eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_سی_و_هفتم🖇 🍃 #تفکر_فرهنگی✨ ✔️راوی:سید کاظم و دوستان عرا
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✨ 🌱 ✔️راوی:یکی از دوستان عراقی شهید اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف برمي گشتيم. موقع اذان صبح بود که به ورودي نجف و کنار وادي السلام رسيديم. هادي به راننده گفت: نگه دار. تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادي اينجا چه کار داري؟ گفت: مي خواهم بروم وادي السلام. گفتم: نمي ترسي؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توي قبرستان. هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدت ها در ساعات سحر به وادي السلام مي رفته و بر سر مزاري که براي خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت مي شده. ٭٭٭ هادي مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از اعتقاداتش بر نمي داشت. هميشه تصوير مقام عظماي ولايت را بر روي سينه داشت. براي رزمندگان عراقي صحبت مي کرد و آنها را از لحاظ اعتقادي آماده مي کرد. يادم هست خيلي با اعتقاد به جمعي از رزمندگان عراقي مي گفت: لحظه ي شهادت نام مقدس يا حسين (علیه السلام) را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالاي سرتان بيايد. کل وسايل همراه هادي، در همه ي مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستي کوچک بود. تعلقات او از همه ي دنياي مادي بريده شده بود. در دوران نبرد خيلي کم غذا مي خورد، مي گفت: شايد بقيه ي رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم مي خوابيد و به واقع خودش را براي وصال آماده کرده بود. هادي در خط نبرد هم وظيفه ي روحاني بودن و مبلّغ بودن خود را رها نمي کرد. در آنجا هم، وظيفه ي هر کس را به آنها متذکر مي شد. زماني هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك مي كرد. ..... ✍نویسنده: 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
حرم
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_سی_وهفتم🎬 《فرشته هم نمی توانست ببخشد... هر چيزی
📚 🎬 منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟ ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن. ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم... زمستونای سردی داشت....آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... 《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد... گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین. نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم." فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! " منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است." فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: "من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین" منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》 ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. نویسنده: 🆔 @haram110