eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
در کتـاب مظفرنامـه چنیـن ‌حکایت شـده کـه در گـوشت از قــرار هـر کیلـو دو ریال "قِران" بوده، روزی قصابی‌ های تهـران خــود سـرانه گـوشت را یک ریـال گـران کـردنـد. مـردم چـون چنیـن دیدند عصبانی شـدند و به خیابان هـا ریخته و بـر علیه قصاب ها شعار دادند این خبـر به گـوش مظفــر رسیـد و اعضا دولت برای آرام کــردن مـردم از او کمـک خواستند. سلطان فکری کردوگفت بروید وبه ‌ها بگوییدگوشت رادو ریال گران تر از آنچه خـود گـران کـرده اند به مردم بفروشند یعنی هـر کیلو گـوشت شد از قراری پنج ریال. مـردم چـون دیدند قیمت بالاتر رفته این بار به خیابان ها ریخته و مغازه‌ها را به آتش کشیدند. هیئت دولت نـزد مظفر رفتنـد و به عـرض او رساندند که تدبیر شاه شاهان کارساز نشد و مردم این کردند و آن نمودند ایندفعه مظفرالدین‌شاه گفت حالا بروید و یک ریال گـوشت را ارزانتـر کنید یعنی هر کیلو گـوشت شـد چهار ریال و مـردم هـم پس از آن چـون دیـدنـد گـوشت یک ریال ارزانتر شد برای سلامتی شاه دست به دعا شدند. به این اقتصادمظفری گفته میشود . 📚 کانال جذاب حرم @haram110
به مناسبت سالروز توسط وحشی و به دستور خبیث : آخرش به این تقدیر پایان می دهد خاتمه بر غصه پریشان می دهد مطمئنم او بیاید کار دست ماست ساخت و ساز را دست ایران می دهد کارفرما و پارکابش می شود اولش نقشه برای و ایوان می دهد و و می شود چون طلای این سه را می دهد چونکه بعدش اینجا فراوان می شود قطعاً اذن ساخت دهها می دهد هرچه بیاید در حرم جا می شود دورتا دور و غوغا می شود... :
: روش خواندن نماز آیات به چه نحو است؟ 📿🌒 ✉️ | : نماز آیات دو رکعت است و در هر رکعت پنج رکوع دارد، و دستور آن این است که انسان بعد از نیت، تکبیر بگوید و یک حمد و یک سوره تمام بخواند و به رکوع رود و سر از رکوع بردارد، دوباره یک حمد و یک سوره بخواند، باز به رکوع رود تا پنج مرتبه، و بعد از بلند شدن از رکوع پنجم دو سجده نماید و برخیزد، و رکعت دوّم را هم مثل رکعت اوّل بجا آورد و تشهّد بخواند و سلام دهد. ⚠️ : نماز آیات امشب ۲۶ تیر ۱۳۹۸ | July , 17 , 2019 بر تمامی مکلفین در کشورهای آسیا به جز شمال شرق آن ، اروپا، آفریقا، استرالیا و آمریکای جنوبی به جز بخشی از شمال غرب آن، می باشد. ⚠️ : کشور جز کشورهای اعلام شده می باشد. مطابق با فتوای مراجع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی گردشگر سوئیسی هم به کمک علیه السلام امید دارد! 📽 اولین از حرم امام رضا علیه السلام در سال ۱۳۱۸ 🗓۲۵ جولای ۱۹۳۹ میلادی، یک گردشگر به نام الامایارد از میان آتش جنگ جهانی دوم به همراه دوستش با یک ماشین سواری از راه خودش را به رساند و با دوربینی که زیر لباسش پنهان کرده بود اولین فیلم رنگی از علیه السلام را ثبت کرد. 👌پیشنهاد ویژه 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم 🆔 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅✅ پاسخ به شبکه های وهابیت 🎥چرا این همه در داریم!؟ 👈معنای چیست؟ 👈چه عواملی باعث افزایش حضور امام زادگان در ایران شده است؟ @haram110
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_هفتم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. نویسنده: 🆔 @haram110
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 #قسمت_هشتم چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍 آن هم
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️
🛑 دوشنبه روز اول در اعلام شد/ و در یک روز است 🔹دفتر طی اطلاعیه ای اعلام کرد ، فردا (دوشنبه) اول ۱۴۴۴ خواهد بود . 🔹گفتنی است ابتدای امسال به دلیل عدم اثبات برای ، این مرجع یکشنبه نهم مرداد ماه را اول محرم کرد . 🔹همین امر سبب یک روز فاصله بین روزهای و ی عراق و ایران بود . 🔹بدین ترتیب روز امسال در ایران و عراق در یک روز ، یعنی شنبه بیست و ششم شهریور ماه خواهد بود .
🛑 اعلام تعرفه‌ های در 🔹در ایام اربعین امسال ، نرخ هر دقیقه با ، ۹۰۰۰ تومان ، هر دقیقه تماس دریافتی از ایران ، ۶۰۰۰ تومان ، ارسال هر پیامک ، ۱۳۰۰ تومان و هر مگابایت همراه ، ۵۰۰ تومان است .
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔺️دشمنی عمر حرامزاده با ایرانی‌ها سلیم بن قيس هلالی می‌گوید: امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه (در بیان بدعت‌های عمر ملعون) فرمودند: ... عمر (لعنت‌الله‌علیه) هر ایرانی و غیر عرب را از مدينه اخراج كرد! و طنابى به طول ۵ وجب براى کارگزارانش به بصره فرستاد و گفت: «هر كس از ایرانی‌ها را گرفتيد كه قامتش به اندازه‌ی اين طناب رسید، گردنش را بزنيد»!! وَ إِخْرَاجِهِ مِنَ الْمَدِينَةِ كُلَّ أَعْجَمِيٍّ وَ إِرْسَالِهِ إِلَى عُمَّالِهِ بِالْبَصْرَةِ بِحَبْلٍ [طُولُهُ‏] خَمْسَةُ أَشْبَارٍ وَ قَوْلِهِ (لعنت‌الله‌علیه) مَنْ أَخَذْتُمُوهُ مِنَ الْأَعَاجِمِ فَبَلَغَ طُولَ هَذَا الْحَبْلِ فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ... كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص: 682 🔺️همچنین مسعودی در مروج الذهب ج 2 ص 320 روايت كرده كه: عمر(لعنت‌الله‌علیه) اجازه نمى‏داد احدى از ایرانی‌ها وارد مدينه شود! أنّ عمر(لعنت‌الله‌علیه) كان لا يترك أحدا من العجم يدخل المدينة.
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔺️آیا ایرانی‌ها توسط عمر حرامزاده (لعنه الله) مسلمان شدند؟ 🔺️ابان از سليم نقل مى‏كند: زياد بن سميّة (لعنه الله) نويسنده‏اى داشت كه ادعاى تشيّع مى‏كرد، و با من دوست بود. او نامه‏اى را كه معاويه (لعنه الله) به زياد (لعنه الله) نوشته بود به من نشان داد... (از جمله توصیه‌های معاويه حرامزاده راجع به ایرانی‌ها این بود): عجم‌ها(ایرانی‌ها) كه در بين عرب آمده‏اند و نيز ایرانی‌های مسلمان را در نظر داشته باش و با آن‌ها به روش عمر بن خطاب رفتار كن كه خوارى و ذلّتشان در آن است؛ عرب با زنان ایرانی ازدواج نمايد ولى زنان عرب را به ازدواج آنان در نياورند؛ عرب از آنان ارث ببرند ولى آنان از عرب ارث نبرند، و در عطا و بخشش به آنان كوتاهى كن؛ عجم‌ها در جنگ‌ها پيشاپيش لشكر بروند و راه را صاف كنند و درختها را قطع نمايند؛ هيچ عجمی در نماز بر عربها امام جماعت نباشند، و احدى از آنان در نماز با حضور عرب در صف اوّل نايستند مگر آنكه بخواهند صف را كامل كنند؛ مرزى از مرزهاى مسلمين و شهرى از شهرهاى آنان را به احدى از عجم مسپار! قضاوت بين مسلمانان و نيز احكامشان را احدى از عجم‌ها بر عهده نگيرد! زیرا اين سنّت عمر و روش او درباره‌ی عجم (ایرانی‌ها) بوده است... بجان خودم اى برادرم! اگر عمر، ديه‌ی عجم را نصف ديه عرب قرار مى‏داد به تقوا نزديک‌تر بود! و من اگر راهى به اين كار مى‏يافتم و اميد داشتم كه مردم قبول كنند انجام مى‏دادم! ولى من به جنگ قريب العهد هستم و مى‏ترسم مردم متفرّق شوند و بر ضدّ من اختلاف كنند، ولى آنچه عُمَر درباره آنان قرار داده تو را كافى است و موجب خوارى و ذلت آنان است! پس وقتى اين نامه من بدستت رسيد عجم (ایرانی) را ذليل كن و اهانت نما و آنان را تبعيد كن و از احدى از آنان كمک مگير و حاجتى از آنان بر مياور.🔺️ 🔺️و انظر إلى الموالي و من أسلم من الأعاجم فخذهم بسنة عمر بن الخطّاب فإن في ذلك خزيهم و ذلهم أن تنكح العرب فيهم و لا ينكحوهم و أن ترثهم العرب و لا يرثوهم و أن تقصر بهم في عطائهم و أرزاقهم و أن يقدموا في المغازي يصلحون الطريق و يقطعون الشجر و لا يؤم أحد منهم العرب في صلاة و لا يتقدم أحد منهم في الصف الأول إذا حضرت العرب إلا أن يتموا الصف و لا تول أحدا منهم ثغرا من ثغور المسلمين [و لا مصرا من أمصارهم و لا يلي أحد منهم قضاء المسلمين‏] و لا أحكامهم فإن هذه سنة عمر فيهم و سيرته ...و لعمري يا أخي لو أن عمر سن دية المولى نصف دية العربي لكان أقرب إلى التقوى و لو وجدت السبيل إلى ذلك و رجوت أن تقبله العامّة لفعلت و لكني قريب عهد بحرب فأتخوف فرقة الناس و اختلافهم علي و بحسبك ما سنه عمر فيهم فهو خزي لهم و ذل فإذا جاءك كتابي هذا فأذل العجم و أهنهم و أقصهم و لا تستعن بأحد منهم و لا تقض لهم حاجة..🔺️ 📚كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص: 739 - 741 🔺️(سوال اینست که آیا این برخوردِ عمر حرامزاده موجب مسلمان شدن ایرانی‌ها می‌شده یا کافر شدنشان؟)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 صدور برای فرمانده فراجا : گذرنامه زیارتی به توافق و رسید تا زائران علاوه‌ بر رسمی در زمان از آن استفاده کنند ؛ با این کار تهیۀ گذرنامه با سرعت بیشتری انجام میشود .
حرم
۲۳ ماه ربیع الاول : سالروز ورود سراسر برکت 🌹بی بی حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)🌹 به شهر قم ال
تا کویرِ سراغ از ساحتِ گرفت آمدی و بر لبِ پا گرفت آمدی و شهد شد تقدیرِ شوره زارها تا شیرینیِ نام تو را بالا گرفت خاک پایت شد شبیه تک تکِ گل هایِ سرخ آمدی زیر قدم های تو قلبم جا گرفت ای و هایم فرش توست با تو ایران رنگ و بویِ گرفت سر به زیر و با وقاری در حریم چادرت لذّت و شیرینیِ و معنا گرفت تا ابد شد خانه خورشید ، تو از تو نورش را گرفت حضرت ای کاش تأییدم کنی دوستت دارم ، بگو چشمت مرا آیا گرفت ؟ رو زدم بر بودنت چون همیشه بهترین را از گرفت