eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ فتح اراده و تصمیم 🔻 سردار حاج می‌گوید:« در روزهای اول ورود به ، دشمن را قادر به هر کاری می‌دانستم اما در اولین حمله‌ای که انجام دادیم، موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جاده‌ی سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آن‌ها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن داشتیم از بین برود.» او می‌گوید: «بالاترین فتح برای سپاه اسلام فتح زمین نبود، فتح و بود.» 📚 از کتاب ؛ جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی 📖 صفحه ۱۲۱ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ بیت‌المال بود، مواظب بودم خیس نشه! 🔻 زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه‌ها لباس‌هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس‌های آن‌ها را بشوید، گفتم «برادر احمد پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت می‌کنه.» گفت «هیچی نمی‌شه.» رفت توی حمام و لباس همه‌ی بچه‌ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتم الان تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. می‌گفت «مال بود، مواظب بودم خیس نشه.» 📚 ۹ | کتاب 📖 ص ۳۰ ❤️ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ چای تلخ! 🔻 اون روزای جنگ که همه چی کوپنی بود -از جمله شکر که آزادش گیر هیشکی نمی‌اومد- پیام هر روز که می‌خواست بره مدرسه، چایش را تلخ می‌خورد. یکی دو روز دقت کردم، دیدم یه کیسه مشما آورد و چند قاشق شکری که واسه شیرین کردن چایش بود، ریخت توی اون و گذاشت توی کمد خودش. 🔸 یه روز بهش گفتم: پیام، باباجون، چرا این کارو می‌کنی؟ چرا چایت رو تلخ می‌خوری؟ تو که چای شیرین خیلی دوست داری! که گفت: بابا من چایم رو تلخ می‌خورم، عوضش سهمیه‌ی شکر خودم رو جمع می‌کنم، زیاد که شد می‌دم‌ برای جبهه‌ها. با تعجب گفتم: خوب باباجون، تو چاییت رو شیرین بخور، من هرجوری شده چند کیلو شکر گیر میارم و از طرف تو می‌دم واسه جبهه. اصلاً می‌دم خودت برو بده واسه رزمنده‌ها. که پیام با همون احترام همیشگی گفت: نه بابا جون! من فقط می‌خوام سهم خودم رو بدم واسه جبهه. 📝 خاطره‌ای از شهید حسین (پیام) حاجی بابایی 📚 برگرفته از کتاب «آن که فهمید... آن که نفهمید...» 👤 📖 صفحات ۲۵ و ۲۶ ❤ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ 🔻 عرض سلام و ادب خدمت حرف‌حسابی‌های گرامی. به پیشنهاد یکی از اعضای محترم خانواده‌ی ، دسته‌بندی موضوعی برای مطالب کانال ایجاد شده است و با کلیک بر روی هشتگ‌های زیر می‌توانید مطالب با موضوع مورد نظر خود را مشاهده کنید. #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ #⃣ ✅ منتظر پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان هستیم. 📣 همچنین اگر تمایل دارید در تولید محتوای کانال حرف حساب همکاری کنید می‌توانید برش‌های جالب و خواندنی از کتاب‌هایی که مطالعه کرده‌اید را به آیدی زیر ارسال کنید. @Einizadeh یا حق🙏
✳️ حوضِ خون! 🔻 بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درست‌وحسابی نمی‌داد. دیدم پتو و ملافه‌های خونی را ریخته‌اند گوشه‌ای. گفتم: «این‌ها رو بدید بشورم.» گفتند: «خودت اون‌ها رو ببر.» 🔸 دو تا از بچه‌های بسیج را گفتم آن‌ها را تا خانه باهام آوردند. به چند تا از خانم‌های همسایه خبر دادم بیایند کمکم. پتوها را توی حوض حیاط خیس کردیم. آب سرخ شد. از داغ زهرا و بچه‌هایش جگرم می‌سوخت. با گریه پتوها را از حوض کشیدم بیرون. خانم‌ها هم مثل من گریه می‌کردند. با چشم‌های خیس و دل پرخون تندتند تاید زدیم به پتوها و آن‌ها را شستیم. دیدن لباس‌های سوراخ شده و خونی خیلی دردناک بود، ولی کشورمان در خطر بود. نمی‌توانستیم بی‌اعتنا باشیم. باید هر کاری از دستمان بر می‌آمد انجام می‌دادیم... 📚 از کتاب | روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 📖 ص ۳۵ ✍ فاطمه‌سادات میرعالی #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ کارهای سادۀ بی‌دردسر را همه بلدند! 🔻 همین را دوست داشتم. کارهای بزرگ‌تر از خودم. وقتی شب از خست
نقطۀ رهایی... 🔻 زیارت عاشورای بعد از نماز صبح، قانون نانوشتۀ جبهه بود. اما حسی که در زیارت عاشورای سنگر اطلاعات تجربه کردم، هیچ کجای جبهه گیرم نیامد. آن‌همه سوز به‌خاطر همسایگی بچه‌ها با مرگ بود. 🔸 در شناسایی، چند متر بعد از جدا شدن از خاکریز خودمان به نقطۀ رهایی می‌رسیدیم. این اسم را دوست داشتم. واقعا در تاریکی و دل بیایان رها می‌شدیم. از هرچه پشت سرمان بود دل می‌کندیم؛ از سنگری که دوستش داشتیم، از خط خودمان، از خانواده‌مان، از رفیقمان، از دنیا و زرق و برقش. رها می‌شدیم در بغل خدا. سایۀ شهادت را می‌دیدیم. بهمان می‌خندید. برایمان دست تکان می‌داد. گاه چند قدم سمتمان می‌آمد و گاه ما سمتش می‌رفتیم. معلق بودیم بین زمین و آسمان. فقط یگ گام تا آسمان مانده بود. یک گام تا رهایی از نفس. امان از این نفس. تنها چیزی که به این راحتی پشت خاکریز جا نمی‌ماند. ممکن بود همراهت بیاید. بیاید و پایت را ببندد. سنگین شوی و نتوانی پرواز کنی. 📚 از کتاب | خاطرات شفاهی از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس 📖 صفحات ۱۴۴ و ۱۴۵ ✍ زینب عرفانیان #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ نقطۀ رهایی... 🔻 زیارت عاشورای بعد از نماز صبح، قانون نانوشتۀ جبهه بود. اما حسی که در زیارت عاشور
اصلی‌ترین ویژگی یک اطلاعاتیِ کاربلد! 🔻 بیابانِ تاریک از اشک و سایه‌ها پر می‌شد. یکی به رکوع، یکی به سجود، یکی به قنوت. ستاره‌ها هم به تماشای نمایش سایه‌ها نشسته بودند. بچه‌ها در خود فرو می‌رفتند و زار می‌زدند. زار... 🔸 آن موقع هنوز نمی‌دانستم اصلی‌ترین ویژگی یک اطلاعاتیِ کاربلد، همین زار زدن‌های شبانه است. نمی‌دانستم اگر دستش از آسمان کوتاه باشد، راه و معبرهای زمین را پیدا نمی‌کند. اگر نفسش در مشتش نباشد، در این بیابان‌های بی‌سروته گم می‌شود. طول کشید تا به قول عزیزی بفهمم شناختن و پیدا کردن معبرها در گرو شناختن پیچ‌وخم‌های نفس است. 📚 از کتاب | خاطرات شفاهی از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس 📖 ص ۱۴۶ ✍ زینب عرفانیان #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f