همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت 4⃣ 🌸با تو کل به خدا شروع به حمله کردیم . همین که با چند تا از نی
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت 5⃣
🌸ما سه نفر این طرف گیر کرده بودیم و بقیه آنطرف قوس خاکریز هلالی بودند. دشمن از دو طرف راس خاکریز هلالی شروع به پیش روی کرد. اوضاع به هم ریخت.
🌺من و محمد و علی اکبر به سمت جلو تیر اندازی می کردیم از هم دور افتادیم . خشابم تمام شد ، خشابگذاری کردم . محمد فریاد زد یا زهرا سوختم . دیگر صدایی نیامد . هنوز صدای شلیک های علی اکبر را می شنیدم. خدا را شکر، علی اکبر زنده بود.
🌼چند دقیقه بعد صدای شلیک های او هم دیگر نیامد. از شلیک دست کشیدم. پشت سرم آن طرف خاکریز هلالی، جهنمی بود. دشمن داشت بچه ها را قیچی می کرد. همان لحظه سرم را کمی بالا آوردم تا موقعیت خاکریز اصلی را چک کنم که پشت سرم داغ شد، از پشت سر گلوله خوردم ، سرم به شدت خونریزی داشت.گوشهایم سوت می کشید. چشمانم سیاهی رفت. با صورت روی خاکها افتادم.
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت 5⃣ 🌸ما سه نفر این طرف گیر کرده بودیم و بقیه آنطرف قوس خاکریز هلا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت 6⃣
🌸برای چند ثانیه به همان وضع ماندم. به سختی خودم را چرخاندم وبه سمت آسمان دراز کشیدم .آن شب چقدر آسمان پرستاره بود و زیبا بود . مثل آسمان سحر های ماه رمضان .از شروع عملیات متوجه نشده بودم.
🌺سر دردم از بین رفته بود اما انگار ضعف کرده بودم. با اینکه میل شهادت داشتم ولی تنها میان این همه دشمن و اینگونه رفتن را دوست نداشتم. دلم گرفت به حال خودم.
🌼یاد سید الشهدا افتادم در ظهر عاشورا. تنهایی آقا رو با خودم مقایسه کردم . بغضم گرفت.گفتم:
"السلام علیک یا ابا عبدالله ، السلام علیک یابن الرسول الله . سلام بر تو آقای من ، سلام من به لحظه لحظه تنهایی ات در روز کربلا ، سلام به لحظه لحظه تنهایی خانواده ات در شام غریبان ، آقای من مولای من، من هم اینجا افتاده ام سرباز خانم زینب اینجاست . آقا به دستهای عباست در علقمه ،دست مرا بگیر ،من را هم ببرید با خودتان"
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت 6⃣ 🌸برای چند ثانیه به همان وضع ماندم. به سختی خودم را چرخاندم و
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۷
🌸حال معنوی عجیبی داشتم . چشمانم را بستم. صدای پوتین می آمد.کسی نزدیک می شد. اشهدم را خواندم . می دانستم بمیرم بهتر است از اسارت. دستی را روی شانه ام احساس کردم. چشمانم را باز کردم. #محمد_هادی بود.
🌺تا نگاهش کردم بغضم گرفت . مثل بچه ها زدم زیر گریه. بغلم کرد.
گفت:« ابوالفضل جان چی شده؟،داداش اومدم بریم با هم دیگه».آرام می خندید.
گفتم:« مومن از پشت سر تیر خوردم چرا میخندی؟»
🌼محمد هادی ، شوخ طبع همیشگی بود.
گفت :« نامردا زورشون بهت نمی رسید داداش ، از پشت سر زدنت وگرنه کی میتونه با تو در بیوفته. دو تا حرکت رزمی میزدی رو هوا نشونشون می دادیم دنیا دست کیه».
خنده ام گرفت . ریسه رفتم .
گفتم:« مسلمون، زخمی شدم، نزن این حرفها رو».
محمد هادی گفت:« چشم برادر ، اگه بدونی الان کی قراره بیاد ما رو ببره؟».
گفتم:« کی؟».
گفت:« ابراهیم با موتور».
گفتم:« تو رو خدا راست میگی . ابراهیم داره میآد؟».
هادی گفت:« آره».
گفتم:« ان شا الله خیره».
دوباره خندید.
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت ۷ 🌸حال معنوی عجیبی داشتم . چشمانم را بستم. صدای پوتین می آمد.کسی
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۸
🌸با محمد هادی در #اردوی_جهادی آشنا شدم. بچه بسیجی بود . اهل #مسجد و #هیئت و کار های خیر، #طلبه حوزه هم بود،کسی بود برای خودش. چقدر انرژی داشت این آدم. هر کی پنج دقیقه با هادی هم کلام می شد گرفتارش می کرد.
🌺تاریخ تولدش با تولد #امام_هادی علیه السلام یکی شده بود اسمش روگذاشته بودند محمد هادی . اما همه به او می گفتند هادی. بعضی وقتها که تنها بودیم به شوخی #شیخ_هادی صدایش می زدم.
🌼او فقط نگاهم می کرد و می خندید. عاشق امام هادی علیه السلام و #سامرا بود. می گفت:« اول می روم سامرا زیارت، بعد می روم #نجف ، بعد هم #وادی_السلام ،آتش عشق سامرا هادی را سوزانده بود.
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت ۸ 🌸با محمد هادی در #اردوی_جهادی آشنا شدم. بچه بسیجی بود . اهل #
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۹
🌸اولین بار در اردوی جهادی بهشت زهرا در قطعه بیست و شش او را دیدم . دور و برش چند تا بسیجی نشسته بودند و برایش کتاب #معراج_السعاده می خواندند. کم کم با هم بیشتر آشنا شدیم. رفیق شدیم.
🌺به واسطه او با ابراهیم آشنا شدم. من مجذوب #هادی بودم. او مجذوب #ابراهیم.
🌼ابراهیم مردی بود برای خودش. حقوق چند ماه سپاه را یکجا می گرفت پخش می کرد بین گرفتارها، ورزشکار بود. خیلی خوش پوش بود. شجاع بود. ازون پسرهایی بود که دختر خانم ها به اصطلاح برایش سر و دست می شکنند .خیلی آقا بود . سر به زیر چشم پاک.
🍃ابراهیم آدم دنیایی نبود. نگاهش می کردی تا انتهای قضیه دستگیرت می شد. خلاصه او شده بود الگوی ما . با هادی رقابت داشتم توی رفاقت با ابراهیم . اما مگر می شد از او سبقت گرفت. برای همین بود او و ابراهیم آنقدر به هم نزدیکند.
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت ۹ 🌸اولین بار در اردوی جهادی بهشت زهرا در قطعه بیست و شش او را دی
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۱۰
🌸بیشتر کار بچه های جهادی #بهشت_زهرا سلام الله علیها در قطعه #شهدای_گمنام بود . کارمان مرمت مزار شهدا .شستن سنگ مزار شهدا . رنگ کردن اسامی شهدا . کمک به گلکاری مزار، برگذاری مراسم محرم و شبهای ماه رمضان و شبهای قدر که غلغله ای می شد قطعات شهدا و پذیرایی از مردم. اما روزهای غیر تعطیل هرسه بیشتر در قطعه بیست وشش بودیم و دیدارمان اکثرا آنجا بود.
🌺هادی #فلافل دوست داشت خیلی هم خوب یاد گرفته بود درست کند. عاشق فلافل با سس فرانسوی بود. روزی یکی از بچه ها گفته بود:« آقا هادی ، انقدر سس می خوری که صورتتون جوش می زنه ها. هادی لبخند زده بود و در جواب گفته بود:
🔹خدایا خودت این جوشها رو پاک کن.
🌼صدای موتور از دور دست نزدیک می شد . هادی گفت : « ابوالفضل جان دیدی ابراهیم اومد».
🍃ادامه دارد ...
همسفر شهدا
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب 🔰قسمت ۱۰ 🌸بیشتر کار بچه های جهادی #بهشت_زهرا سلام الله علیها در قطعه #
✅از #فکه به #سامرا تا #حلب
🔰قسمت ۱۱ و پایانی
🌸صدای تپیدن سریع قلبم را می شنیدم.ابراهیم از موتور پیاده شد. صورتش مثل همیشه نورانی بود. سعی کردم بایستم به احترامش، میخواستم از دستهایم کمک بگیرم اما دستانم توان حرکت نداشت . دو باره زدم زیر گریه.
🌺ابراهیم گفت:« داداش چرا گریه می کنی؟ ». گفتم:« سرم زخمی شده . می خواستم به احترام شما بایستم نشد». با گریه ادامه دادم:« یا اخی ، ادرک اخی»
🌼نزدیکم شد در آغوشم گرفت . پیشا نی ام را بوسید. صورتش مثل ماه می درخشید. اما لبانش خشکیده بود. انگار به اندازه تمام عمرش آب نخورده بود. گفتم:« ابراهیم جان تشنه ای ؟» به قمقمه ام اشاره کردم ، با بغض گفت:« آره داداش». اما برخاست به پشت سرش نگاه کرد . برگشت اشک توی چشمان مردانه اش حلقه زد. گفت:« بچه های کمیل تشنه ان ، با چه رویی آب بخورم؟».
🌸نگاهم کرد و گفت :«پا شو بریم داداش ». هادی نزدیکم شد . دستم رو گرفت . نگاهش کردم . گفتم:« داداش دیگه جوشی توی صورتت نیست». مثل همیشه خندید گفت:« تو سامرا پاک پاک شدم». سه ترک سوار شدیم.
❇️ابراهیم هادی و محمد هادی ذوالفقاری و من ابوالفضل راه چمنی
💠تقدیم به ارواح طیبه شهدای والا مقام دفاع مقدس و مدافعین حرم
📝با تشکر از نویسنده داستان آقای #سجاد_رویایی
هدایت شده از همسفر شهدا
👆تصویر مربوط به محل کشف ۱۲۰ پیکر مطهر شهدای #عملیات_والفجر_مقدماتی در #فکه هست
💠 #شهید_سید_مرتضی_آوینی برای معرفی همین مکان عازم فکه شد وبه شهادت رسید
🔴 #شهید_ابراهیم_هادی درهمین عملیات آسمانی شد
🔰 #همسفر_شهدا
✅تو حوزه حواسش به درس نبود. هوایی شده بود. هوایی #کربلا
🔹بهم گفت #عرفه بریم #کربلا
🔸گفتم آرزو دارم برم ولی پول ...
🍃باور کردنی نبود. یک ماه بعد کربلا بودیم. سید هزینه منو پرداخت کرده بود! در این سفر سید را بیشتر شناختم.
🔺سید انسان بسیار وارستهای بود. در این سفر جدای از عشق به #اهل_بیت مرا با #شهدا آشنا ساخت. از کربلای ایران برایم گفت. از #شلمچه از #فکه و ...
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
3.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥👆آخرین #نوروز
✅به سید زنگ زدم وگفتم: سال تحویل کجا میری؟ گفت: کجا بهتر از #گلزار_شهدا
❇️تحویل سال حدود سه عصر بود. بعد از نماز راه افتادیم. پرسیدم: کجا بریم بهتره! گفت: هر جا شهدا بخوان!
✳️داخل قطعه ۲۶ شدیم. در میان قبور شهدا به مزار روحانی #شهید_سید_حسین_علوی رسیدیم.
شهیدی که روز #مبعث به دنیا آمده بود و ظهر روز عاشورا در #عملیات_محرم در شمال #فکه به شهادت رسیده بود.
🔹گفت: همین جا میمانیم.
🔸گفتم: سید تحویل سال چه دعایی میکنی.
🔹گفت: من هر کسی را ببینم میگم دعا کنید که امسال سال #ظهور آقا باشه. فقط همین دعا رو دارم.
🌿 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
همسفر شهدا
🌹 #شهید_سید_مرتضی_آوینی 💠به بهانه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم 🍃ولادت : ۱۳۲۶ - شهرری 🍂شهادت: ۱
👆تصویر مربوط به محل کشف ۱۲۰ پیکر مطهر شهدای #عملیات_والفجر_مقدماتی در #فکه هست
💠 #شهید_سید_مرتضی_آوینی برای معرفی همین مکان عازم فکه شد وبه شهادت رسید
🔴 #شهید_ابراهیم_هادی درهمین عملیات آسمانی شد
🔰 #همسفر_شهدا
🕊آخرین روزهای سید
✅تابستان ۸۸ بود. میگفت: دلم برای #شلمچه تنگ شده. دلم میخواد بریم #دوکوهه.
🔸می گفت کسی که دلش برای #کربلا و #بین_الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای #فکه رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته.
❇️با اینکه #نوروز ۸۸ با بچه ها رفته بودیم #جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.
🔸رفت و با بچههای یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب #نیمه_شعبان
✳️مادرش گفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب #آلوده است. کجا میخوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!
🔸سید گفت: مادر، مگه رزمندهها تو گرما #جبهه نمیرفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما میریم اونجا که سختی بکشیم. #به_یاد_شهدا!
🌷 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی