eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
28 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نگاهی بهم کرد و گفت: _هیچی، فقط اینکه هواستونو بیشتر جمع کنید. اینو گفت و سوار ماشینش شد. شیدا گفت: _چرا اینقدر بداخلاقه؟ _فکر کنم فقط با من اینجوریه بی تفاوت بهش،سوار ماشینم شدیم و بعد از اینکه شیدا رو دم خونش پایین کردم،گازش رو گرفتم و رفتم شرکت پیش داداش سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه مدیریت. تقه ای به در زدم و مثل جن پریدم توی اتاق و با صدای بلند گفت: _سلام به داداش گلم یکهو مثل مجسمه سر جام خشک شدم. اوه فک کنم بدجوری گند زدم. داداش و چندتا از دوستاش به من زل زده بودند و از ترس، دهنشون باز مونده بود . هین بزرگی کشیدم و فورا از اتاق بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم. داشتم دنبال راه فرار میگشتم که درب باز شد و داداش با خنده گفت: _بیا تو،غریبه نیستن این بار آهسته وارد اتاق شدم.داشتم میمردم از خجالت. همه شون خنده هاشونو به زور نگه داشته بودند و سعی میکردند پنهانش کنند. روی صندلی نشستم و داداش خطاب به دوستانش گفت: _فکر کنم برای امروز کافیه اونها سر تکون دادند و از جاشون بلند شدند و بعد از خداحافظی اتاق رو ترک کردند داداش با خنده گفت: _قیافت دیدنی بود ریحانه با گله مندی گفتم: _فکر کنم امروز باید همش ضایع بشم _باز چی شده که لب و لوچت آویزونه خواهرکوچیکه _از کجا شروع کنم، والا...امروز یه استاد جدید برامون اومد که انگار طلب باباشو ازم میخواست،حسابی از خجالتم دراومد داداش سپهر همونطوریکه داشت میخندید،گفت: _لابد خوشتیپ و پولدارم هست با خنده گفتم: _آخ دقیقااا _و مجرد... _نمیدونم مجرده یا نه!ولی همینو میدونم که هرکی زنشه خیلی بدبخته‌‌‌ _چراااا آخههه؟ _چون حسابی مغرور و از خودراضیه،فکر کرده چون دخترا براش غش و ضعف میرن ، این حق رو داره که زور بگه. سپهر گفت: _اولشه،میخواد زهر چشم بگیره،اما یکم که بگذره، با همتون مهربون میشه بلند گفتم : _نه داداش، با همه مهربونه الا من ،میدونم دلیلش چیه! سپهر درحالیکه می خندید ابرویی بالا انداخت و گفت: _دلیلش چیه بگو منم بدونم؟ با جدیت گفتم: _اون استاد یکی مثل خودش خوشتیپ و باکلاس پیدا کرده ، به من حسودی میکنه و چون با وجود من موقعیتش به خطر میفته، برای همین سعی میکنه منو پیش دیگران ضایع کنه، اما کور خونده داداش بلند زد زیر خنده و گفت: _چرا بچه گانه فکر میکنی آخهه. یکهو یادم از تصادف افتاد و هین بلندی کشیدم و گفتم: _راستییی!زدم ماشینشو داغون کردم سپهر خندشو جمع کرد و با تعجب پرسید : _چی گفتی؟ _توی پارکینگ دانشگاه _چیزی نگفت؟؟ _چرا.....گفتم من الان چیکار کنم؟گفت هواستو جمع کن _خب بازم‌ درود به شرفش پوفی کشیدم و گفتم: _پس فردا دوباره باهاش کلاس دارم،نمیدونم چجوری توی چشماش نگا کنم. _هیچی ،خیلی طبیعی... مکثی کرد و گفت: _راستی ریحانه،نیلوفر قراره بره لباس عروس انتخاب کنه،گفت که دلش میخواد تو هم همراهش بری... با ذوق گفتم: _آخ جووون،حتمااا سریع کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که یکهو گفت: _کجاااا؟؟ _برم خونه یکم درس بخونم جلو این استاد ضایع نشم خداحافظی کردم و تا درب اتاقو باز کردم، سینا رو پشت درب دیدم. لبخندمو جمع و جور کردم و سلام کوتاهی کردم.بدون اینکه منتظر جواب بمونم، بدو بدو رفتم سمت راه پله... 🧡 @havaye_zohoor
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان                                °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مادرشوهرم به مهرداد گفت: _آخه مهرداد جان...این دختر آرزو نداره لباس عروس‌بپوشه؟سید حسین خودش آرزوی لباس دامادی نداره؟ ماشین عروس و عکاس نمیخوان؟ پدرشوهرم گفت: _حاج خانم....اولا اینکه حاج سید کمال خیلی ثروتمنده...قطعا میتونه بهترین عروسی رو بگیره...خود شما هم اینو میدونی....ولی این صحبتی که سید حسین به زهرا گفته، حرف درستیه... دوما اینکه اینا نمیخوان با عروسی شون باعث بشن یه دختر و پسر غصه بخورن.... از همه مهمتر...زهرا خودش تصمیم نهایی رو میگیره...بچه که نیست...خودش باید ببینه که آیا میتونه این شرط سید حسین رو قبول کنه یا نه؟ من و شما فقط‌باید راهنماییش کنیم... بعد هم رو کرد به زهرا و گفت: _دخترم...خوب‌فکراتو بکن...ببین میتونی بدون عروسی بری سر خونه زندگیت یا نه.‌‌... زهرا سکوت کرده بود... مطمئن بودم راضی نیست... آخه کدوم دختری میتونه بدون لباس عروس بره خونه شوهر؟؟ زهرا گفت: _راستش....آقاجون...من برام فرقی نمیکنه عروسی داشته باشم یا نه... مهردادگفت: _زهرا جان، اگه بخوایی، میرم با سیدحسین صحبت میکنم نظرشو عوض کنه مهبد فورا گفت: _داداش برای مردم که نمیشه تعیین و تکلیف کرد... بحث اون شب ، تقریبا نتیجه ای نداشت... بعد از خوردن شام و شب بخیر با کل افراد خانواده، با مهرداد رفتیم طبقه پایین... همون لحظه داداش سپهر بهم زنگ زد... تماس تصویری شو جواب دادم و با لبخند گفتم: _سلام داداشم...چطوری؟؟! _به به...سلام خواهر خوشگلم...خوبم عزیزم...چه خبراا مکثی کرد و پرسید: _کجایی ریحانه؟ _خونه پدرشوهرم... _عه...خوش بگذره‌....اونجا چیکار میکنی؟ _مراسم خواستگاری داشتن... خندید و گفت: _بله دیگه...عروس بزرگشونی...معلومه که باید حضور داشته باشی... خندم گرفت... رفتم داخل و درو بستم... _حالا بگو داماد خودمون کجاست؟ _اینجاست... _گوشیو بگیر سمتش...دلم براش تنگ شده... مهردا لبخندی زد و گوشیمو دادم دستش... خودمم رفتم توی اتاق لباسامو عوض کنم... صدای سلام و احوالپرسی گرم داداش و مهرداد میومد... خدارو بابت این لحظه شکر میکردم.... چادر رو انداختم روی تخت و روسری و مانتوم رو درآوردم.... گرمم شده بود... من به این وضع عادت نداشتم... من دختری بودم که موهام همیشه دیده میشد... شالم از سرم میفتاد... جلوی مانتوم باز بود....جوراب نمی پوشیدم.... اصلا چادر سر کردن هم بلد نبودم.... اما حالا.....تغییر کرده بودم... نشستم پشت دراور و بافت موهامو باز کردم... داشتم موهامو شونه میزدم که صدای صحبت داداش و مهرداد نزدیکتر میشد... در باز بود و مهرداد اومد داخل... داشت با سپهر میگفت و میخندید... یکم حسودیم شد...نکنه داداش اونو بیشتر از من دوست داشته باشه... همچنان مشغول شونه زدن موهام بودم.. داداش یکهو پرسید: _خواهر ما کجا رفت؟؟؟ مهرداد موبایل رو گرفت سمت من و گفت: _اینجاست...داره موهاشو شونه میرنه... داداش گفت: _مهرداد نذار خودش موهاشو شونه بزنه...موهاشو سفت شونه میزنه همشون کنده میشن... موهای ریحانه رو اکثر اوقات مستخدم خونمون شونه میزنه... _چشم برادر زن جان ...امر دیگه؟؟ داداش همینطوریکه میخندید گفت: _اختیار داری، امر نیست...تمناست... با داداش خداحافظی کردیم و موبایلو گذاشت روی دراور...‌.اومد جلوم ایستاد و گفت: _برس رو بده به من... _نه چه خبرهههه....داداش خیلی بزرگش کرد... دستمو گرفت و برس رو از توی دستم برداشت... با غر گفتم: _مهرداد... با خنده گفت: _دستور از بالاست... منم خندیدم... این آدم باعث شده بود خنده روی لبهام بیاره... باعث شده بود آرامش وارد زندگیم بشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ کفشامو درآوردم و مستقیم رفتم توی اتاق خواب.... خیلی خسته بودم... لباسام که باهاشون رفته بودم بیمارستان رو عوض کردم... آهسته روی تخت دراز کشیدم.... باورم نمیشد این موجودی که داره زندگی میکنه، بچه ی منه... باورم نمیشد.... وقتی به این فکر میکردم که مادر شدم، از خوشحالی پرواز میکردم.... شاهرخ اومد توی اتاق و همونطوریکه داشت کتشو میذاشت روی چوب لباسی، بهم بالبخند گفت: _بچم حالش چطوره ؟ منم با اخم در جوابش گفتم: _چه خبرته حالا شاهرخ؟ با اخم گفت: _حال بچمو میپرسم ، چه خبره نداره دیگه...حسودیت میشه؟ آهسته دراز کشیدم روی تخت و به این حس خوب مادر شدن فکر میکردم... _شب بخیر شاهرخ...لامپو خاموش کن... همچنان داشت بهم نگاه میکرد... انگار داشت به چیزی فکر میکرد... _ریحانه... _بله.. _اسمشو چی بذاریم؟ با تعجب بهش نگاه کردم... _شاهرخ حالا وقت زیاده...لامپو خاموش کن توروخدا... مکثی کردم و با عصبانیت گفتم: هنوز که نمیدونی جنسیتش چیه... لبخندی زد و گفت: _اگه دختر بود اسمشو میذاریم شیوا...اگه پسر بود،اسمشو بذاریم شهروز.... سرمو برگردونم سمتش... لبه تخت نشسته بود... با اخم از حالت دراز کشیده، نشستم رو به روش و با عصبانیت گفتم: _دیگه چی شاهرخ خان؟ لپمو کشید و گفت: _دیگه سلامتی شما... دستشو محکم عقب کشیدم و با اخم گفتم: _اسم بچمو خودم انتخاب میکنم... ابروشو بالا انداخت و باخنده گفت: _بچه ی منه ها...قرار فامیل باباش بره توی شناسنامه ش حرصی گفتم: _شاهرخ، این دفعه رو کوتاه نمیام، از همین الانم دارم بهت میگم، اگه بخوایی باهام لج کنی، یه جایی میرم که دستت به من و بچم نرسه... بلند خندید و گفت: _بگیر بخواب ریحانه...باید هفت ماه از بچم مواظبت کنی و یه بچه ی خوشگل‌ به دنیا بیاری...اون شب با تمام ذوقی که داشتم،خوابیدم... تا ساعت ۱۱ و نیم ظهر خواب بودم... از خواب بلند شدم و رفتم توی پذیرایی... هاجر خانم داشت خونه رو گردگیری میکرد... تا منو دید، بالبخند گفت: _سلام خانم،صبحتون بخیر... از لبخندش معلوم بود که شاهرخ همه چیزو بهش گفته... لبخندی زدم و گفتم: _سلام، شاهرخ رفت شرکت؟ _بله خانم، راستی مبارک باشه... خندیدم و گفتم: _ممنون _خانم ان شاءالله یک بچه ی خوش پاقدم داشته باشین... با لبخند گفتم: _ممنونم،امیدوارم... رفتم سر میز صبحانه...شروع کردم به خوردن.. یکهو گفتم: _به داداش سپهر و نیلوفر بگو بیان اینجا...نهار بیشتر درست کن... _چشم خانم... _من امروز میرم دانشگاه، با راننده هماهنگ نکن، با ماشین خودم میرم.... _به روی چشم...ولی خانم اگه شما رانندگی نکنید خیلی بهتره... با تعجب گفتم: _واا...هاجررخانم....هنوز بچم دوماهشه...اینقدر حساس نباش.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ کمی استراحت کردم.‌... جزوه هامو برداشتم و بهشون نگاه میکردم.... یه قسمت هایی از دفترم خط خطی شده بود... یادم افتاد زمانهایی که من و مهرداد با هم شوخی میکردیم، خودکار بر میداشتم و برگه های مهرداد رو خط خطی میکردم.... اونم حسابی تلافی میکرد و روی جزوه هام طرح هنری می کشید.... به خط خطی ها نگاه کردم و خنده ام گرفت.... این جزوه ها رو لازم داشتم... چند روزی گذشت و از ترم جدید رفتم دانشگاه... حس و حال خوبی بود که دوباره دوستامو می بینم‌‌.... هاجر خانم دوباره برگشته بود و از میکائیل مراقبت میکرد..‌‌. به اصرار داداش سپهر، قرار بود توی شرکت کار کنم.... با شیدا رفتیم دانشگاه تا انتخاب واحد کنیم.... شیدا با مهرداد برداشت و گفت: _ریحانه تو هم با استاد رادمهر بردار....اون که ازدواج کرده...دیگه مثل گذشته نیستین..... حرفشو قبول داشتم اما باز هم مردد بودم.... ادامه داد: _ریحانه استاد رادمهر نسبت به بقیه اساتید، استاد خیلی خوبیه ها.... شیدا خیلی اصرار کرد تا من راضی شدم و با مهرداد کلاس برداشتم.... بلاخره اولین جلسه ی کلاسمون با مهرداد فرارسید... بیشتر دوستای قدیمیم رو دوباره دیدم.... خیلی خوشحال بودم که باز هم مثل گذشته با بچه ها میگیم و میخندیم.... مهرداد وارد کلاس شد و به همه سلام کرد.... از قبل میدونست من توی کلاسشم.... برای همین عکس العملی نشون نداد... اول کمی صحبت کرد و خوش آمد گفت.... بعد هم رفت سراغ درس.‌‌‌.. کمی درس داد و نکاتی رو بهمون گفت و ما هم یادداشت کردیم... بیست دقیقه ی آخر که رسید، رو کرد به بچه ها و گفت: _خب...بد نیست یه پرسش و پاسخ کوتاهی داشته باشیم.... به میثم نگاه کرد و یک سوال درباره درس پرسید.... میثم که گیج شده بود، گفت: _استاد من هنوز متوجه درس نشدم..‌. مهرداد اخمی کرد و گفت: _پس برای چی سوال نپرسیدین؟؟من همین الان این نکته رو گفتم....یعنی چی؟ میثم با نگرانی نگاه کرد... جواب سوال رو میدونستم....البته شک داشتم.... مهرداد به بچه ها نگاه کرد و پرسید: _کی میتونه جواب بده؟ یه چند نفری دستشونو بالا آوردن... منم دستمو بالا بردم‌.... مهرداد بهم نگاه کرد.... بعد گفت: _بفرمایید خانم سامری... گفتم: _استاد به جوابی که میخوام بگم شک دارم ولی بازم میگم.... و جواب سوال رو گفتم.... نگاهش روی برگه های روی میزش بود... گفت: _نه درست بود... و بعد هم چند تا سوال دیگه از بقیه بچه ها پرسید.... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
#رمان📚: #زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_پنچم ✨ -میگی چکارکنم؟😕 -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت
📚: 🌈 ✨ پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏 بلند شدم و گفتم: _دیگه بهتره بریم داخل. برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد. صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: _چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒 باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه. ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود. تعجبم بیشتر شد.گفت: _هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐 دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت: _اینو ببندم خوبه؟ -یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐 پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت: _بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕 نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی بودم حتی اگه تغییر کنه هم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت: _بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊 -در موردش فکر میکنم. اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت: _ممنونم زهراخانوم.☺️ بعد با لبخند درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن. نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد: _زهرا -جانم بابا -بیا بشین نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟ به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم دوست داره . نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست. محمد گفت: _بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕 بابا پرید وسط حرفش و گفت: _بذار خودش جواب بده.😐 مامان گفت: _آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه! همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم: _من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم. بلندشدم که برم،مامان گفت: _یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟 شانه بالا انداختم و گفتم: _چی بگم؟فقط همین بود.🙁 چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم: _شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁 همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم. مریم اومد پیشم و گفت: _چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕 -خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊 -خوشحال میشیم.😊 اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود. وقتی داشت میرفت... ادامه دارد.... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم...." حال مادر با شنیدن همین جمله *علی رو با چاقو زدن * دگرگون شد،چشمانش سیاهی رفت،احساس کرد در و دیوار خانه دور سرش می چرخند . دوست علی هنوز در حال حرف زدن بود اما مادر،چیزی جز صدایی مثل هو هوی باد نمی شنید. _الو،الو،خانم خلیلی ،خانم خلیلی،صدامو می شنوین؟! خانم خلیلی... گوشی از دست مادر به زمین افتاده بود و مادر با دستانی که می لرزید دست روی قلبش گذاشته بود،انگار همان چاقو ای را که حبل الورید جانش را بریده بودند ،در قلبش فرو کرده بودند. چند ثانیه مادر مات و مبهوت به قاب عکس علی اکبرش روی دیوار خیره شد و صدای دوست علی در گوشش مدام تکرار میشد،:" علی رو با چاقو زدن." سریع گره ی روسری اش را محکم کرد و گفت:" چادر،چادرم کجاست؟! بچه ام بچه ام😱😱😭😭علی ام 😭علی ام." انقدر هول شده بود که حتی فراموش کرده بودچادرش را کجا گذاشته،انگار برای دقایقی آلزایمر گرفته بود. سریع به سمت کمد لباس هایش رفت،چادر را با عجله سر کرد،با پاهایی لرزان و قلبی مضطرب و نگران از خانه خارج شد ،در حالیکه یک طرف چادرش به زمین کشیده می شد. انقدر نگران حال علی بود که انگار مبینا ی هفت ساله اش را فراموش کرد،در خانه را محکم بست و مسیر خانه تا خیابان ی اصلی را دوان دوان طی کرد،سریع یک تاکسی به مقصد بیمارستان گرفت. مادر به بیمارستان رسید،با عجله به قسمت اورژانس رفت. چشمش به دوستان علی افتاد،با چشمانی اشک آلود و دستانی لرزان به آنها گفت:" علی کجاست؟ 😱علی ام کجاست؟ پاره ی تنم چیشده 😭😭😭؟؟" کاسه ی صبرمادر لبریز شده بود،با صدای بلند گریه کرد و عاجزانه خدا را صدا میکرد. شب نیمه شعبان به ساعات بامدادی اش می رسید اما هنوز هیچ بیمارستان مجهزی علی را پذیرش نکرده بودند. دوستان علی مدام پیگیر بودند، 27 بیمارستان او را رد کرده بودند. تا اینکه بیمارستان خصوصی عرفانِ سعادت آباد حاضر به پذیرش علی، به شرط واریز 50 میلیون پول شدند،انگار پولِ چرک دست از نجات جان جانِ مادر واجب تر و مهمتر بود. دوستان علی برای نجات جان دوستشان هر طور که بود پول را فراهم کردند و سرانجام علی در ساعت 5به بیمارستان عرفان انتقال یافت و،به اتاق عمل منتقل شد . و... ادامه دارد... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•