eitaa logo
همسفر شهدا
354 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir https://eitaa.com/nashrhadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 . 🔹 جان! 🔸 باوفایم! 🔹 شهیدم! . ✳️ از اولین ورق زدن و اولین آشنایی با یک آشنا گذشت! آشنایی ای که مصادف بود با زمینی و دوباره ... . ❇️در این یکسال تو به بهترین شکل ممکن رفاقتت را اثبات کردی... من بودم که بی وفایی کردم... بدعهدی کردم... لذت های زودگذر را به لبخندهای ابدی فروختم💔 و تو... مهربانانه و متواضعانه پوشیدی بر خطاهایم و هر بار به دوستی دستم را گرفتی! . 🌸چه زیبا صفت حضرت در وجودت یافت! . 🌺چه بودی که انتهای نصیبت شد! . 🌼روزگاری آرزوی من هم بود و بس... دیدی آخر دست و پایم را گرفت؟! . 🌸رهایم نکن در ای ... دنیا گناه دارد... دیگر نمیتوانم بمانم💔 . 🌺میشود برای منِ هم کنی؟! . 🌼به رسم التماس دعای ... . 🔹 🔸 🔹 💠 ارسالی از سرباز کوچک امام
همسفر شهدا
💠قرائت دعای فرج #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به نیابت از شهید #مدافع_حرم 🌷 #‌شهید_محمد_هاد
🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🍃ولادت : ۶۷/۱۱/۱۳ - تهران 🍂شهادت : ۹۳/۱۱/۲۶ - سامرا 🍁آرامگاه : #نجف ، #وادی_السلام ، ۲۰۰ متر بعد از ورودی مزار آیت الله قاضی - عمود ۳۹۴ (تابلو شهید) 🌾یادمان : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها - قطعه ۲۶ 🌸سال ۱۳۶۷ و در ایام شهادت #امام_هادی علیه السلام به دنیا آمد و بر همین اساس نام او را #محمد_هادی گذاشتند. 🌺عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی علیه السلام شد و در این راه و در شهر امام هادی علیه السلام یعنی #سامراء به #شهادت رسید. 🌼از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این امر در آینده او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. 🔵ادامه دارد ... 📝وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت 6⃣ 🌸برای چند ثانیه به همان وضع ماندم. به سختی خودم را چرخاندم و
✅از به تا 🔰قسمت ۷ 🌸حال معنوی عجیبی داشتم . چشمانم را بستم. صدای پوتین می آمد.کسی نزدیک می شد. اشهدم را خواندم . می دانستم بمیرم بهتر است از اسارت. دستی را روی شانه ام احساس کردم. چشمانم را باز کردم. بود. 🌺تا نگاهش کردم بغضم گرفت . مثل بچه ها زدم زیر گریه. بغلم کرد. گفت:« ابوالفضل جان چی شده؟،داداش اومدم بریم با هم دیگه».آرام می خندید. گفتم:« مومن از پشت سر تیر خوردم چرا میخندی؟» 🌼محمد هادی ، شوخ طبع همیشگی بود. گفت :« نامردا زورشون بهت نمی رسید داداش ، از پشت سر زدنت وگرنه کی میتونه با تو در بیوفته. دو تا حرکت رزمی میزدی رو هوا نشونشون می دادیم دنیا دست کیه». خنده ام گرفت . ریسه رفتم . گفتم:« مسلمون، زخمی شدم، نزن این حرفها رو». محمد هادی گفت:« چشم برادر ، اگه بدونی الان کی قراره بیاد ما رو ببره؟». گفتم:« کی؟». گفت:« ابراهیم با موتور». گفتم:« تو رو خدا راست میگی . ابراهیم داره میآد؟». هادی گفت:« آره». گفتم:« ان شا الله خیره». دوباره خندید. 🍃ادامه دارد ...