eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ دعای پدر 🔻 شهاب‌الدین دوباره از پله‌ها بالا رفت. مادر به او امر کرده بود پدر را بیدار کند. میان امر مادر و محبت به پدر مانده بود. آرام، طوری که خودش هم به زور می‌شنید، گفت: «پدر جان!» صدایش آن‌قدر ضعیف بود که سیدشمس‌الدین بیدار نشد. کنار پدر نشست. خواست تکانش بدهد، احساس کرد تکان دادن پدرش بی‌ادبی است. دو زانو تا کنار پای پدر رفت و صورتش را کف پای سیدشمس‌الدین گذاشت و چند بار صورتش را کف پای پدر سایید. پدر از جا پرید و نشست. چشمان معصوم سیدشهاب‌الدین را که دید، گفت: «شهاب‌الدین، چرا این‌طور می‌کنی بابا؟» «خواب بودید. دلم نیامد تکانتان بدهم. ببخشید که بیدارتان کردم. مادر امر کرده بود.» سیدشمس‌الدین درحالی‌که اشک از چشمانش سرازیر بود، دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «پسر جان، خدا تو را در راه کسب علم و دانش توفیق دهد.» نور آن دعای مستجاب پدر در تمام زندگی شهاب‌الدین راهگشایش بود. از پنج سالگی تا ۹۶سالگی. سرمنشأ آن توفیقات بزرگ، آن مکاشفات غریب، آن عشق بی‌حدوحصر به علم، همه و همه این‌جا بود. در این اتاق ساده. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 صفحات ۳۰ و ۳۱ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ یک اقیانوس نور! 🔻 صورت ملکوتی بعضی اعمال، نور مطلق است. یک لحظه صبر، یک دقیقه سکوت، یک لبخند تبدیل می‌شود به یک اقیانوس نور. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۴۷ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ این جمله را به یاد داشته باش! 🔻 به محضر استاد رسید. سید نگاهی به شهاب‌الدین انداخت و گفت: جلوتر بیا. پیش از درس با تو حرفی دارم. جوان! همزمان با علوم دین به درس اخلاق هم اهتمام داشته باش. عالِمی که مهذّب نباشد، خطرش برای دین از همه کس بیشتر است. جامع علوم را هم به‌دست بیاوری، این جمله را به یاد داشته باش: «الدنیا یومٌ و لنا فیها صومٌ». وقتی مرگ فرا رسد، انگار فقط یک روز در این دنیا زندگی کرده‌ای و همین یک روز هم روزه بوده‌ای. آدم روزه‌دار چقدر زمان دارد که در یک روز از لذات بهره ببرد؟ وقتی مهلتت در دنیا تمام شود می‌بینی که برای اندک زمان توقف در دنیا تا ابد در نعمت یا عذابی! 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۴۵ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ برای خانهٔ من نوبرانه نخر! 🔻 چقدر از شهاب‌الدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک می‌ریخت و تعریف می‌کرد... چقدر مردم‌دار بود! چقدر به فکر مردم و همسایه‌ها بود! لقمه‌ای که می‌دانست همسایه‌اش ندارد از گلویش پایین نمی‌رفت... همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!» گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گران‌تر خریده‌ام.» آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.» 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۶۳ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ الله الله فی الایتام... 🔻 [شهاب‌الدین] بعد از حمام دوباره به سربینه (رخت‌کن) برگشت. مشغول لباس پوشیدن بود. حمامی گفت: «آقا، خاطرتان هست پسرانتان کوچک بودند اینجا می‌آمدید؟» «بله.» «من از شما خاطره‌ای دارم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.» «عجب! چه خاطره‌ای؟» «آقا، یک روز توی همین سربینه چند بچه بودند. شما و آقازاده‌هایتان وارد حمام شدید. بچه‌ها تنها آمده بودند. شما از من پرسیدید: «این بچه‌ها تنهایند؟ بزرگ‌تری همراهشان نیست؟» من به شما عرض کردم این بچه‌ها یتیم‌اند. به پسرانتان آرام گفتید جلوی آن‌ها شما را بابا صدا نزنند. پول حمام آن بچه‌ها را هم حساب کردید. یک مقداری هم به من پول دادید. چون نزدیک شروع مدارس بود، فرمودید برای این بچه‌ها لوازم مدرسه تهیه کنم.» شهاب‌الدین دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «کار عجیبی نکردم؛ سفارش مولایمان است. «الله الله فی الایتام...» آقا جان، یتیم خیلی حرمت دارد؛ اگر یتیم اشک بریزد عرش خدا به لرزه در می‌آید. خدا ما را کمک کند در خدمت به ایتام. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 صفحات ۱۷۵ و ۱۷۶ پ.ن: اثر «پناه» از استاد محمود فرشچیان در وصف یتیم‌نوازی حضرت علی علیه السلام ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ فقط جنس ایرانی! 🔻 شاگرد خیاط تا شهاب را دید، برایش چهارپایه گذاشت تا بنشیند. شهاب‌الدین روی چهارپایه نشست. خیاط از پشت میزش بلند شد. شهاب می‌دانست که او با وضو کار می‌کند، برای همین دوست داشت این خیاط لباسش را بدوزد. «احوال شما استاد؟» «به مرحمت حضرتعالی.» «اسباب زحمت، استاد! لباس ما آماده شد؟» «بله، ولی آقای مرعشی، من هرچه جست‌وجو کردم نتوانستم دکمهٔ ایرانی پیدا کنم. اصلاً گویا تمام دکمه‌های بازار از کشورهای دیگر وارد می‌شود. حسب فرمایشتان که فرمودید فقط جنس ایرانی استفاده کنم، به قبا و پیراهنتان دکمه ندوختم.» «خدا خیرت بدهد، مشتی!» «آقای مرعشی، شما می‌توانید یک متر قیطان بگیرید و به عیال بفرمایید برایتان چیزی شبیه دکمه درست کنند.» «خدا برکت بدهد به کسب‌وکارت، مشتی!» لباس را زیر بغلش زد و از خرازی یک متر قیطان خرید و به خانه رفت. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۱۳۴ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ فقط جنس ایرانی! 🔻 شاگرد خیاط تا شهاب را دید، برایش چهارپایه گذاشت تا بنشیند. شهاب‌الدین روی چهار
✳️ وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود 🔻 وارد خیابان شد و به سمت حرم راه افتاد. مدتی از تصویب قانون منع حجاب گذشته بود، اما این قانون در قم مثل دیگر شهرها سفت‌وسخت اجرا نمی‌شد. کسی جرئت نداشت از سر ناموس مراجع چادر بکشد. 🔸 چادرش را محکم گرفته بود و کمک می‌خواست. شهاب به آن طرف خیابان دوید. قد بلند و جثهٔ قوی پاسبان هر کسی را می‌ترساند. زیر لب گفت: «یا ابا الغيث اغثني.» دستش را دراز کرد و محکم به صورت پاسبان کوبید. پاسبان بی‌آنکه حرفی بزند، از معرکه بیرون رفت. زن اشک چشم‌هایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. «مادرت فاطمهٔ زهرا اجرت بدهد، آقا.» 🔺 در شبستان روبه‌روی ایوان آینۀ صحن مطهر شرح لمعه می‌گفت. پیش از آغاز درس، آنچه باعث دیر رسیدنش به درس شده بود را برای شاگردانش گفت و عذرخواهی کرد. طلاب نگران شهاب شدند. یکی از طلبه‌ها گفت: «آقا، مدتی خودتان را پنهان کنید.» شهاب با لبخند گفت: توکل به خدا. من وظیفه‌ام را انجام دادم. وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود. بقیه‌اش با خداست. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۱۲۲ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود 🔻 وارد خیابان شد و به سمت حرم راه افتاد. مدتی از تصویب قانون منع حجاب گذشته بود، اما این قانون در قم مثل دیگر شهرها سفت‌وسخت اجرا نمی‌شد. کسی جرئت نداشت از سر ناموس مراجع چادر بکشد. 🔸 چادرش را محکم گرفته بود و کمک می‌خواست. شهاب به آن طرف خیابان دوید. قد بلند و جثهٔ قوی پاسبان هر کسی را می‌ترساند. زیر لب گفت: «یا ابا الغيث اغثني.» دستش را دراز کرد و محکم به صورت پاسبان کوبید. پاسبان بی‌آنکه حرفی بزند، از معرکه بیرون رفت. زن اشک چشم‌هایش را با گوشۀ چادرش پاک کرد. دستش را به دیوار گرفت و بلند شد. «مادرت فاطمهٔ زهرا اجرت بدهد، آقا.» 🔺 در شبستان روبه‌روی ایوان آینۀ صحن مطهر شرح لمعه می‌گفت. پیش از آغاز درس، آنچه باعث دیر رسیدنش به درس شده بود را برای شاگردانش گفت و عذرخواهی کرد. طلاب نگران شهاب شدند. یکی از طلبه‌ها گفت: «آقا، مدتی خودتان را پنهان کنید.» شهاب با لبخند گفت: توکل به خدا. من وظیفه‌ام را انجام دادم. وظیفهٔ من بود نگذارم حرمت ناموس شیعه از بین برود. بقیه‌اش با خداست. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 ص ۱۲۲ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ الله الله فی الایتام... 🔻 [شهاب‌الدین] بعد از حمام دوباره به سربینه (رخت‌کن) برگشت. مشغول لباس پوشیدن بود. حمامی گفت: «آقا، خاطرتان هست پسرانتان کوچک بودند اینجا می‌آمدید؟» «بله.» «من از شما خاطره‌ای دارم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.» «عجب! چه خاطره‌ای؟» «آقا، یک روز توی همین سربینه چند بچه بودند. شما و آقازاده‌هایتان وارد حمام شدید. بچه‌ها تنها آمده بودند. شما از من پرسیدید: «این بچه‌ها تنهایند؟ بزرگ‌تری همراهشان نیست؟» من به شما عرض کردم این بچه‌ها یتیم‌اند. به پسرانتان آرام گفتید جلوی آن‌ها شما را بابا صدا نزنند. پول حمام آن بچه‌ها را هم حساب کردید. یک مقداری هم به من پول دادید. چون نزدیک شروع مدارس بود، فرمودید برای این بچه‌ها لوازم مدرسه تهیه کنم.» شهاب‌الدین دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «کار عجیبی نکردم؛ سفارش مولایمان است. «الله الله فی الایتام...» آقا جان، یتیم خیلی حرمت دارد؛ اگر یتیم اشک بریزد عرش خدا به لرزه در می‌آید. خدا ما را کمک کند در خدمت به ایتام. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 صفحات ۱۷۵ و ۱۷۶ پ.ن: اثر «پناه» از استاد محمود فرشچیان در وصف یتیم‌نوازی حضرت علی علیه السلام ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ الله الله فی الایتام... 🔻 [شهاب‌الدین] بعد از حمام دوباره به سربینه (رخت‌کن) برگشت. مشغول لباس پوشیدن بود. حمامی گفت: «آقا، خاطرتان هست پسرانتان کوچک بودند اینجا می‌آمدید؟» «بله.» «من از شما خاطره‌ای دارم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.» «عجب! چه خاطره‌ای؟» «آقا، یک روز توی همین سربینه چند بچه بودند. شما و آقازاده‌هایتان وارد حمام شدید. بچه‌ها تنها آمده بودند. شما از من پرسیدید: «این بچه‌ها تنهایند؟ بزرگ‌تری همراهشان نیست؟» من به شما عرض کردم این بچه‌ها یتیم‌اند. به پسرانتان آرام گفتید جلوی آن‌ها شما را بابا صدا نزنند. پول حمام آن بچه‌ها را هم حساب کردید. یک مقداری هم به من پول دادید. چون نزدیک شروع مدارس بود، فرمودید برای این بچه‌ها لوازم مدرسه تهیه کنم.» شهاب‌الدین دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «کار عجیبی نکردم؛ سفارش مولایمان است. «الله الله فی الایتام...» آقا جان، یتیم خیلی حرمت دارد؛ اگر یتیم اشک بریزد عرش خدا به لرزه در می‌آید. خدا ما را کمک کند در خدمت به ایتام. 📚 از کتاب | برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی 📖 صفحات ۱۷۵ و ۱۷۶ پ.ن: اثر «پناه» از استاد محمود فرشچیان در وصف یتیم‌نوازی حضرت علی علیه السلام ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f