eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم: 🔰پسری که با شما قصد ازدواج💍 دارد 💍شما را به خانواده خود معرفی میکند 💍اقدام رسمی زود هنگام 💍برای رابطه وقت و انرژی میگذارد 💍شرایط و محدودیتهای شما بعنوان یک دختر را می پذیرد 💍مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمیکند 💍به دنبال ارتقاء شرایط خود از نظر شغلی - تحصیلی- خدمت سربازی میباشد 💍برای ازدواج با شما شتاب میکند 💍با شما صادق است 💍همه روشهای شناخت را درا ختیار شما میگذارد 💍با شما درد و دل می کند 💍ثبات تصمیم گیری دارد 💍در خصوص خانواده شما سوال زیاد میپرسد 💍سعی در شناخت بیشتر شما دارد 💍برای شما وقت میگذارد 🔰پسری که قصد ازدواج ندارد 💔برای اقدام رسمی مدام بهانه می آورد 💔همیشه می گوید بهتر قبل ازخواستگاری خوب همدیگر رو بشناسیم ( چند ماه ) و هر دفعه به یک بهانه ای اقدام به خواستگاری را به تاخیر می افتد 💔شناخت زیادی از وی ندارید 💔مدام در زمینه مسائل جنسی صحبت میکند 💔شرایط شما بعنوان یک دختر را زیاد جدی در نظر نمیگیرد 💔وضعیت مشخصی ندارد 💔صادق نیست 💔تصمیماتش ثابت و پایدار نیست 💔نمیتوانید روی حرفش حساب باز کنید 💔همیشه در دسترس نیست دنیای را 👇👇 🌸🍃| @haram110
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 #قسمت_دوازدهم ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از
🌷🌷 🌹بعد از شهادت🌹 تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭 . . . ....🌹
🌷🌷 🌹بعد از شهادت🌹 تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.😕 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.😮 خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😌😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر .😶 از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.😌 وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم😥 فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."😇 من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی?"😢 نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭😫 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭😢 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."😌💝 وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"♥️😭 . . . ....🌹
شب هنگام بود که حضرت مسلم در های سرگردان ميگشتند ؛ تا اين كه بر در خانه پیرزنی به نام رسيدند ؛ در آنجا توقف كردند و از او خواستند . آن زن آب آورد و حضرت مسلم نوشيدند . زن ظرف آب را به خانه برد . بعد بيرون آمد و حضرت مسلم را درب خانه‌ اش ديد ! گفت : ای بنده خدا ، مگر آب نياشاميدی ؟ فرمودند : آری . طوعه گفت : پس چرا به نزد خانواده خود نمیروی ؟ حضرت مسلم چيزی نفرمودند . باز آن زن سوالش را تكرار كرد و حضرت مسلم جوابی نفرمودند . دفعه سوم طوعه گفت : سبحان الله ، ای بنده خدا ، خدا تو را از بدی ها دور كند . از اينجا برخيز و نزد خانواده خود برو . زيرا كه خوب نيست جلوی درب خانه من توقف كنی و من دوست ندارم در اين وقت شب ، كنار خانه من باشی . حضرت مسلم فرمودند : ای بنده خدا ، من در اين ، و و ندارم . آيا میتوانی در حق من نموده و امشب مرا در منزل خود جای دهی ؟ شايد پس از اين ، پاداش احسان تو را داده و جبران نمايم . طوعه گفت : ای بنده خدا ، چگونه خانه نداری ؟ حضرت‌ مسلم فرمودند : من مسلم بن عقيل هستم . اين مردم به من گفتند و مرا دادند و سرانجام تنها بيرونم كردند . طوعه گفت : به راستی شما حضرت مسلم هستید ؟ فرمودند : آری . گفت : بفرماييد . آن گاه حضرت مسلم را به يكی از اتاق‌ هايی كه خود سكونت نداشت ، راهنمايی كرد و لوازم را فراهم نمود و آورد . ولی حضرت مسلم شام را ميل نفرمودند . مصادر : مقاتل الطالبین ، صفحه ۶۷ _ الارشاد ، جلد ۲ ، صفحه ۵۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 مسلمان شدن از اعجاز و علم صلوات‌الله‌علیه به آنچه می گوید 🖇 👤محدث مظلوم مرحوم برسی رحمه الله نقل می کند: 🔰و از آن اخبار روایت عمار بن یاسر است که گفت: همراه با آقایم امیرالمؤمنین روزی در قسمتی از صحراهای حیره بودم که ناگهان ناقوس را به صدا درآورد پس امیرالمؤمنین به من فرمود : ای ! آیا میدانی چه میگوید؟ گفتم ای مولای من ناقوس چه میگوید ؟ فرمود : همانا او برای مثلی میزند و میگوید: 🌸ای دنیا را رها کنید و قدری آهسته تر و با نرمی و مدارا [ پیش بروید ] 🌸همانا خدا به درستی و راستی بی نیاز و پایدار است 🌸ای خدای ما همانا دنیا ما را کرد و داد 🌸هیچ روزی بر ما نمیگذرد مگر این که قسمتی از ما را ضعیف و ناتوان میکند 🌸نمی دانیم چه از دست داده و ضایع کرده ایم مگر آن گاه که بمیریم میفهمیم چقدر زبان کردیم 🔰عمارگفت: فردا نزد راهب آمدم و به او گفتم را بزن : گفت به آن چه کار داری حال آن که تو ؟ گفتم سرش را به تو نشان میدهم پس شروع کرد به زدن ناقوس و من آن چه امیرالمؤمنین دیروز فرموده بود را بر آن خواندم پس به افتاد و و گفت به درستی که نزد من به خط (وصی موسی) دست نوشته ای است که همانا خداوند در امتها رسولی را میکند که او دارد که آن چه ناقوس میگوید را میداند! 📚مشارق‌انوارالیقین‌فی‌حقایق‌اسرارامیرالمومنین‌ج۱ ص۱۲۷ 📚ترجمه مشارق‌انوارالیقین‌ ج۱ ص۱۶۹ 📚الأمالي للصدوق ج۱ ص۲۹۵ @haram110