eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
28 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شایان،شوخ طبع کلاس با خنده گفت: _ریحانه، این ترم رو مشروط شدی رفت... تعجب کردم،منظورش چی بود... اون آقا قدم های بزرگی برداشت و به سمت تخته رفت. دستهاش رو به پشت برد وبا جدیت رو به جمعیت کلاس گفت: _اینطور که معلومه باید خودم رو دوباره معرفی کنم،بنده مهرداد رادمهر هستم.استاد شما لبخند مرموزانه ای به من زد رفت سمت دفتر حضور و غیاب. _خانم سامری...ریحانه سامری _بله استاد _چه توجیهی برای دیراومدنتون دارین؟ _توجیه خاصی ندارم... _پس من هم دلیل خاصی ندارم که اجازه بدم یه دانشجوی بی انظبات توی کلاسم حضور داشته باشه حرصم دراومده بود.. شیدا که دوست صمیمیم بود گفت: _اما استاد، خانم سامری دانشجوی برتر این دانشگاهه،این اولین باره که اینقدر دیر اومده باجدیت خطاب به شیدا گفت: _شما زبون ایشون هستید؟ همه خندیدند. ادامه داد: _این باعث نمیشه که ایشون هرزمان که دلشون میخواد بیان دانشگاه... دلم میخواست هرچی از دهانم در میاد بهش بگم اما دستم زیر سنگش بود،نمیخواستم این ترم رو مشروط بشم... با جدیت بهش گفتم: _من هم تمایلی ندارم که توی کلاس شما باشم. با دست به درب خروجی اشاره کرد و محکم گفت: _پس بیرون! دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم.هنوز روی صندلی ننشسته بودم. کیفم رو دستم گرفتم و با قدم های محکم از کلاس خارج شدم... توی سالن دانشگاه تند تند نفس می کشیدم. قلبم داشت از سینه ام کنده میشد. تاالان هیچ کس با من اینطوری صحبت نکرده بود. روی یکی از صندلی های سالن نشستم و بی صدا اشک می ریختم. توی سالن هیچ کس نبود و همه جا غرق در سکوت بود. اشکهام رو پاک کردم و توی دلم به اون استاد لعنتی فحش میدادم. یکهو یک نفر منو صدا زد. سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب، مدیر دانشگاه رو دیدم. از جام بلند شدم و سلام کردم. با تعجب پرسید: _مگه شما الان کلاس ندارین؟ چرا اینجا نشستین؟ _کلاس داشتم.... _منظورتون چیه؟ یکهو با التماس خطاب به مدیر گفتم: _میشه ازتون خواهش کنم استادمون رو عوض کنید؟ایشون خیلی مغرور و بی ادبه... با تعجب گفت: _استاد رادمهر؟اما ایشون امروز اولین جلسه رو برگزار کرده... مکثی کرد و ادامه داد: _ببینید خانم سامری، بنا به در خواست های مکرر کلاس شما ،استاد قبلی رو به بهانه مبهم بودن نحوه تدریس، عوض کردیم. اما استاد رادمهر یکی از بهترین استاد ها هستند. لطفا برگردین سر کلاستون. مظلومانه گفتم: _ایشون به خاطر ۵ دقیقه تاخیر، منو از کلاس انداختن بیرون خنده ای کرد و گفت: _من الان میرم با ایشون صحبت میکنم 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و گفتم: _بهم میاد؟؟ پدرشوهرم گفت: _مگه میشه چادر به کسی نیاد دخترم؟؟ اونم به فرشته ای مثل شما.‌‌‌.. زهرا گفت: _معلومه دیگهه ، به ریحانه همه چیز میاد...مگه نه استاد رادمهر؟ مهرداد خندید و خطاب به من گفت: _میخوایی امشب با چادر باشی؟ بالبخند گفتم: _باشم؟؟؟ _نمیدونم... زهرا با غر گفت: _چقدر با هم تعارف میکنید شما دوتا... همون لحظه آیفون خونه به صدا در اومد... پدرشوهرم از جاش بلند شد و گفت: _مهمان ها رسیدن... زهرا فورا رفت توی اتاقش‌ و مادرمهرداد هم رفت چای رو دم کنه... اینقدر زهرا استرس داشت که منم انگار اضطراب گرفته بودم.... اما مهرداد خیلی با آرامش نشست روی مبل دو نفره و به من گفت: _ریحانه ، بیا پیش من بشین.... لبخندی زدم و رفتم کنارش ایستادم... بعد از چند دقیقه،مهمانها با گل و شیرینی وارد خونه شدن و همگی باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم... داماد به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودن خواستگاری.... پسر خوبی دیده میشد.... به چشم برادری خوشگل بود.... محاسن بلندی داشت و معلوم میشد خیلی باایمانه.... خیلی هم خجالتی بود...سر به زیر و با حیا.... همه نشستند روی مبل و منم کنار مهرداد نشستم‌‌‌‌‌‌... پدرشوهرم خطاب به پدر داماد گفت: _خوش آمدین سید حاج کمال...‌قدم روی چشم ما گذاشتین... پدر داماد با لبخند گفت: _اختیار دارین...ببخشید ما مزاحمتون شدیم.... پدر ها کمی صحبت کردن و صحبتشون گل کرده بود... میدونستم زهرا توی اتاق نشسته و دل توی دلش نیست.... از طرفی داماد هم حالی بهتر از اون نداشت... یکهو پدرشوهرم من و مهرداد رو  به حاج کمال نشون داد و گفت: _ایشون عروس من هستن...همسر آقامهرداد... یک ماهه ازدواج کردن... حاج کمال و همسرش به من نگاهی انداختند و گفتند: _الهی خوشبخت بشین... آهسته گفتم: _ممنون... سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _میشه بگین زهرا خانم تشریف بیارن؟؟ همون لحظه پدرشوهرم به من گفتن: _دخترم....به زهرا جان بگین بیان... چشمی گفتم و از جام بلند شدم.... رفتم توی اتاق زهرا.... _زهرا جون...بیا عزیزم.... چادرشو سرش کرد و گفت: _ریحانه...همه چیزم خوبه؟؟؟ _عالی هستی عزیزم.... باهم از اتاق خارج شدیم... به همه سلام کرد و نشست روی مبل کناری من... منم کنار مهرداد نشستم... درست رو به روی داماد نشسته بود و سرشو پایین انداخت.... با دیدن لپ های گل انداخته اش، خنده ام گرفت.... هم زهرا و هم داماد، هیچ کدومشون سر بالا نکرده بودن تا یه نگاهی به هم بندازن... آهسته به مهرداد گفتم: _مهرداد... _جانم _چرا اینا اینقدر خجالت میکشن... بهم نگاه کرد و گفت: _خب خواستگاریه دیگه... _آخه به هم نگاه نمیکنن... _نگران نباش...یخشون کم کم آب میشه.... دوباره به مهمانها نگاه کردم... چند دقیقه ای گذشت و زهرا سینی شیرینی رو چرخوند و دوباره نشست... چون چادر سرش بود، نمیشد سینی چای رو برداره....برای همین شیرینی رو چرخوند... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ معده ام داشت از دهانم بیرون میومد... برگشتم توی پذیرایی و دوباره روی مبل نشستم‌‌‌‌.... چند دقیقه ای گذشت.... شاهرخ کلید انداخت توی در و وارد خونه شد..‌. با لبخند سلامی کرد و بی حال، جوابشو دادم..... کفشهاشو درآورد و چند قدمی جلوتر اومد..‌‌‌ کیف و کتش رو گذاشت روی مبل و اومد سمتم..‌ _حال عزیزم چطوره؟ بی جون بهش نگاه کردم و گفتم: _خوب نیستم شاهرخ... نشست جلوی پام و با تعجب توی صورتم نگاه کرد... دستشو گذاشت روی پیشونیم و با تعجب پرسید: _چرا اینقدر رنگت پریده ریحانه.... بهش نگاه بی رمقی کردم و گفتم: _نمیدونم... از جاش بلند شد و با جدیت گفت: _پاشو بریم دکتر... _شاهرخ ول کن توروخدا....نصفه شبی کجا بریم... با اخم گفت: _هنوز ساعت دوازده شب نشده، بریم بیمارستان شبانه روزی....لجبازی نکن ریحانه.... مکثی کرد و ادامه داد: _شام خوردی؟ _دوسه لقمه.... پوفی همراه با عصبانیت کشید و گفت: _آخه یک بچه ای که که هیچ کدومتون اونو ندیدین و عمرش به دنیا نبوده که اینقدر غصه و گریه نداره... الان خوبه که خودتو از پا درآوردی؟ سرمو پایین انداختم و بغض کردم..‌‌ _بلند شو ریحانه...آماده شو بریم... بی رمق از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق.... داشتم لباسامو میپوشیدم که دوباره حالت تهوع بهم دست داد.... فورا رفتم توی حمام داخل اتاق و دوباره بالا آوردم..‌. شاهرخ فورا اومد توی اتاق و بلند پرسید: _چیشد ریحانه؟ نشستم لبه ی تخت و نفسم به زور بالا میومد.‌‌... اومد جلو و دستامو گرفت.‌‌‌... یکهو تعجب کرد و با عصبانیت گفت: _دستات چرا اینقدر یخ کرده؟ با زحمت آماده شدم و رفتیم بیمارستان... آقای دکتر منو معاینه کرد و یه سری آزمایش ازم گرفتن... منو بردن توی بخش و به دستم سرم وصل کردن... توی اتاق خصوصی بودم... شاهرخ برام یک اتاق جدا گرفته بود..‌. ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ حسود نبودم اما تصورش برام سخت بود که یک دختر دیگه رو کنار مهرداد ببینم.... هرچند که اون دیگه با من نسبتی نداشت.... بی خیالش شدم.... بعد از اینکه با شیدا صحبت کردم، از جام بلند شدم... _میری خونتون ریحانه؟ _نمیدونم....حالم خوب نیست.... با نگرانی پرسید: _اتفاقی افتاده؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _نه....از وقتی شاهرخ مرده، یه جوری شدم.... شاید تنها....هرچند این تنهایی رو به شاهرخ ترجیح میدم.... ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت پارکینگ‌‌‌.... سوار ماشینم که شدم، موبایلم زنگ خورد... داداش سپهرم بود..‌‌ جواب دادم و گفتم: _سلام داداشم...جان..‌ _سلام ریحانه جان....کجایی؟ _من دانشگاهم...میخوام برم خونه.‌‌‌ _بیا شرکت یه موضوعی هست باید در جریان باشی.... بی چون و چرا گفتم: _چشم داداش....الان حرکت میکنم سمت شرکت.... سوار ماشین شدم و راه افتادم‌‌‌‌.... واقعا آزاد بودم....از اینکه از زندان شاهرخ رها شده بودم، خیلی خوشحال بودم.... بیشتر از دو هفته بود که از شمال برگشته بودم‌... داشتم کارامو انجام میدادم تا نظم زندگیم رو مثل گذشته تنظیم کنم.... رسیدم شرکت... ماشینو خودم پارک کردم و سوار آسانسور شدم.... رفتم سمت اتاق سپهر.... تقه ای زدم و وارد شدم..... داداش و چند نفر دیگه داشتن سر موضوعی با هم صحبت میکردن.... سلامی کردم که نگاه اکثرشون چرخید سمت من...‌ داداش گفت: _سلام ریحانه جان....بیا اینجا.... رفتم جلو و چند تا برگه نشونم داد: _اینا لیست تمام دارایی های شاهرخ هست که اکثرشون رو با ما شریک بوده‌‌‌.... الان در واقع شریک اصلی ما و این شرکت، تو و میکائیل هستین.... چون ورّاث شاهرخ محسوب میشین..... نفسی کشیدم و گفتم: _خب...‌. ادامه داد: _خب شما میخوایی همچنان شریک باشی یا میخوای سهام شاهرخ رو خارج کنی؟ فورا گفتم: _داداش این چه حرفیه...معلومه که میخوام شریک بمونم.... بعد از اینکه یه سری برگه رو امضا کردم، از شرکت بیرون اومدم دلم گرفته بود.... نمیدونستم کجا برم.... پشت یک چراغ قرمز ترمز کردم... پسرک فال فروش اومد پشت شیشه و چند تا ضربه آهسته زد.... بهش نگاه کردم.... به فال های توی دستش اشاره کرد.... شیشه رو کشیدم پایین..‌. یاد حرف مهرداد افتادم که می گفت فال حقیقت نداره و دروغه.... _خانم نیت کنید فال بگیرید.... با بی حوصلگی گفتم: _به فال اعتقاد ندارم.... با اطمینان گفت: _خانم فال حافظه...حافظ هیچ وقت دروغ نمیگه.... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅 -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _هیچ جا،همین جا نگه دارید.همینجا حبل الورید بریده شد و خدا نزدیکتر شد. پس از توقف ماشین،و پیاده شدن،با پایی لرزان در کف آسفالت های چهار راه به دنبال یادگاری جانش می گشت. جانِ مادر در همین جا حبل الورید غیرتش بقول جوان های امروزی باد کرد و با خون پاکش ریشه های غیرت و ایمان را آبیاری کرد..انقدر ریشه های غیرت خشکیده ی برخی مردان بی رگ را آبیاری کرد که تمام خون بدنش خالی شد. مادر،با نگاه های ملتمس ان شب نیمه شب شعبان را در جلوی چشمانش مجسم کرد.جانش کتک میخورد و دست آخر یک چاقوی تیز گلوی علی اکبرش را شکافت... _یا زهرا یا زهرا یا زهرا.. علی اکبر جوانش با صورتی غرق به خون با ذکر یا زهرا بر زمین خورد. _ علی علللللللللللللللللللللللللی 😭😭 ان دو دختر از فرصت درگیری جوانها با علی استفاده کرده بودند و فرار کرده بودند. پسر 14ساله ی همراه علی با اینکه گواهی نامه نداشت اما نمی توانست از خون مربی مجاهد و باغیرتش بگذرد ،سریع با موتور ان ضارب جانی را دنبال کرد. و اما علی ِمادر.😭😭 مادر با چشمانی مضطرب اطرافش را نگاه میکرد، رفت و آمد انسانهای مبتلا به ویروس بی تفاوتی را به نظاره نشسته بود . کسی به علی اکبرش توجهی نداشت. تنها کسی که جلو آمد و به علی توجه کرد یک پیرمرد به ظاهر متدین بود اما نه😏او مرده ای بود در میان زندگان. پیرمرد نیامده بود به علی کمک کند بلکه آمده بود تا به زخم نای سوخته اش نمک بپاشد. با حالت تمسخر گفت:" آی جوان، مگه مملکت قانون نداره؟! پلیس نداره؟! تو چکاره بودی؟ حالا خوب شد زخمی شدی؟!: و علی با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه در می آمد پاسخ داد:" ببخشید حاج اقا، فکر کردم دختر شما هستند که دارند اذیتشان می کنند. " علی مانده و کف خیابان و شاهرگی شکافته... ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه: 📌 بابا بسه دیگه! همه‌ش گریه و عزاداری! اصلاً این مسلمونا می‌دونن شادی چیه؟ بعدِ این همه گریه، افسردگی نمی‌گیرن؟🤔 (آخر) ✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱 «کاری از مجموعهٔ رُنِشــا» تلگرام | اینستا | روبیکا | آپارات 🆔 @Ronesha_ir