✳ فوران رحمت خدا با برداشتن یک خار از سر راه مردم!
🔻 گاهی #رحمت خدای متعال با یک چیز کوچکی فوران میکند و به جوش میآید. با یک چیز ساده؛ برداشتن یک خار! روایت هست یک خاری سر راه افتاده است. یک کسی میآید آن را برمیدارد و کنار میگذارد که به پای کسی نرود. خدا بهخاطر همین یک کار، تمام حساب و کتاب او را پاک میکند و او را به #بهشت میبرد! بهخاطر اینکه نسبت به #راحتی_مردم حساس بوده است.
👤 #آیت_الله_سیدحسن_عاملی
📝 #سمت_خدا | ۹۹/۱۲/۲۸
#⃣ #مردمداری
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳ فوران رحمت خدا با برداشتن یک خار از سر راه مردم!
🔻 گاهی #رحمت خدای متعال با یک چیز کوچکی فوران میکند و به جوش میآید. با یک چیز ساده؛ برداشتن یک خار! روایت هست یک خاری سر راه افتاده است. یک کسی میآید آن را برمیدارد و کنار میگذارد که به پای کسی نرود. خدا بهخاطر همین یک کار، تمام حساب و کتاب او را پاک میکند و او را به #بهشت میبرد! بهخاطر اینکه نسبت به #راحتی_مردم حساس بوده است.
👤 #آیت_الله_سیدحسن_عاملی
📝 #سمت_خدا | ۹۹/۱۲/۲۸
#⃣ #مردمداری
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ برای تألیف قلوب درِ خانهاش همیشه باز بود!
🔻 وقتی از شمال به پایگاه همدان میرفت، با خودش مقدار زیادی ماهی میبرد. از همان دم درِ دژبانی شروع میکرد به توزیع تا خانه. میگفت: «من وقتی سبزیپلو با ماهی میخورم، دوست دارم همه خورده باشند.» یا وقتی پرتقال و برنج با خودش میبرد، سهم خیلیها را برمیداشت. بارکشی میکرد برای هدیه به دیگران، برای #تألیف_قلوب. درِ خانهاش همیشه باز بود و از این کارش لذت میبرد.
📚 از کتاب «آسمان دریا را بلعید»؛ خاطرات قهرمان جنگهای هوایی سرلشگر خلبان #شهید_حسین_خلعتبری_مکرم
📖 ص ۱۷۳
#⃣ #مردمداری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ برای خانهٔ من نوبرانه نخر!
🔻 چقدر از شهابالدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک میریخت و تعریف میکرد... چقدر مردمدار بود! چقدر به فکر مردم و همسایهها بود! لقمهای که میدانست همسایهاش ندارد از گلویش پایین نمیرفت... همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!» گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گرانتر خریدهام.» آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.»
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی
📖 ص ۶۳
#⃣ #اخلاق #مردمداری
✅ اینجا #حرف_حساب بخوانید؛ (برشهای ناب از کتابهایی که خوانده و سخنرانیهایی که شنیدهایم)
https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f