eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 #قسمت_چهاردهم 🖇 #فدایی_رهبر اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام ف
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✔️راوی: دوستان شهید ورود هادی به مسجد با مراسم یادواره ی شهدا بود.به قول زنده یاد سید علی مصطفوی ،هادی را شهدا انتخاب کردند. از روزی که هادی را شناختیم ،همیشه برای مراسم سنگ تمام میگذاشت. اگر میگفتیم فلان مسجد میخواهد یادواره ی شهدا برگزار کند و کمک میخواهد،دریغ نمیکرد. این ویژگی هادی را همه شاهد بودند که به عشق شهدا همه کار می کرد.از شستن و پختن گرفته تا.... تقریبا هر هفته شب های جمعه بهشت زهرا(ع)میرفت .با شهدا دوست شده بود و در این دوستی سید علی مصطفوی بیشترین نقش را داشت. هیئتی را در مسجد راه اندازی کردند به نام رهروان شهدا هر هفته با بچه ها دور هم جمع می شدند و به عشق شهدا برنامه های هیئت را پیگیری می کردند.هادی در این هیئت مداحی هم میکرد و همه او را دوست داشتند. اما یکی از کارهای مهمی که همراه با برخی دوستان انجام داد،نصب تابلوی شهدا در کوچه ها بود. من اولین بار از سید علی مصطفوی شنیدم که می گفت باید برای شهدای محل کاری انجام دهیم. گفتم چه کاری؟ گفت بیشتر کوچه ها به اسم شهید است اما بخاطر گذشت سه دهه از،شهادت آن ها،هیچکس این شهدا را نمی شناسد. لااقل ما تصویر شهدا را در سر کوچه نصب کنیم تا مردم با چهره ی شهید آشنا شوند.یا اینکه زندگینامه ای از شهید را به اطلاع اهل آن کوچه و محل برسانیم. ..... ✍️نویسنده: ✨به نیت ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی رسول خدا در 💠Sabject: The Precedent of the Prophet of Allah in Daily Prayers. :ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
حرم
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_چها
💍💞💍 💞💍 💍 💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد.... به روي خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو... علی چهارده روزه بود خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد. میگفت: "خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟ عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه.... منوچهر آروم شده بود که بلند شدم. پرسیدم: "تا حالا من مانعت بودم؟" گفت: "نه" گفتم: "میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟" گفت: "آخه تو هنوز کامل خوب نشدي." گفتم: "نگران من نباش". فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت... 《دلواپس بود. چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند. به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریشهاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد. آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد. نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده شد. دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیوفتد. می خواست با او زندگی کند براي همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.》 همون روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران... خونه ي خالش بودیم که زنگ زد. گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیکه". گفت: "من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: "خونه اي؟" گفت: "نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد". ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 💍 💞💍 💍💞💍
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احس
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: @haram110
حرم
#رمان_مردی_در_آینه 📝 💟 #قسمت_چهاردهم 🎀اتاق مقتول قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بل
📝 💟 🎀 بچه شرور ما با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ... - کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ... نیمه شب به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ... مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود؟... می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ... یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ ... ما خانواده اش بودیم ... پدر و مادرش ... بغض سنگینی راه گلوش رد بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ... - رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ... نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ... نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ... - اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ... سرم رو به علامت رد تکان دادم ... - اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ... و می دونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ... نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ ... یا ... توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ... - استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ... استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چیزش ... این یه سال و نیم ... بهترین سال های تمام عمرمون بود ... یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود ... ... ✍نویسنده: 🌸 @haram110 🍃 🎉🎈
حرم
✨ #وظایف_منتظران ✨ #قسمت_چهاردهم 📝 "تلاش کردن برای محبوب نمودنِ امام" 🌱به جهت دلالت عقل بر اینکه
📝 "اجتناب از تعیین وقت ظهور و تکذیب نمودنِ آن" 🔹 برای ظهور امام زمان وقت و زمان مشخصی تعیین نشده است و طبق روایات این کار بسیار نهی شده است. ❤️ از امام باقر پرسیدند: آیا برای این امر (ظهور) وقت مشخصی وجود دارد؟ امام فرمودند: کسانیکه وقت تعیین میکنند دروغ میگویند(و سه بار تکرار کردند)۱ 🌸 امام کاظم نیز فرموده اند: اگر به ما گفته می شد این امر (ظهور) تا دویست و یا سیصد سال دیگر واقع نمی شود، دل ها سخت می شد و بیشتر مردم از اسلام بر می گشتند، اما گفته اند این امر چه با شتاب پیش می آید و چه نزدیک است تا دلهای مردم آرام گیرد و فرج نزدیک احساس شود.۲ 🌺 همچنین امام صادق به مفضل بن عمر میفرمایند: ای مفضل برای آن وقتی مگذار که هر کس برای ظهور مهدی ما وقت تعیین نماید، خود را در علم خداوند شریک دانسته...۳ 📚 ۱- کافی ج۱ ص۳۶۸ ۲- کافی ج۱ ص۳۶۹ ۳-مکیال المکارم ج۲ ص۴۷۷ @haram110
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی رسول خدا در 💠Sabject: The Precedent of the Prophet of Allah in Daily Prayers. :ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_چهاردهم _ارمیا! چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه..
"رمان آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم ازدواج کرده! ارمیا: این یعنی چی؟ رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد! دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد! دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت! ارمیا: همسر سابقش؟! آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات شد. بالخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده مونده بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد و بیماری های روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل ازاینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر شده! ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم! آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور حاد شده! دکتر مشفق: باید بستری بشه! آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم! دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه میدید؟ رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر! ارمیا: خیلی خطرناکه؟ دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟ ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره! مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کننده ست چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع رسیدنش به شما میشن! آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی... ارمیا ابرو در هم کشید: _برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به دیوار تکیه داده بود گفت: _برای همین ترسیده بودی آیه؟ نگاه آیه به ارمیا بود: _هم آره هم نه! کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در را باز کرد و گفت: _خانواده ش رسیدن! دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند. دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه. به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد: _شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که مفصل صحبت کنیم! ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلاموفق نبود: _من شرمنده ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم. دوباره صدای خانم موسوی آمد: _راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر! خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد: _دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون! رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند. آیه: بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود. ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط زندگیمون! آیه: الخیر فی ماوقع!خیر ما همین بوده، بهتره بریم به خرید امروزمون برسیم، من گرسنه ام! مهمون شما یا مهمون من؟ ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید: _جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم! ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه چه پسر خسیسی داره؟ ارمیا اصلاح کرد: _اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده ام؟ آیه پشت چشمی نازک کرد: _معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد! گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی صمیمیتها بیشتر میشود! از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده روس صندلی نشسته بود ارمیا به آغوشش کشیدوموهایش را بوسید: _دختر بابا چرا ناراحته؟ اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیاصورتش را بوسید: _دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهاردهم آیه سرش را به تایید تکان داد.روسری زینب سادت را که کنارش نشسته
"رمان سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: خیلی اهل و عاقل هستن. همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند که صدرا گفت: سید شیرینی دو تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟ همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد: اینم شیرینی! رها: به چه مناسبت؟ ارمیا خندید: با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوه هاشون اضافه شد. بچه های شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری! معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خب پدر شدنش را شهد جان فخرالسادات میکند. سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را نداشت: چی گفتی؟شما غلط کردید بچه دار شدید!برای من رفته شیرینی آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بی غیرت وایسادم اینجا و این داره میگه پدر شده! حاج علی: یعنی چی سید؟ سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد: تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا! به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت: بی غیرت!تف به ذاتت!تف به غیرتت!کلاتو بذار بالاتر!ناموس برادرت حامله است. سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت: تمومش کنید دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟هر بار هر بار اینهارو میگید و میرید.خستمون کردید. مرضیه خانوم: بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن! نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود. آیه نگاه از گلهای قالی جدا نمیکرد. زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود.رها بچه هایش را به حیاط برد.صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد. زهرا خانوم با دست راستش قلبش را گرفته بود.سایه بغض کرده، محمدش را نگاه میکرد. سیدعطا عقب رفت و بعد به طور ناگهانی به سمت آیه رفت و دستش را بلند کرد. ارمیا از صدای سیلی به خودش آمد. آیه اش را دید که سرش به سمت گردنش کج شده و رد سرخ صورتش از آن فاصله هم پیداست. همه در شوک بودند. صدای هق هق زینب سادات، سیدمحمد را به خود آورد و تنها یادگار برادرش را به آغوش کشید. ارمیا به آیه رسید و دستش را دور شانه اش انداخت و جانانش را به جان کشید. سید عطا با تمام خشم و نفرت به آیه گفت: تو هم عوضی بودی و مهدی نفهمید. کاش هیچ وقت از مادر زاده نشده بودی. تو ننگی!ننگ! حاج علی برای اولین بار صدایش را روی بزرگ تر از خود بالا برد: احترام خودتو نگهدار سید!احترام سید بودنتو دارم که جوابتو نمیدم وگرنه بلدم از ناموسم دفاع کنم. فخرالسادات که دیگر کارد به استخوانش رسیده بود در خانه را باز کرد و گفت: تا حالا به حرمت شوهر شهیدم، احترامتون کردم. دیگه پا تو این خونه نمیذارید!تا من زنده ام، پا تو این خونه نمیذارید. خوش اومدید.... و تا زنده بود دیگر سید عطا و خانواده اش، پا در خانه اش نگذاشتند... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
* 💞﷽💞 ‍ ‍ #نم‌نم‌عشق #فصل_دوم #قسمت_چهاردهم خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود ا
* 💞﷽💞 ‍ مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که... +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد... همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون...بفرستشون خونه ی بابااینا...اونجا جاش بزرگتره...مثل هرسال همونجامیگیرم... +اره،اره...علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم... +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه... +سلام مهسوخانم و طنازخانم... همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره...خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود... یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار...همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم... الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات... _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست... قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم... نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم... _بله میدونم...تازه ماه محرمم بلدم چیه...ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم... ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا... _حالاهمون...گیرنده... باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون... دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه... لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا... خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه... خندیدم و گفتم _چشم ارباب...بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی...چای دم کردی و برام اوردی... وازصبح منتظرگفتنشی... چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم...قیافت دادمیزد...خب بگو +راستش...چیزه...راستش... _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی... +میشه برام از اسلام بگی..... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
حرم
* 💞﷽💞#ابوحلما💔 #قسمت_چهاردهم: مهمان داریم در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای  با سیلقه چیده ش
* 💞﷽💞 💔 : کوری حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت: + جلو در دیدم قیافه میلاد  درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟ ×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه... -مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده ×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون +خب؟ ×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست  نبود تو کتابای موثق ... -دنبال چه جور حدیثی میگشت؟ ×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن  دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد.... +سر این بحث تون شد؟ ×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم... +خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟ × نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه -کتابای نامناسبی بودن؟ مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: ×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره.... +خب بعد میلاد چی گفت؟ ×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم... +گریه نکن مامان...حالا ... ×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت: +قرص قلب مامانمو میاری؟ -کجاست؟ +تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت. محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟ همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت: ×برا ...میلاد...برادری کن -چشم مامان جان چشم ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غین
حرم
* 💞﷽💞 #رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهاردهم _نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم... _چت شده مریم؟!ا
* 💞﷽💞 ❤️ چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ شب است... تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم تو هم برگـشتہ اے! پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی...از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم...سـکوت حاکم است...باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند...پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت اثرے هم از ماه نیست... …! رویم را سمتت میکنم...دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟!نکند با من بد شوے؟نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم...از فراق دوباره ات میترسم!میترسم! خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر...آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد... چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم!
حرم
* 💞﷽💞 ‍ #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_چهاردهم این مسیر به پندار
* 💞﷽💞 ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم. قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم! نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟ تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره. دل من عجیب لک زده برای حسین. آخه چهل روزی میگذره که بابام... همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن.... توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من.... این حسین کیست.... یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که... بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود... انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک... چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا. آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود... آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود. آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید... بابا... بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟ چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا... ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست.... رقیه ات در امن و امانه... ای کاش... رسیدم کربلا الحمدالله... 🌸 پايان قسمت پانزدهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه ممنوع
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بذارین راحتتون
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد، انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود، از یه طرف بحث سوریه و شهادت از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه! . . باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد! ، از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم نمازصبحم اول وقت بود روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم، اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم، یاد عباس آتش به دلم انداخت مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری، و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ... . . سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد، براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم -سلام دوست عزیزم لبخندی زد و گفت: سلام، خوبی؟! - آره خوبم تو چی؟ -منم عالی!! کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: چته باز؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم: هیچی! - اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😏 آهی کشیدم و گغتم: آره باید خوشحال باشم بعد هم زمزمه وار گفتم: خوشحال! سمیرا خندید و گفت: خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد، دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود، اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن، شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت باید بکشیشون😔 💌نویسنده: گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید
حرم
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_چهاردهم ♦️من و خدای امیرحسین . من مسلمان شدم و به خ
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️دست های خالی . توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... . . چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . . حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_چهاردهم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم. -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید. محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار. وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید. بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد، سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد. مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت: _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر غیرت داداش محمدم. مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده. من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده. محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن. محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی. گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟ محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟ باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده. -باهات تماس گرفته؟ -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم. -از کجافهمیدی سهیله؟ -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم