🔰 #سرباز_نوشت
.
🔹 #محمد_هادی جان!
🔸 #رفیق باوفایم!
🔹 #معلم شهیدم!
.
✳️ #یک_سال از اولین ورق زدن #پسرک_فلافل_فروش و اولین #تجربه آشنایی با یک #غریبه آشنا گذشت!
آشنایی ای که مصادف بود با #تولد زمینی #تو و #میلاد دوباره #من ...
.
❇️در این یکسال تو به بهترین شکل ممکن رفاقتت را اثبات کردی...
من بودم که بی وفایی کردم...
بدعهدی کردم...
لذت های زودگذر #گناه را به لبخندهای ابدی #ارباب فروختم💔
و تو...
مهربانانه و متواضعانه #چشم پوشیدی بر خطاهایم و هر بار به #رسم دوستی دستم را گرفتی!
.
🌸چه زیبا صفت #ستار_العیوب حضرت #یزدان در وجودت #تجلی یافت!
.
🌺چه #سعادتمند بودی که انتهای #نگاه #خدا نصیبت شد!
.
🌼روزگاری آرزوی من هم #شهادت بود و بس...
دیدی آخر #حب_دنیا دست و پایم را گرفت؟!
.
🌸رهایم نکن در ای #روزگار_آزگار ...
دنیا #رنگ گناه دارد...
دیگر نمیتوانم #زنده بمانم💔
.
🌺میشود برای منِ #سیه_دل #رو_سیه هم #دعا کنی؟!
.
🌼به رسم #رفاقت
التماس دعای #شهادت ...
.
🔹 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
🔸 #رفیق_شهیدم
🔹 #تولدت_مبارک
💠 ارسالی از سرباز کوچک امام
همسفر شهدا
💠قرائت دعای فرج #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به نیابت از شهید #مدافع_حرم 🌷 #شهید_محمد_هاد
🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
🍃ولادت : ۶۷/۱۱/۱۳ - تهران
🍂شهادت : ۹۳/۱۱/۲۶ - سامرا
🍁آرامگاه : #نجف ، #وادی_السلام ، ۲۰۰ متر بعد از ورودی مزار آیت الله قاضی - عمود ۳۹۴ (تابلو شهید)
🌾یادمان : تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها - قطعه ۲۶
🌸سال ۱۳۶۷ و در ایام شهادت #امام_هادی علیه السلام به دنیا آمد و بر همین اساس نام او را #محمد_هادی گذاشتند.
🌺عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی علیه السلام شد و در این راه و در شهر امام هادی علیه السلام یعنی #سامراء به #شهادت رسید.
🌼از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این امر در آینده او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. دغدغهمندتر و جهادیتر از جوانان دیگر بود.
🔵ادامه دارد ...
📝وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری
http://hadizolfaghari.blog.ir
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت 6⃣ 🌸برای چند ثانیه به همان وضع ماندم. به سختی خودم را چرخاندم و
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۷
🌸حال معنوی عجیبی داشتم . چشمانم را بستم. صدای پوتین می آمد.کسی نزدیک می شد. اشهدم را خواندم . می دانستم بمیرم بهتر است از اسارت. دستی را روی شانه ام احساس کردم. چشمانم را باز کردم. #محمد_هادی بود.
🌺تا نگاهش کردم بغضم گرفت . مثل بچه ها زدم زیر گریه. بغلم کرد.
گفت:« ابوالفضل جان چی شده؟،داداش اومدم بریم با هم دیگه».آرام می خندید.
گفتم:« مومن از پشت سر تیر خوردم چرا میخندی؟»
🌼محمد هادی ، شوخ طبع همیشگی بود.
گفت :« نامردا زورشون بهت نمی رسید داداش ، از پشت سر زدنت وگرنه کی میتونه با تو در بیوفته. دو تا حرکت رزمی میزدی رو هوا نشونشون می دادیم دنیا دست کیه».
خنده ام گرفت . ریسه رفتم .
گفتم:« مسلمون، زخمی شدم، نزن این حرفها رو».
محمد هادی گفت:« چشم برادر ، اگه بدونی الان کی قراره بیاد ما رو ببره؟».
گفتم:« کی؟».
گفت:« ابراهیم با موتور».
گفتم:« تو رو خدا راست میگی . ابراهیم داره میآد؟».
هادی گفت:« آره».
گفتم:« ان شا الله خیره».
دوباره خندید.
🍃ادامه دارد ...