♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
وقتی رسیدم خونه، وسایلم رو توی خونه پرت کردم و روی مبل دراز کشیدم.
هاجر خانم مستخدم خونه مون اومد و گفت:
_سلام خانم، وسایلتون رو ببرم توی اتاقتون؟
_سلام، آره ممنونم میشم
موبایلمو برداشتم و شماره شیدا رو گرفتم.مثل همیشه گفت:
_هاا؟چی میگی؟
_کوفت! صدبار گفتم مثل آدم حرف بزن
خندید و برای اینکه حرف منو به سخره بگیره ،صداشو تو دماغی کرد و گفت:
_ملههه؟مفرمایید؟؟
و پقی زد زیر خندهه
_ای زهرر مااار ، الحق که شیدایی،آدم بشو نیستی
_خب، حالا بگو چیکار داشتی؟
_هیچی،حوصلم سر رفته،گفتم بیای اینجا
بلند خندید و گفت:
_خوبه همین یکی دوساعت پیش دانشگاه همدیگرو دیدیم
_چی بگم...اعصابم خورده
_برا چی؟چیشده؟
_هیچی...برا همین استاد مزخرفه...دلم میخواد بدجوری تلافی کنماا
_ای بابا ، اونو ولش کن....ریحانه
_هاا
_امروز میایی کافی شاپ؟
_کافی شاپ چه خبره؟
_هیچی، بچه ها دور هم جمع شدن گفتن تو هم بیا
_آرهه،میام، حوصلم سر رفته
_ساعت ۵ بیا دنبالم
_ای کووفتت، خب بگو ماشین نداری که بری
_حاالاا دیگهه
_ساعت ۵ دم در باش،باز دو ساعت منو دم در معطل نکنیااا
_بااااشه
خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم...
ساعت ۵ آماده شدم و رفتم دنبال شیدا.
این دختر بازهم منو دم خونشون کاشت .
شمارشو گرفتم و هرچی بوق خورد جواب نداد.براش پیامک نوشتم:
_شیدا...یکم آدم باش، دم خونتونم
چندتا ایموجی خنده گذاشتم و براش فرستادم.
دستمو گذاشتم روی بوق و بعد از چندثانیه با ترس درو باز کردو با عجله پرید توی ماشینم:
_چته دیوونهههه
_به ساعت یه نگا بنداز،ساعت ۵و نیمه
_خب حالا دیگه، راه بیفت
_دلم به حال اون بدبختی میسوزه که قراره بیاد تورو بگیره شیدا...
خندیدیم و راه افتادیم سمت کافی شاپ.
کافی شاپ که چه عرض کنم، پاتوق ما بود.
پدر شایان یک کافی شاپ براش خریده بود و اونجا کلی خدمتکار داشت.
ماها همه اونجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم.
وارد کافی شاپ شدیم .
شایان اومد جلو و گفت:
_چه عجب!
با غر گفتم:
_به شیدا بگو...
خندید و گفت:
_برین طبقه بالا ،بقیه هم اونجان
خودشم همراهمون اومد.
یک میز گرد معروف داشتیم که همیشه اونجا می نشستیم.
من،شیدا،لیلا،شایان،میثم،نسترن و عماد یک گروه ۷ نفره و بسیار صمیمی بودیم .
🧡@havaya_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_دوم
صبح شده بود...
آفتاب روی صورتم افتاده بود...چشمامو باز کردم...
به ساعت توی اتاقم نگاهی انداختم...ساعت ۹و نیم صبح بود...
ساعت ۱۲ با مهرداد کلاس داشتم...نگاهی بهش انداختم...کنارم روی تخت طوری خوابیده بود که توپ تکونش نمیداد...
از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم و همون لحظه صدای در اومد...شالمو انداختم روی سرم و درو باز کردم...
مهبد برادرشوهرم بود...
_سلام زنداداش صبح بخیر...
_سلام آقا مهبد...صبح شماهم بخیر
_مادر گفتن با مهرداد بیایین بالا با ما صبحانه بخورین...
لبخندی زدم و گفتم:
_دستشون درد نکنه...چشم میاییم
لبخندی زد و واز پله ها رفت بالا
درو بستم و شالمو انداختم روی مبل و رفتم توی اتاق خواب
بازوشو تکون دادم و آهسته صداش زدم...
اما خوابش خیلی عمیق بود...
خندم گرفت...این مرد با اون ابهتی که توی دانشگاه داره، حالا اینقدر بانمک خوابیده بود و زلزله هم اگه میومد، نمیتونست بیدارش کنه...
با هزار زحمت بلاخره چشماشو باز کرد...
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_چه عجب آقا...
چشمامو دوباره بست و به پهلو خوابید و با صدای خواب آلود گفت:
_ریحانه بذار یکم دیگه بخوابم...
دیگه طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده...
چرخید و بهم نگاه کرد....
با خنده گفتم:
_استاد پاشو ساعت ۱۲ باهات کلاس داریمااا...
با تعجب پرسید:
_واقعا؟؟
خندیدم....
از جاش بلند شد و نشست لبه تخت و بهم نگاه کرد....
_چیههه...چرا اینجوری نگام میکنی مهرداد؟
با خنده گفت:
_انصافا من الان کجام شبیه استاداعه ریحانه ؟؟ من الان یه آدم با لباس خونگی و موهای به هم ریخته ام که تازه از خواب بلند شدم....
چشمامو ریز کردم و با خنده گفتم:
_البته ابهت توی دانشگاهو که نداری...ولی خب....
_ولی خب چی؟؟؟!!
_ولی خب برای من همیشه استادی....
خندید و گفت:
_باشه ریحانه خانم، اگه گذاشتم ترم بعدی با من کلاس برداری....
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
_فکر نکنم هیچ استادی بدش بیاد یه دانشجو درسخون توی کلاسش باشه....حالا که شما امر میکنی چشم...
زدم روی شونش و با خنده ادامه دادم:
_اما بهت بگماا...یه دانشجو خیلی خوب رو از دست دادی... حالا هم پاشو دست و صورتتو بشور، مادر گفتن بریم طبقه بالا صبحانه بخوریم....
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا واقعا ترم بعدی با من کلاس برنمیداری؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_نه...
_من شوخی کردم....به دل نگیر...
_بهش فکر میکنم...
_باور کن هیچ استادی مثل من نمیتونه درس به این مهمی رو....
فورا حرفشو بریدم و با خنده گفتم:
_بااشه مهرداد...منم شوخی کردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_سوم
لبخندی زد و گفت:
_خانم مراقب خودتون باشید ...
بعد از اینکه صبحانم تموم شد، آماده شدم و رفتم دانشگاه...
وارد کلاس شدم و با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم...
بی حوصله نشستم روی صندلی...
شیدا توی کلاس دیگه بود....اصلا اینجا با هیچکس آشنا نبودم....
خودمو با جزوه هام سرگرم کردم...
نگاهی به محتوای نامفهومش انداختم....
درسم مثل قبل خوب بود اما با این تفاوت که هیچ انگیزه ای برام باقی نمونده بود....
بچه ها آخر کلاس دور هم جمع شده بودن و داشتن درباره موضوعی باهم صحبت میکردند.....
بین حرفاشون، کلمه ی استاد رادمهر رو شنیدم....
با تعجب برگشتم عقب...
همچنان مشغول صحبت بودن...
گوشامو تیز کردم و دوباره به رو به روم نگاه کردم....
یکی از پسرا گفت:
_کمتر از یک ساله که اومده و همه چیو دستش گرفته...
یک دختر گفت:
_میگن خیلی از دانشجوها برای اینکه فقط یک ترم باهاش داشته باشن، با هم دعوا میکنن و هرکی زودتر ثبت نام کنه ، دانشجوی استاد رادمهر میشه....
یکی دیگه از پسرها با تعجب و هیجان گفت:
_نه اینجوریام نیست....من از دانشجوهاش شنیدم که فقط نخبه ها و شاگرد اول ها رو قبول میکنه...ظرفیت کلاساشم خیلی کمه...
یک دختر ادامه داد:
_ولی چه فایده....اصلا به دخترا نگاه نمیکنه....دخترا هم که جرات نمیکنن بهش اعتراض کنن، یعنی اگه دانشجوها خودشونو پر پر کنن، بازم حاضر نیست بهشون نگاه کنه...
سرمو پایین انداختم....واقعا مهرداد من بود؟؟؟
چرا مهرداد من؟؟
مهرداد دیگه برای من نبود که بخوام ادعای مالکیت داشته باشم...
توی دلم به اون دختر خندیدم و گفتم:
_اون آدمی که تو داری دربارش با عشوه و تمنا صحبت میکنی، یک روزی همسر من بود....عزیز من بود....تمام دنیا و آخرت من بود....
من باز هم مهرداد رو فراموش نکرده بودم...دلم میخواست یک بار دیگه هم که شده، مهردادم رو ببینم....اما روی دیدنش رو نداشتم...برم بهش چی بگم؟
بگم من با شاهرخ ازدواج کردم و الان هم ازش باردارم؟؟؟
یا بگم من هنوزم بهت فکر میکنم و عاشقتم؟!
خیلی سخت بود...
پوفی کشیدم و سکوت کردم....
من همیشه سکوت میکردم...
سکوت در برابر مشکلات زندگی....
سکوت در برابر خواسته هام....
سکوت دربرابر ظلم شاهرخ....
سکوت در برابر تمنای مهرداد....
من در حق مهرداد ظلم کرده بودم....بطوریکه نزدیک بود حافظه شو برای همیشه از دست بده....
استاد وارد کلاس شد و همگی به احترامش ایستادیم....
کلاس درس شروع شد.....
اصلا حوصله شو نداشتم، دلم میخواست
هرچه سریعتر کلاس تموم بشه..
و بلاخره تموم شد....
از جاهامون بلند شدیم و از کلاس خارج شدیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_چهارم
کلاس تموم شد و همه ی بچه ها داشتن از کلاس خارج میشدن....
شیدا بهم گفت:
_ریحانه میایی امروز بریم خرید؟تو سلیقه ت از من بهتره....
لبخندی زدم گفتم:
_خودتم که خوش سلیقه ای....حالا خرید برای چی....
لبخندی زد و گفت:
_فکر کنم دارم ازدواج میکنم....
با ذوق و شوق گفتم:
_واقعااا؟؟؟مبارکا باشه...چقدر خوشحال شدم....
_ممنون عزیزم
با خنده پرسیدم:
_حالا کی هست؟؟؟!
خودشم خندید و گفت:
_استاد رادمهر...
خندم روی لبم خشک شد....
با صدای ضعیفی گفتم:
_کی؟؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
_شوخی کردم دیوونه....قیافشو نگااا...مثل موشی که گربه دیده.....
با کیفم محکم زدم به شونش و گفتم:
_چقدر مسخره ای شیدا....
همونطوریکه داشت میخندید گفت:
_وای چقدر استاد رادمهر برات مهمه ریحانه....
با عصبانیت گفتم:
_خیلی بدی..ازت توقع نداشتم....
خنده شو به زور تحمل کرد و گفت:
_دیروز که اومدم برگه هامو به استاد رادمهر تحویل بدم، با ذوق گفتم:
_استاد...ریحانه سامری هم اومده توی کلاس شما....خیلی اصرار کردم تا بلاخره راضی شد....
همون لحظه استاد رادمهر تعجب کرد و بهم نگاه کرد....
شیدا با خنده ادامه داد:
_استاد رادمهری که به هیچ دختری نگاه نمیکنه، بعد از اینکه این حرفو زدم، بهم نگاه کرد....
بی تفاوت گفتم:
_خب که چی...معلومه وقتی دانشجو درسخونی مثل من توی کلاسش باشه، باعث افتخارشه....
با خنده ادامو درآورد و گفت:
_آره جون خودت...
از کلاس بیرون اومدم و پشت سرم دوید...
_ریحانه حالا قهر نکن شوخی کردم....بگم داماد کیه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_کیه....
_اون پسره که همش میومد کتابخونه رو به روی من می نشست...
رشته داروسازی میخونه...سهراب علیپور...یادت اومد؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آره....چقدر عالی....پسر خوبیه...
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_هفتم ✨
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب #دلت باش.😊
همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.🙄😑
خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁
شاید بخاطر این باشه که از #رفتارمذهبی_نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام #اذیتش کنم.😕😣
تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁
-سلام.یعنی چی؟😟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂
من و مریم بلند خندیدیم.😂😂
محمد هم لبخند زد😁
و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.😍☺️
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد #لحنش عوض شد ولی #نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟😟😐
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊
-جوابم منفیه ولی...🙁
-دیگه ولی نداره.😊☝️
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس #کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.😁😃😄
از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
📲_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
📲_نه.
نوشت:
📲_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
#نگاهش نمیکردم. گفتم:...
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_ششم دوست علی گفت:" مادر،علی رو با چاقو زدن حالش وخ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتم
علی در اتاق عمل بود،و مادر و دوستانش در پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب فقط اشک می ریختند و خدا را صدا می زدند.
مادر قلبش تند میزد، چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون شبیه شده بود،با چشمانی اشک آلود به امام حسین علیه السلام متوسل شد،
مادر در خانه ی فیض عظیم، خون خدا که ملائکه در سوگ شهادتش به عزا نشسته بودند رفت،امام حسین علیه السلام را به جوانش حضرت علی اکبر علیه السلام قسم داد:" اقا جان،یا امام حسین علیه السلام، خودتون داغ جوان دیدین آقا 😭😭😭،آقا سخت است داغ جوان دیدین به قربان مظلومیتتون برم امام حسین علیه السلام، منم از دار دنیا فقط همین یک پسر را دارم،😭😭علی فقط به پسرم نیست،علی ام تمام هستی من است،علی زندگیمه 😭😭😭😭😭پاره ی تنمه😭😭آقا جان علی ام رو به شما سپرده ام 😭😭😭،علی ام رو برام نگه دارین😭😭😭😭😭
آقا بحق علی اکبرت_علیه السلام_ علی اکبر من و حفظ کنین😭😭.
حسین جانم(علیه السلام ) ح....ح...ح..."
صدای مادر در میان گریه هایش بریده بریده شنیده می شد اما کسی که مخاطب دلِ دردمندش بود خوب ِخوب صدایش را می شنید.
دوستان علی هم حالی بهتر از حال مادر نداشتند،
هر کدامشان گوشه ای از راهروی بیمارستان و پشت در اتاق عمل ایستاده بودند و اشک در چشم و دعا ذکر لبشان شده بود، یکی دست به دامن حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود و دیگری در خانه ی امام رضا علیه السلام رفته و هر کس به امامی برای شفای دوستشان متوسل شده بودند.
نوجوانی که شاهد چاقو خوردن معلمش بود به دیوار تکیه زده بود و زانوی غم بغل گرفته بود،و چشمهایش فقط خیره به زمین بود،و گهگاهی اشکی از چشمانش روی گونه هایش سرازیر می شد.
استاد علی ،دعای توسل میخواند"یا وجیها عندالله اشفَع لنا عِندالله..یا وجیهاً عند الله اشفع لنا عند الله..." و شانه هایش تکان میخورد و اشک هایش در نور چراغ بالای سرشان مثل الماسی می درخشید و بر زمین می چکید.
هیچ کس حالش را نمی فهمید، فقط دعا میخوانند و آه و ناله.
تعدادی از دوستان علی به آشنایان و امام جماعت مسجد محله ی خود سپرده بودند که برای حال وخیم علی و شفا یافتنش دعا کنند .
تمام این ساعت ها که علی در اتاق عمل بود برای مادر هر ثانیه اش به مدت یکسال نه بلکه صدسال می گذشت.
مادر یاد دورانی افتاد که علی را باردار بود و ماه های آخر، هر روز به دنیا آمدن و دیدن پاره تنش را به انتظار می نشست، و با در دلِ نگران و مضطربش با خدا راز و نیاز میکرد:" خدایا؛ تو علی رو 19 سال پیش به زندگی من بخشیدی و هدیه دادی،الان هم علی را به من ببخش و هدیه بده خداااااااا😭😭😭😭."
صدای باز شدن در اتاق عمل،به این انتظار کشنده پایان داد.
مادر و دوستان علی با نگرانی با عجله به سمت دکترجراح رفتند و جویای حال بیمارشان شدند .
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکردگفت:"...
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•