❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
❤️#هر_روز_یک_سلام_به_حضرت #مولا_علیه_السلام
✋🍀ألسّلام علیک یا مُبِيدَ الْعُتَاةِ وَ الْمَرَدَةِ
✋🍀السلام علیک یا ابْنَ الْخَضَارِمَةِ الْمُنْتَجَبِينَ
✋🍀سلام برتو ای آنكه متكبران سركش عالم را هلاك و نابود مى گردانی
✋🍀سلام برتو اى فرزند جوانمردان برگزيدگان
«یاد دائمی امام زمان»
🔸 در روز، حضرت هزاران بار برای ما دعا میکنند تا از بلایا محفوظ بمانیم، پس کمترین کاری که میکنیم، تقدیم کردن صلوات با "وعجل فرجهم" به محضر ایشان است.
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر
✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا
☘روز شما بخیر وخوشبختی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#معرفی شهید
شهید مدافع حرم
#محمدابراهیم_توفیقیان
تولد👈62/6/31👈اسفراین
شهادت👈94/11/13👈نبل الزهرا سوریه
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
شهید سروان محمدابراهیم توفیقی
در خانواده ای متدین و مذهبی
در شهرستان #اسفراین متولد گردید؛
➖تحصیلات ابتدایی را در دبستان
شهید فهمیده،
➖دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی مطهری،
➖ تحصیلات متوسطه را در هنرستان البرز و پس از آن
➖تحصیلات دانشگاهی خویش را در دانشگاه پیام نور اسفراین
📚 در مقطع کارشناسی به پایان رسانید
و پس از آن به خدمت مقدس
👈سربازی اعزام گردید و
پس از پایان خدمت سربازی مدت کوتاهی در #ایران خودرو مشغول به کار شدند
تا اینکه در #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شدند و
👈در سال 1391💍 ازدواج نمود و
ثمره ازدواج یک پسر بنام
#محمد_پوریا به یادگار مانده؛
پدر وی از دوران طفولیت او را با اماکن 📿مذهبی و با احکام دینی آشنا گردانید و
این خصیصه تا زمان شهادت هر روز پر رنگ و پرفروغ در او نمایان بود؛
🔅هر چند که این شهید والا مقام دوران جنگ تحمیلی را درک نکرده بود
اما از آنجایی که خاطرات شهدا و رزمندگان و دفاع از اسلام و اهل بیت در نهاد وی عجین شده بود، با شنیدن جنگ نیابتی از سوی دشمن بویژه داعشی ها و تکفیری ها که کشور سوریه را به اشغال خود درآورده بودند
💪غیرت دینی شهید او را به سمت آن دیار کشانده تا از حرم اهل بیت دفاع نمایدو
💫در تاریخ 27/10/94 به این کشور عزیمت نمودند و با از خود گذشتگی و ایثار سرانجام در عملیات آزادسازی منطقه نبل و الزهرا در تاریخ13/11/94 به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
#چگونه_بودندکه_توفیق_شهادت_یافتند؟
دوران دبیـــرستان بود،
ابراهیم عصر ها در بازار مشغول به کـــار بود.
برای خودش درآمــد داشت،
متوجہ شد یکےاز همســایہ ها مشکل مالے شدیدے دارد.
آنها علیرغم از دست دادن مــرد خانواده،
کسےرا برای تامین هزینہ ها نداشتند.
ابراهیم به کسے چیــــزے نگفت .
هرماه وقتے حقوق مےگرفت بیشتر هزینہ ی آن خانواده را تامیــــن مےکرد .
هر وقت در خانه زیاد غذا پختہ مےشد حتــــما برای آن خانواده مےفرستاد.
این ماجرا تا سالہا و تا زمان شہـــادت ابراهیم ادامـــــه داشت ...
#شہید_ابراهیم_هادی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🌷 آیتالله #بهجت :
یکی از چاره جویی های شرعی برای #استجابت_دعا و برآورده شدن #حاجت خود، این است که «شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد، دعا کند و از خدا بخواهد که تمام گرفتاریهای مشابه گرفتاری او را از تمام مؤمنین و مؤمناتی که گرفتار هستند برطرف کند؛ و یا هر حاجتی نظیر حاجت او دارند، برآورده شود»؛ زیرا دراینصورت مَلَک برای خود انسان دعا میکند و دعای مَلَک مستجاب میشود.
📚 بهجتالدعا، ص٢٨
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#خاطرات_شهدا
هرگاه نمازت قضا شد و نخواندی، در این فکر نباش که وقتِ نماز خواندن نیافتی، بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
شهید نوید صفری
•
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
▫️این آقای حاجقاسم از آنهاییست که شفاعت میکند
ان شاءالله.
دیدارهای #رهبرانقلاب با خانواده شهدای کرمان- ۱۳۸۴ #رفیق_خوشبخت_ما #حاج_قاسم
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم چرا من باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟ مادرم گریه من را که دید :گفت دخترم این که گریه نداره تو دیگه رسماً می خوای زن حمید بشی اشکالی نداره حرفهای مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود هم میخواستم بیشتر با حمید باشم بیشتر بشناسم بیشتر صحبت کنیم هم اینکه خجالت میکشیدم، این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت ،نبودند پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد روی صندلی کنار من نشست از تکان دادنهای مداوم پایش متوجه استرسش میشدم چند دقیقه ای منتظر ماندیم وقتی نوبتمان شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد چند دقیقه ای بررسی هایش طول کشید بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی ،بدین تبریک میگم هیچ مشکلی نیست، شما می تونید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت حمید چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید خیالش راحت شد تنها دلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آنهم شکر خدا به خیر حمید گفت: «ممنون خانم دکتر البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه
گذشت.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
خانم نتیجه رو فهمیدن ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه خانم دکتر :گفت خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه باید هم سر دربیاره از این چیزها امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید
حمید در پوستش نمیگنجید ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساسش را ابراز کند از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشمهای حمید عجیب میخندید به من :گفت: «خدا رو شکر دیگه تموم شد راحت شدیم چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم: «نه هنوز تموم نشده فکر کنم به آزمایش دیگه هم باید بدیم، کلاس ضمن آزمایش باید بریم اینها برای عقد لازمه
حمید که سر از پا نمیشناخت :گفت نه بابا لازم نیست همین جواب آزمایش رو بدیم ،کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن شانه هایم را بالا انداختم و :گفتم «نمی دونم شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!»
0000
قديمها که کوچک بودم یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی میکردم ولی بعد که بزرگتر شدم و به سن تكليف رسیدم خجالت می کشیدم و کمتر میرفتم حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد، ولی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد رفت و آمدها بیشتر شده بود، آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: «دخترم اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم نداشتم گفتم «هر چی شما صلاح بدونید ،بابا پدرم خندید و :گفت: «مهریه حق خودته، نظری نداریم، دختر باید تعیین کننده مهریه باشه، کمی مکث کردم و :گفتم پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه است پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: «هر چی نظر تو باشه ولی به نظرم زیاده»، میوه ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها ،شدم گفتم: «پس میگیم سیصد تا ولی دیگه چونه نزنن پدرم خندید و :گفت مهریه رو کی داده کی
گرفته!».
جلوی خنده ام را به زور گرفتم نگاههای پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می گرفت و دوست داشت ساعتها با او همبازی شود صحبت از مهریه و عروسی میکند
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم اولین باری نبود که مهمان داشتیم ولی من استرس زیادی داشتم چندین بار چاقوها و بشقابها
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
را دستمال کشیدم فاطمه سر به سرم میگذاشت، مادرم به آرامی با پدرم
صحبت می کرد، حدس میزدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد. بالاخره مهمانها رسیدند احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم ولی تمام حواسم به حرفهایی که داخل پذیرایی ردو بدل میشد عمه گفت: «داداش حالا که جواب آزمایش اومده اگر اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار
حلقه بخرن جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم» تا صحبت حلقه شد نگاهم به انگشت دست چپم افتاد احساسی عجیبی داشتم حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش
گذارد به سراغم آمده بود. وقتی موضوع مهریه مطرح شد پدرم گفت: «نظر فرزانه روی سیصد تاست پدر حمید نظر خاصی ،نداشت گفت: «به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگترها حرفی بزند، دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد گفت: «توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداشها یا آبجیها مهریشون اکثراً صد و چهارده تا سکه است سیصد تا خیلی زیاده اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه ،باشه ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه».
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
همه چیز بر عکس شده ،بود از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند به حمید :گفت فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن احتمالا نظرش تغییر میکنه اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید ما قبول میکنیم پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت، بیشتر طرف حمید بود تا من در ظاهر میگفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست میگیرد گویی تا به حال حمید را ندیده بودم حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود متفاوت از پسر عمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم او حالا دیگر تنها پسرعمه من نبود قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه ،نشستم، عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود دستم را گرفت و :گفت: «ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاء الله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم، فردا چه ساعتی وقتت خاليه برید حلقه بخرید؟» گفتم تا ساعت چهار کلاس دارم برسم خونه میشه چهار و نیم بعدش وقتم آزاده»، قرار شد حمید خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._