eitaa logo
هَم کَلام🕊️
2.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
با من هَم کَلام شو تو دردات رو بگو من روش مَرهَم میذارم🌿 اینجا پاتوق نوجوونای باانگیزس✨ هر چه می خواهد دل تنگت بگو رفیق🫂🫀🤍 https://daigo.ir/secret/3726010416 اینم آیدی مون @fatemeh_tajeryan کپی؟!←صلوات برا ظهور آقا یادت نره✨
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🌾♡🎐] ☁تو زیــــــٰــادی نـــــــــگرٰان اتفاقات گُذشته و آیَنده ای:)) 🌱 🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•♡• ☁اول قرار بود به سه نفر فقط جایزه بدیم ولی به دو دلیل بیشترش کردیم 👇🏻🤓 ☁اول این که خیلی متنای همه قشنگ و هنرمندانه بودو دوم این که مشارکتی که داشتید خیلی برامون ارزشمنده 😍✨ پس همه برنده شدید 👇🏻👇🏻 •♡•
•♡• 🎐هدیه این سه تا دلبر 😌✨ یک ساعت مشاوره تلفنی(یا اگه اصفهان هستن حضوری)ِ رایگان به ارزش۴۵٠ الی ۶٠٠هزار تومان😎 با خانم دکتر شرکت هست که تخصصی در زمینه مشاوره تحصیلی و اختلالات اضطرابی کار می کنند 🤩 تشریف بیارید پی وی که هماهنگ کنیم 😌 @fatemeh_tajeryan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♡• 🎐و به بقیه دوستای دلبرم که تو چالش شرکت کردند هم مبلغی به رسم یادگاری تقدیم میشه.😉 اونا هم لطفا تشریف بیارن پی وی 😁 @fatemeh_tajeryan
بعد از ظهرهای تابستان به عنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد .من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم. یک روز پیله کردم که چند حرکت یاد بگیرم .حمید شروع کرد به آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلااگر کسی یقه من را گرفت چه کار کنم یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم .موقع تحویل درس به استاد که شد هر چیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم در حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند می خندید جوری که صاحب خانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم ،حاج خانم کشاورز من را صدا زد ،وقتی رفتم سر پله ها گفت: مامان فرزانه چی شده؟ چرا دارین گریه می کنین ؟با شنیدن این حرف از خجالت آب شدم! گفتم نه حاج خانم خبری نیست داشتیم می خندیدیم !ببخشید صدای خنده ما بلند بود، حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت: الهی همیشه لبتون خندون باشه. شب رفتیم خانه پدرم گفتم: بابا بشین که دخترت امروز چند تا حرکت یاد گرفته می خوام بهم نمره بدین. داداشم رو صدا زدم و گفتم این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم. همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم .بابا در حالی که می خندید چند باری با دست به پشت حمید زد و گفت: دست مریزاد به این استادت که روی همه استادها رو سفید کرد. داداش گفت فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی، تا این پیشنهاد را داد حمید بلند شد دست من را گرفت و نشاند روی مبل گفت نه تورو خدا الان دست و پای فرزانه ضربه می خوره چیزی می شه اصلا بی خیال فرزانه هیچی بلد نیست نمی خواهد هم یاد بگیرد. روی من همیشه حساس بود
[☁♡🪁 ] لذّت هٰا و خوشـــــحٰالی های زودگُذر ارزش دَردهای طولانــــــی مـــُدت را نــــدارند :)) #پروفایل 🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍🪁🕊•○.° قسمت شصت و ششم یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه، گفتم الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کندم، نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم تو رو خدا مواظب باش به تو چیزی بشه من جون دادم. از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت .مادرم هم کمتر از حمید جان صدایش نمی زد بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم، از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آنها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت خیلی از اوقات آن هارا جای بچه های خودش می دید بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت جای حمید جان بالای خانه ماست .هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد .همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند... دانشگاه که بیرون آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود .دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت دوستم پرسید :روزه ای فرزانه آلوچه رو نخوردی شاید هم خوشت نمیاد ؟گفتم نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمیره