eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی سالن حدود ده دقیقه ای منتظر بودم. احساس کردم کمی گرمم شده. به همین دلیل موهای بلندمو جمع کردم و شروع کردم به بافتن. سرم کج بود و داشتم موهامو به سمت جلو می بافتم که یکهو صدای مدیر رو شنیدم که منو صدا زد. به سمت صدا برگشتم. در کمال تعجب دیدم که استاد رادمهر هم کنارش ایستاده و داره به من نگاه میکنه. موهامو با کش بستم و از جام پاشدم‌.آقای مدیر خطاب به استاد رادمهر گفت: _خانم سامری دانشجوی ممتاز این دانشگاه و برای ما بسیار مهم هستند. ایشون تا بحال تاخیر نداشتند و برای همه استاد ها با ارزش هستند. دست به سینه کردم و لبخندی کنج لبم نشست ،ابرومو بالا انداختم و منتظر موندم تا ببینم عکس العملش چیه با جدیت گفت: _ایشون برای من هنوز ارزشمند نیستند، پس من چطوری میتونم بی انظباتی شون رو ببخشم؟ اخمام رفت توی هم نگاه ازش گرفتم... چه استاد بداخلاقی،خدا تا آخر ترم به دادم برسه. آقای مدیر گفت: _آقای رادمهر،من کاملا متوجه هستم که شما نسبت به بی انظباتی حساس هستید اما... حرفشو قطع کردم و گفت: _جناب مدیر،اگه ایشون نسبت به بی انظباتی حساس هستن، منم نسبت به منّت کشی و التماس کردن حساسم... ایرادی نداره،چه بهتر که سر کلاس ایشون حاضر نمیشم... مدیر گفت: _اما خانم سامری، درسی که استاد رادمهر تدریس میکنن،یکی از دروس مهم شماست،نباید پشت پا بندازید. آخ،راست میگفت... و خطاب به استاد رادمهر گفت: _لطف کنید و اجازه بدین ایشون وارد کلاس بشه... مکثی کرد، به من نگاهی انداخت و گفت: _خانم سامری، این، اولین و آخرین جلسه ای باشه که شما تاخیر کردین،چون دفعه بعد،بخششی در کار نیست. دلم میخواست گریه کنم،اینقدر بداخلاق بود و داشت با من مثل یک بچه رفتار میکرد... بلندتر گفت: _جوابتونو نشنیدم... توی چشماش خیره شدم و محکم گفتم: _چشم سری تکون داد و گفت: _میتونید برید سر کلاس کیفم رو با حرص از روی صندلی برداشتم و با قدم های محکم از کنارش رد شدم. رفتم داخل کلاس. همه با تعجب پرسیدند: چی شد؟ همونطوری که پشت به در بودم، رو به روی بچه ها وایستادم و با اخم گفتم: _چی میخواستین بشه؟اول منو جلوی مدیر حسابی خورد کرد،بعد هم مثل بچه دبستانی ها بهم گفت بیام سر کلاس. میثم یکی از پسرا گفت: _ریحانه،اینجور که معلومه این استاد از اونایی نیست که دربرابر زیبا رویان کم بیاره... همه زدن زیر خنده لیلا دوست صمیمی من گفت: راست میگه ریحانه، از اون موقع هرچی براش چشم و ابرو اومدیم، رام نشد لبخندی زدم و گفتم: _زیبایی بخوره تو سرش، استاد پرروی مغرور از خودراضی خوشتیپ باکلاس بچه ها خشکشون زده بود،ادامه دادم: _والاا ! فکر کرده با اون کت شلوار مارک و کفشای واکس زده و ساعت گرون قیمت میتونه زور بگه... یکهو صداش از پشت سر اومد که گفت: _موهای ژل زده رو یادتون رفت... کلاس ترکید از خنده با ترس برگشتم عقب و بهش نگاه کردم. با جدیت و اخم ادامه داد: _مثل اینکه شما دانشگاه میایی تا جذب تیپ استادها بشی... با حرص گفتم: _نخیرم! آدم وقتی خودش خوشگل باشه جذب هیچ آدمی نمیشه. ابرویی بالا انداخت و گفت: _جداا؟؟ اما از حرفهایی که زدین،چنین قانونی برداشت نمیشه. دانشجوها اینقدرخندیدند که یکی از پسرها گفت: _استاد مردیم از خنده. لبخندش به اون پسر غلیظ تر شد بطوریکه دندونای سفیدش معلوم شد... 🧡 @havaya_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از اینکه پدرشوهرم چند تا سوال درباره شغل و کار و تحصیل از داماد پرسید، سید حاج کمال به پدر شوهرم گفت: _اگه اجازه بدین، دختر و پسر باهم صحبت کنن... پدرشوهرم گفت: _اختیار دارین سید....اجازه ماهم دست شماست... پدرشوهرم به زهرا نگاهی انداخت و گفت: _دخترم...با حسین آقا برین صحبت کنین... زهرا آهسته چشمی گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش.. داماد هم با فاصله ازش، وارد اتاق شد... مهمانها باهم مشغول صحبت بودن... به مهرداد نگاه کردم و گفتم: _به یاد مراسم خواستگاری خودم میفتم... ابروشو بالا انداخت و با خنده بهم نگاه کرد... پوفی کشیدم و گفتم: _چه مراسمی بود....پر از غصه.... با تعجب و آهسته پرسید: _چرا غصه؟؟مگه ناراحت بودی که با من ازدواج کنی؟؟ _نه...اما همش میترسیدم تو فکر اشتباهی درباره من بکنی.... _مثلا چه فکری ریحانه؟ _اینکه تو فکر کنی من نقشه کشیدم که باهات ازدواج کنم... خندید... _ریحانه....اتفاقا من که اصلا ناراحت نبودم... فقط یخورده نگران بعدش بودم.... اینکه جواب خانوادمو چی بدم....بهشون دروغ بگم یا نه! اینکه تو بعد من چجوری زندگی کنی... من فقط نگران بودم ....نگران تو... لبخندی روی لبهام نشست... ادامه داد: _اونجوری که تو توی دانشگاه ازم التماس میکردی و میخواستی که کمکت کنم، من عذاب وجدان گرفتم... خندیدم و گفتم: _چه شوهری دارماااا... ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _پس چی فکر کردی خانووم همون لحظه زهرا و داماد از اتاق بیرون اومدن و سرجاشون نشستن... به زهرا نگاهی انداختم... سرش پایین بود و لپاش حسابی گل انداخته بود... خنده ام گرفته بود... داماد هم که همینجوری بود... مهمانها کمی صحبت کردند و سید حاج کمال به پدرشوهرم گفت: _با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم.... _شام تشریف داشته باشین سید.... _ممنون...مزاحم نمیشیم... همه از جاشون بلند شدند و خداحافظی کردند... زهرا رفت توی اتاقش و مهمانها رفتند.... رفتم توی اتق زهرا و با خنده پرسیدم: _خب تعریف کن عروس خانم... خندید... _چی بگم ریحانه _داماد چطور بود؟ _خوب _همین؟؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _آدم خوبیه ریحانه...حرفهاش به دلم نشست... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ تا جواب آزمایش ها اومد، حدود دوساعتی طول کشید.... بعدش دکتر اومد بالای سرم و وضعیت منو چک کرد‌‌‌‌.... نگاهی به آزمایش ها کرد و از من پرسید: _چند وقته که این وضع رو دارین؟ با بی حالی گفتم: _چهار یا پنج روزی هست فکر کنم....شاید هم بیشتر... دوباره به آزمایش ها نگاه کرد... شاهرخ هم نگران بود و داشت به دکتر نگاه میکرد.... آقای دکتر همونطوریکه نگاهش توی برگه های آزمایش بود، گفت: _مشکل خاصی ندارید خانم....شما باردار هستید...بهتون تبریک میگم.... برای یک لحظه،‌ متوجه هیچی نشدم.... فکر میکردم اشتباه شنیدم.... ولی ممکن نبود...‌ نمیدونستم چی باید بگم.... و اینکه الان باید خوشحال باشم یا ناراحت... قیافه ی شاهرخ دیدنی بود..‌‌. با تعجب پرسید: _آقای دکتر مطمئنید؟ دکتر با شوخ طبعی گفت: _شک دارید؟ و بعد دکتر تبریک گفت و از اتاق خارج شد.... اصلا دلم نمیخواست بچه دار بشم... اونم توی این موقعیت... سهل انگاری از خودم بود....باید هواسمو بیشتر جمع میکردم تا این اتفاق نیفته.... چشمامو به هم فشردم و دلم میخواست این موضوع حقیقت نداشته باشه.‌‌‌... شاهرخ دستمو گرفت و محکم فشرد.... چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم‌‌‌‌.... اشک توی چشمام جمع شده بود.... خیلی ناراحت بودم....اما شاهرخ نه...‌انگار دنیا رو بهش داده بودن.... با لبخند بهم گفت: _منتظر این اتفاق بودم ریحانه... نگاه ازش گرفتم و با بغض گفتم: _آخه چرا؟؟! ناراحت بودم اما از ته دل نبود‌‌‌‌.... دلیلش رو نمیدونستم.... اینکه مادر شدن رو تجربه میکردم، برام عجیب بود.... به حرف های نیلوفر پی بردم..‌‌. اینکه یک موجود دیگه همزمان با من داره نفس میکشه... اون حس رو حالا خودم داشتم تجربه میکردم..‌‌. دلم‌نمیخواست باردار بشم..‌‌ اما حالا که این اتفاق افتاده بود، خیلی زیاد ناراحت نبودم.... _شاهرخ... _جانم... _بریم خونه....نمیخوام اینجا بمونم... _عزیزم پزشکت باید اجازه بده چشمامو به هم فشردم و گفتم: _همین که گفتم... باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ به چراغ قرمز نگاه کردم.... هنوز شماره صد و هفده بود.... به حرفش اطمینان کردم و گفتم: _خب باشه...یه دونشو بده... _اول نیت کنید بعدش یکیشو بردارین... چشمامو بستم و نیت کردم...‌ برای آینده ام...درسم....میکائیل... چشمامو باز کردم و یه فال برداشتم..... یک تراول چک پنجاه هزارتومنی بهش دادم... _خانم این خیلی زیاده.... با لبخند گفتم: _بقیش برا خودت.... ذوقی کرد و گفت: _خداخیرتون بده.... اینو گفت و فورا دور شد.... شماره چراغ قرمز هشتاد و سه بود.. فالو باز کردم.... یک شعر کوتاه نوشته بود‌‌‌.... بدون توجه به شعر، رفتم سراغ تفسیرش... حافظ گفته بود: _سخت به او دلبسته اید و مرتباً در اندیشه اش می باشید اما بدانید که هر کاری باید از روی عقل و تدبیر باشد. افراد موفق همیشه با زیرکی و عقل بر مسائل و مشکلات پیروزی یافته اند. با کمی دقت، سرعت و تلاش موفق خواهید شد. به زودی تغییرات کلی در زندگی شما حاصل می شود که به نفع همه افراد خانواده می باشد. چشمانی نگران منتظر دیدارتان می باشد. عجله کنید که او را دیدار کنید و به کمک او بشتابید که سخت به شما نیاز دارد... اشک توی چشمام جمع شد... آخه کی به من احتیاج داره؟ من خیلی شکست خورده م.... خودم بیشتر از هرکسی به خورم احتیاج دارم‌‌‌‌..... فال رو انداختم توی داشبورد و درشو بستم.... داشتم توی خیابونا رانندگی میکردم..‌‌. حوصلم سر رفته بود... برگشتم خونه داداش سپهر تا میکائیل رو تحویل بگیرم.... شماره نیلوفر رو گرفتم.... دو تا بوق خورد که فورا جواب داد: _جانم ریحانه... _سلام نزدیک خونه ام..لطفا میکائیل رو آماده کن.... _خب بیا داخل... _ممنون عزیزم...میرم خونه خودم.... باشه ای گفت و تلفنو قطع کرد.... رسیدم جلوی خونشون و رفتم داخل...‌ سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ای که خونه داداش بود...‌. نیلوفر درو باز کرد و گفت: _ریحانه جان بیا داخل یه کوچولو باهات کار دارم.... بی تفاوت بهش نگاه کردم...‌ رفتم داخل... _چی شده نیلوفر؟ برای هردومون نسکافه آورد و گفت: _بشین تا بگم.... نشستم روی زمین....میکائیل رو بغلم کردم و محکم بوسیدمش‌.... با ذوق گفتم: _چطوری مامانی؟ نیلوفر که روی مبل نشسته بود ، گفت: _امروز رفتی شرکت؟ _آره چطور.... _سپهر تلفنی یه حرفایی بهم زد که خوشحال شدم.... لبخندی زدم و گفتم: _عهه..خب بگو منم خوشحال شم..‌. ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم😍✋ -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️ -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️ -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏✨ دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭✨تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣 حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕 لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊 -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم.😊 برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...😅 مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...😆🙊 عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری🙈 و جاروبرقی🙈 کردم.میوه ها رو شستم 🙈و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.🙈 کم کم برادرهام هم اومدن... ❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. ❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍 مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅 همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜 باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅 همه خندیدن...😁😀😃😄 رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟😐 -حواسم نبود😒 -کجا بود؟😊 -کی؟😧 -حواست دیگه.😉 -هیچی،ولش کن😔 -سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊 -سهیل دیگه کیه؟😒😕 -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐 -آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁 -من دیدمش،اونی که تو بخوای.😎👌 -پس بابا اجازه داده بیان؟😕 -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌 -میگی چکارکنم؟... 😕 ادامه دارد .... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سوم _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _ه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی اش می گشت .مردمک چشمان مادر با لرزش عجیبی تعداد رفت و آمد ماشین های آن چهار راه را دنبال می کرد،اما اشک اجازه خوب دیدن را از او گرفته ،دلش شکست گوشه ای در کنار همان چهار راه نشست و با خود گفت:" این چهار راه پر از رفت و آمد مردم است،چرا هیچکس جسم غرق به خون و نحیف پسرم را از کف آسفالت برنداشت؟😔😢 چرا به علی اکبرم کمک نکردند ؟! اگر این مردم انقدر بی تفاوت از کنار علی ام نگذشته بودند و زود او را به بیمارستان رسانده بودند شاید الان پاره ی تنم در کنارم بود😭😭،نه زیر خروارها خاک😭😭😭.شاید اگه زود به بیمارستان رسانده بودنش او روز مادر؛ دستم را می بوسید نه من سنگ مزارش را😭😭😭😭... شاید کار علی اشتباه بود!!! شاید باید با شنیدن صدای فریاد و کمک خواستن ان دو دختر، ساکت می شد و ساده از کنارشان می گذاشت و اجازه میداد آن شش جوان بی غیرت گوهر عفت و پاکدامنی ان دو دختر می ربودند. اما نه علی خودش گفت :" وقتی صدای کمک خواستن آن دختران را شنیدم نتوانستم بی تفاوت باشم." ای کاش .... ای کاش،ذکر لب مادر ای کاش و هزار شاید باید شده بود،اما ناگهان همان صدای گرفته در گوشش پیچید:" مامان،من دفاع از ناموس کردم، دفاع از ناموس بر هر مسلمانی واجبه. ☺️" مادر با خود گفت:"اری دفاع از ناموس واجب است،باید امر به معروف و نهی از منکر کرد تا بلای بزرگی نازل نشود.پسرم بهترین کار را کرد،همان کاری که رهبر معظم انقلاب بارها و بارها مردم را به آن توصیه کردند. اما امان از ویروس بی تفاوتی 😏،ای کاش مردم بیخیال و بی تفاوت از کنار هم نگذرند و نسبت به یکدیگر مسئول باشند." مادر،چشمان بارانی اش را برای لحظاتی بست و آن لحظه را تجسم‌کرد که یک ماشین در کنار جسم بی جانِ جانش توقف کرد و راننده ماشین که مسافری از دیار غریب بود علی را بعد از نیم ساعت ماندن در کف آسفالت، سوار کرد و او را به بیمارستان رساند اما چه فایده😔... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•