هدایت شده از سلامتکده مشکات | ارگانیک
44.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد بابایی متخصص طب ایرانی اسلامی 🕌
پزشکیان یا جلیلی⁉️
مراقب نگاه جریان اول باشید که اگر رای بیاورد هیچ جای پیشرفت در طب ایرانی اسلامی نمی گذارد، چون مدل خارجی ندارد❌️
ولی جریان دوم نگاهش فقط به مدل خارجی نیست بلکه به جوانان ایرانی و مدل ایرانی اعتقاد دارد به همین دلیل رای ما فقط دکتر جلیلی است.✅️
حتما کلیپ را ببینید و منتشر کنید🙏
🆔️ @shahrenore
🆔️ @meshkatqom
🔥نسل کثیف ابوبکر
✅آیا می دانستید ابوقحافه (پدر ابوبکر)
با دختر برادرش ازدواج كرده است
❎پدر ابوبکر (ابوقُحافه): عثمان بن
عامر بن عمرو بن کعب
مادر ابوبکر: سلمی بنت صخر بن
عامر بن عمرو بن كعب
#کپی_با_یک_لعن_ابالشرور_کاملا_جائز_است
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۵۶ و ۲۵۵
در اتاقی نشستهام و منتظرم بازپرس بیاید.در باز میشود و برمیخیزم.مردی میانسال با پرونده به دست وارد میشود.#چادری که باخواهش ازشان گرفتهام را محکم میگیرم.دلم برای #وقارش، #حیایش و #سیاهیاش تنگ شده است.مرد روی صندلی مقابلم مینشیند.برگهای را جلویم میگذارد و میگوید مشخصاتم را بنویسم.
خودکار را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن...
_من رویا توللی متولد سال...
_از کی با سازمان آشنا شده بودی؟
سرم را به آرامی بالا میآورم:
_سال ۵۷بود.
_چطور؟
_خونمون بهشون اجاره داده بودم.نمیدونستم اونوریان...من خودم پاریس زندگی میکردم و میخواستم برگردم.
_چی شد برنگشتی؟
_تا پای پروازرفتم اما..عا.عاشق یکی از اعضاشون بودم.اونا هم سعی میکردن با حرفای روشنفکرانهشون منو جذب کنن.ولے من بخاطر اون پسر عضو شدم.
_تو چه عملیاتهایی باهاشون بودی؟
_من بعد #انقلاب ازشون زده شدم.فقط بخاطر شوهرم بینشون موندم. از ترس اینکه مبادا ما رو جدا کنن.
_چرا؟
_چون فکر میکردم بیراهه میرن.تناقض خیلی بینشون بود.فقط به مبارزه فکر میکردن.راحت مسائل اخلاقی رو زیر پا میذاشتن.هیچوقت.. هیچوقت نذاشتن بین من و شوهرم رابطهی خوبی باشه.بعدشم قرار بود یکی رو ترور کنن به بهانهی اینکه شوهرم رو تهدید میکنه.اون اوایل سپاه کار میکرد...
بین حرفم میپرد و میپرسد:
_ببخشید... اسم شوهرتون چیه؟
_پیمان خسروانی.
_اهان.خب.. ادامه بدید!
_میگفتن قراره یه نفر لو بده اونو.یه سپاهی بود. منم به عنوان همسایهشون با خونشون رفتو آمد داشتم.نمیدونستم قصدشون ترورِ! اطلاعات بهشون میدادم.خانمشون،خانم موسوی بودن. کلاس قرآن داشتیم بین همسایهها.من ازونجا با #قرآن آشنا شدم و #مسلمون شدم.دیگه واقعا از سازمان متنفر بودم.یه بار سر قرار ناخواسته شنیدم میخوان آقاعماد رو ترور کنن.همون روز به خانم موسوی اطلاع دادم و بعدشم شنیدم دستگیر شدن اون افراد.
_فامیل این آقا چی بوده؟
_آقای عمادِ...درست یادم نیست ولی فامیل خانمشون موسوی بود.آدرس خونشون رو یادمه بنویسم؟
سر تکان میدهد و پای همان برگه مینویسم.
_بعدشم سازمان دنبالم بود.یکی از اعضاشون سر همون عملیات دستگیر شد.هفتهی بعدش که میخواستم برم همه چیزو به آقاعماد بگم دیگه منو دزدیدن.خواستن منو بکشن اما شوهرم نذاشت
_شوهرت مانع شد؟
_آره..چند سال هم مثل حیوون باهام رفتار میکردن.
بغض سکوت را حکمفرما میکند.اشک از چشمم میچکد.با دستمال رویم را پاک میکنم
_ببخشید..
_نه خواهش میکنم..اگہ حالتون خوب نیست جلسه رو به بعد موکول کنیم
_نَ..نه! بزارید بگم.بعد از اون خواستن از مرز با همدستی چند نفر از همون کوملهها که کردستان رو خوب میشناختن و به سازمان پیوسته بودن علاوه بر خود بعثیها عبور کنن.به همراه شوهرم با تهدید منو برگردوند.نفهمیدم چطوری ولی از مرز عبور کردیم.کارای نظافتی انجام میدادم براشون توی پادگان اشرف.
_شوهرت چی؟
_شوهرم نه! یَ..یعنی دقیق نمیدونم چون کاراشو بہ من نمیگفت اما توی عملیاتا شرکت میکرد.
_الان کجاست؟
به کاغذ سفید روبهرویم خیره میشوم.
_مُرد..
سرش را پایین میاندازد
_خب برای امروز کافیه.تا قبل دادگاه مجبورید زندان باشین.
برمیخیزد و همراه او من هم بلند میشوم.
خانمی مرا همراهی میکند.حال خوشی ندارم.کمکم این حال ناخوش تبدیل میشود بہ یک سرگیجه.دستم را به دیوار میگیرم اما خیلے زود روی زمین میافتم.
با شنیدن صدایی برمیخیزم.همه چیز محو است.
_خوبی؟ خانم..خوبی؟
با دیدن پرستار در لباس سفید سر تکان میدهم.رو بہ مامور میگوید:
_ایشون همراهی ندارن؟
_نہ.
_دکتر گفتن همراهشون بیان که کارشون دارن.
آب دهانم را به سختی قورت میدهم:
_چکار دارن؟
_چیزے نیست عزیزم.همراهت کجاست؟ خونوادهای؟؟ کسو کاری نداری؟
_نه!
نگاهی از سر دلسوزی میاندازد و میرود.
نگاهم به سرم در دستم است.چیزی نمیگذرد که خانم دکتر وارد میشود.احوالم را میپرسد:
_بارداری عزیزم؟
_بلہ فکرکنم..
_فشار عصبی نباید داشتہ باشی اگه بارداری.خیلی خطرناکه! یه آزمایش برات نوشتم انجام بدی.کسی رو نداری؟همراهی؟
بغض در گلویم میترکد.
_نَ..نه!مشکلی نیست.
برای آزمایش میروم.خون از من میگیرند. فردا جواب حاضر میشود و مرا به زندان میبرند.و با چند نفر از مامورها دوباره به بیمارستان میآییم.دکتر جواب آزمایشم را میبیند.لبخند میزند:
_بارداریت که قطعیه..مبارکه.. منتهی اگه میخوای مامان باشی باید مامان خوبی باشی.یکم بہ فکر خودت باش. استرس و اضطراب برات سمه....
به حرفهای دکتر گوش میدهم.ولی زندگی من همیشه با استرس آمیخته بود. چطور میتوانستم در این برهه استرس نداشته باشم...بیگناهیام ثابت میشود یا نه! سعی میکنم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۵۸ و ۲۵۷
از بلندگوها صدایم میزنند.چادرم را سر میکنم. ظاهراً ملاقاتی دارم. در اتاق را باز میکنند و وارد میشوم.بازپرس است. برمیخیزد و میگوید بنشینم.سلام میدهیم
_امروز یه نفر میخواد شما رو ببینه.
با تعجب میپرسم:
_کی؟
_آقاعماد که گفتین.
زبانم بند میآید.
_آ..آقا عماد؟
نگرانی در من عجین میشود.نمیدانم چطور او را ببینم.استرس آن روز صبح در من زنده میشود.
_بیان داخل.
صدای در، شرم را بر من همراه میکند.با دیدن چهرهی متبسمش بلند میشوم.بازپرس بلند میشود.
_سلام.
زبانم انگار بند آمده. نمیتوانم جواب سلامش را بدهم.به پتهتته میافتم:
_سَ..سلام!
بازپرس او را تعارف به نشستن میکند.سرم را پایین میاندازم و بیهوا اشک از صورتم میبارد.
_خوبید؟
سرم را تکان میدهم.
_به..لطف شما. خانمتون خوبن؟ بچههاتون؟
_الحمدالله. دعاگو هستن.والا ما اون روز که تشریف نیاوردین نگران شدیم.پیگیری هم کردم. چند نفر از همسایهها دیده بودن یه ماشین شما رو برد منتهی ردی از اون ماشین نتونستیم بگیریم.ما رو ببخشید که...
نمیگذارم ادامه دهد.
_نه! نه! شما باید منو ببخشید. من بدی کردم.
_این چه حرفیه؟شما مانع بدی شدین.اگه کسی دیگه به جای شما میبود این خطر رو نمیکرد.واقعا هم زحمت کشیدین. عواقبش حتما شما رو اذیت کرده.
💎حجاب #شرم چشمانم را میپوشاند. زبان کم میآورد در برابر اینهمه جوانمردی.چیزهایی که دیروز گفتهام را باری دیگر میگویم.آقاعماد باورم میکند.
_درسته.باید تمام اینها رو ثابت کنیم.شما هیچ مدرکی تو این سالها نتونستین جمع کنین؟
_نه...یعنی نمیتونستم اونا مگه میذاشتن من کاری انجام بدم.بعدش هم من که نمیدونستم زنده میمونم یا نه. قطع امید کرده بودم از اینکه یه روزی به ایران برگردم.
_بله خب نگران نباشین من توی پروندهتون مینویسم که مانع اون عملیات تروریستی شدین.این حتما بهتون کمک میکنه.هرکاری هم از دستم بربیاد انجام میدم.
تشکر میکنم.بعد از ملاقات به بند برمیگردم.نمیدانم دردم را به که بگویم؟
آری! باید به درگاه خدا روی بیاورم تنها از او بخواهم.سجادهام را در تاریکی شب وسط سلول پهن میکنم.صدای کسی میآید که با تمسخر میگوید:
_این میخواد بازم کلاغ پر کنه!بگیر بخواب توام! خدا خودش الان در درگاهشو بسته.
بیاعتنا بہ او ساکت و آهسته نیت میکنم.
خداراشکر میگویم که دلم را #لایق مهر خود دانست.وگرنه دل بیارزش من کجا و حضرت نور کجا؟ بعد از نماز با گریه میخواهم آیندهی خوبی برای این بچه رقم بزند.دوست ندارم او سختیهای مرا در زندگی بچشد.کاش او طعم نبودن مادر را از همین کوکی نچشد! سجاده را جمع میکنم و خودم را زیر پتو جا میدهم.
روزها سپری میشود.آن روز صدایم میکنند در بند.چادرم را روی سر میاندازم.در را باز میکنند. بازپرس را نمیبینم.مردی برمیخیزد و سلام میدهد.تعجب میکنم.
_سلام.
_سلام خوبید؟
تشکر میکنم و آن طرف، پشت میز مینشینم.
_محسن هستم.امروز از بازپرس اجازه گرفتم تا بیام.کردستان شما رو دیدم.آقاعماد هم در مسیر پروندهتون هستن و واقعا هم کمک میکنن. به اعتبار ایشون من فکر کردم میتونم کمکی کنم.اگہ شما بیگناه باشید که باید آزاد بشید. برخلاف این، دور از عدالته!
از آن تکه که به اعتبار آقاعماد وارد این پرونده شده خوشم نمیآید! شاید هم حق دارد...چه کسی آبرو و کارش را گرو کسی میگذارد که معلوم نیست چکاره بوده و واقعا بیگناه بوده؟
_نمیخوام خستهتون کنم. قبلا تمام نوشتههاتون رو خوندم.شما فکر میکنین شاهدی دارین توی اشرف یا قبلش که اثبات کنه بیگناه بودین؟
_فکر نمیکنم.شوهرم کشته شد.خواهرش هم فرار کرد.فقط همین دو تا بودن که میدونستن من کارهای نبودم.
_شاید کسای دیگه هم هستن.خوب فکر کنین.
آن روز برادر محسن از من میخواهد خوب فکرکنم.ذهنم مشغول راهیست برای نجات..کسی را یادم نیست.موقع غذا خوردن تنها مینشینم و به غذایم زل میزنم.چند نفری را از سلول بردهاند.صدای توللی توللی در راهرو میپیچد.یکی از خانمها میگوید:
_برو بیرون کارت دارن.
_با من؟
سر تکان میدهد.از بند خارج میشوم.بازپرس گوشهای از راهرو ایستاده و سلام میگوید.جواب سلامش را میدهم.
_شما میتونید همکاری کنین با ما تا هویت اصلی بعضی از این افراد رو بشناسیم؟؟
_افراد سازمان هستن؟راستش من زیاد کسی رو نمیشناختم اما در حد توان و حافظهام بله.
_باشه. پس با آقای مهری همکاری کنین. ایشون بهتون میگن چه افرادی رو شناسایی کنید.
قبول میکنم و دنبال مامور بدنبال آقای مهری میرویم.در باز میشود.تا نگاهم به نگاهش گره میخورد کپ میکنم! آخرین بار که او را دیدم بعد از رفتن سمیرا بود.
_بَ..برادر حامد؟
او هم دست کمی از من ندارد.
_شمایید!؟ خواهر ثریا؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌎🌺🍂
🌺
❇️ تقویم نجومی
💠 پنجشنبه
🔹 ۱۴ تیر/ سرطان ۱۴۰۳
🔹 ۲۷ ذی الحجه ۱۴۴۵
🔹 ۴ ژوئیه ۲۰۲۴
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای دینی و ملی
🔥 واقعه حرّه در مدینه
🌴 امام حسین علیهالسلام در مسیر کربلا، منزل هجدهم «ذو حُسم»
🌓 امروز قمر در «برج جوزا» است.
💠 روز مناسبی است برای:
بنایی
نگارش
ارسال کالا
امور زراعی
خرید رفتن
مطالبهٔ حق
نو پوشیدن
معاملهٔ ملک
امور آموزشی
امور ازدواجی
امور مشارکتی
دیدار با قاضی
دیدارهای سیاسی
تبادل سند و قباله
افتتاح کسب و کار
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
🚘 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد عمر طولانی و روزی فراوان دارد.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب پنجشنبه)
فرزند حاکم یا عالم گردد.
🔹 امروز (هنگام زوال ظهر)
فرزند عاقل، سیاستمدار، آقا و بزرگوار خواهدبود شیطان به وی نزدیک نشود و هیچگونه انحراف و نادرستی نود
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
موجب پشیمانی میشود.
🩸حجامت،فصد،زالوانداختن،خوندادن
باعث ایمنی از ترس میشود.
💅 ناخن گرفتن
روز خیلی خوبیست.
موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕 بریدن پارچه
روز خوبیست.
شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۲۷ سوره مبارکه نمل است.
﴿﷽ قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین﴾
جاسوسی خبری بیاورد و خواب بیننده درصدد تفحص برآید که خبر راست است؟ معلوم شود خبر درست بوده است.
مطلب خود را بر این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز پنجشنبه
«لا اله الا الله الملک الحق المبین»
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز پنجشنبه متعلق است به:
💞 #امام_حسن_عسکری علیهالسلام
اعمال نیک و خیر خود را به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز پنجشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
19.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
با عمل، مردم را به دین دعوت کنیم/
🎤شیخ عبّاس مفید؛
20.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
🎥عصای پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله/
روزی ابوحنیفه لعنة اللّه علیه به محضر مبارک امام صادق علیه السّلام آمد، تا از آن حضرت حدیث بشنود، دید حضرت عصائی به دست دارند؛
گفت: ای فرزند رسول خدا، شما هنوز به آن سنّی نرسیدهای که به عصا نیاز داشته باشی!
حضرت فرموند: آری، ولی این عصای پیغمبر (صلّی اللّه علیه و آله) است، خواستم بدان تبرک جویم؛
ابوحنیفه خم شد تا عصا را ببوسد!
حضرت آستین خود را بالا زدند و فرمودند: تو خود میدانی که این بدن، بدن پیغمبر و این مو، موی پیغمبر است؛ آن را نمیبوسی و میخواهی چوبی را ببوسی؟!
📚بحارالانوار ج۴۷ ص۲۸
🎤حجّتالاسلام عطّارنژاد؛
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من ز شما آقا جان
با چه رویی بنویسم ز غم دوری تو
که گناهانِ من آزرده تــو را آقا جان
مهربانانه بـــــــه یاد همهٔ ما هستی
آه از غفلت روز و شب مــا آقا جان
جهت سلامتی و تعجیل در فرج یگانه منجی عالم بشریّت، حضرت اباصالح المهدی علیه السّلام، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷