امام_زمان
|•
خـواهـَرممحجـوببـٰاشوبـٰاتقـوا
ڪہشمـاییـدڪہدشمـنرابـاچـٰادرسیـٰاهتان
وبـاتقـوایتاننـٰابودمیڪنیـد🚶🏽♂️シ!
-شهیدرحیمآنجفی🌱
#حجاب
«🚜💕»
○|اگرشکستخوردی🐥🍒⿻
○|ناامیدنشوپاشوبـا⛅️🍓⿻
○|پیروزیجبرانشکن🔬🌸⿻
#انگیزشی
✨بخوان دعای فرج را 🌺 دعا اثر دارد 🤲
دعا کبوتر🕊 عشق❤️ است و بال و پر🌱 دارد ✨
#امام_زمان
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•| #امام_زمان🌸🍂|•
••هر کدام از ما منتظران ظهور
باید عملی انجام دهد
که سبب نزدیکی به او شود
گناه، ما را از او دور می کند
و زمان آمدنش را طولانی تر
شاید این جمعه بیاید…🦋
••اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج🌿
♡عشق من حجاب ♡
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚 #پارت10 این قسمت: کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اوم
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت11
این قسمت: اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم
همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … 🕋
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟
جا خورد … این اولین جمله من بهش بود
_نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد …😊
_موضوعش چیه؟
_قرآنه … 😇
_بلند بخون.
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه!
_مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم 😓
شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 😍
حالت و سوز عجیبی توی صداش بود …
نمی فهمیدم چی می خونه 🧐
خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد، اما حس می کردم از درون خالی می شدم …
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … 😭
بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم …
اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم …
تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …😠
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت12
این قسمت: من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد
از خوشحالیش تعجب کردم … 😳
به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🤔
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود 🤩
اون هر شب برای من قرآن می خوند …
از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم …
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …👥
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … 😕
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …
خیلی زود قضاوت کرده بودم …☹️
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت …
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده …🔪
حنیف هم با اون درگیر می شه … 💪
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه
اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش 😲
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده
اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره …😔
و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه...💔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت13
این قسمت: چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن
ملاقاتی داشتیم …
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود، اما من؟
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 🤨
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ …🤔
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم …
می و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود …
خیلی تعجب کردم 😳
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد
حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد🧑
اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟
حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید 😯
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه …
از حالت من خنده اش گرفت 😄
دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من 👕
واقعا معذرت می خوام …🙏
من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن، خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 😇
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد؛
من خشکم زده بود …😦
نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم 😥
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت …
اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن👳♂🧕
رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم😥
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...