eitaa logo
هَم کَلام🕊️
3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
11 فایل
با من هَم کَلام شو تو دردات رو بگو من روش مَرهَم میذارم🌿 اینجا پاتوق نوجوونای باانگیزس هر چه می خواهد دل تنگت بگو رفیق🫀 https://daigo.ir/secret/3726010416 @fatemeh_tajeryan تبلیغاتمون👇🏻 https://eitaa.com/hamkalamtab کپی؟⑤صلوات براظهوراقا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪐♡✨•○.° شٰاید‌هِزار‌بٰار‌دیدی‌ش، وَلی‌بٰازم‌بِبینْ:))🌱 🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️ عزیزدلم، سلام🫂 رفیق جانم،حتما لازمه که برای این موضوع(اضطراب)بری مشاور. و اگه خانواده ات مخالفت می کنن،یه زمان که حالشون خوبه در موردش باهاشون حرف بزن و یا براشون نامه یا پیام بنویس✍🏻 می تونی کلیپ زیر رو نشونشون بدی 👇🏻😊 🕊|@ham_kalam
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍🩰🕊•○.° بنظرتون‌ چی‌ بٰاعث‌ میشه‌ سریع‌ دنبال زخم های روانمون نریم؟﹝🤍 ࣫͝ ִֶ﹞ 🕊|@ham_kalam
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☁✨🪐•○.° خُدا‌عٰــــــــاشِقـــــــــته😌🤌🏻 بریم تو بغلش؟! 🤍 🌱 🕊|@ham_kalam
قسمت شصت و نه از ساعت دو و نیم به بعد حرکت عقربه های ساعت روی دیوار پذیرایی خیلی کند و کسل کننده می شد. هر دقیقه منتظر بودم که حمید از سر کار برگردد و زنگ خانه را بزند. از سر بی حوصلگی پشت کامپیوتر نشستم و عکس های حمید را نگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت برای همین کلی عکس از ماموریت ها و محل کار و سفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشتر از اینکه با همکارهایش عکس داشته باشد با سربازها عکس یادگاری انداخته بود .دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود. هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد. بارها می شد که وسیله ای را باید از سربازش می گرفت نمی گفت سرباز آن وسیله را به خانه ما بیاورد می گفت :تو کجا هستی من بیام از تو بگیرم. بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود به من گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کنیم .نگاهم را از عکس ها گرفتم این بار بیشتر از دفعات قبل دیر کرده بود حسابی نگران شده بودم. پیش خودم کلی خط و نشان کشیدم که وقتی حمید آمد از خجالتش در بیایم برای اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم را می شمردم تا زمان زودتر بگذرد. اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر زنگ خانه را زد صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند تمام نگرانی ها و خط نشان کشیدن ها فراموشم شد تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم گفتم حمید جان نگران شدم چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده ؟ نمی خواست جوابم را بدهد طفره می رفت!! 🕊|@ham_kalam
🍃✨🌻 در نهایت یاد خستگیات میوفتی لبخند می‌زنی و با یه حس خوب میگی: ارزششو داشت☺️✨ 🕊|@ham_kalam