eitaa logo
حیات قلم
1.5هزار دنبال‌کننده
686 عکس
314 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ عفو و ميانه روى را پيشه كن (عذر مردم را بپذير و بر آنان آسان بگير)، و به كارهاى عقل پسند و نيكو فرمان بده، و از جاهلان اعراض كن. اعراف✨۱۹۹ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
 سيشدّد هذا الدّين برجال ليس لهم عند اللَّه خلاق سيكون في آخر الزّمان خسف و قذف و مسخ إذا ظهرت المغازف و القينات و استحلّت الخمر.  اين دين بمردانى كه پيش خدا بهره اى ندارند نيرو خواهد گرفت در آخر زمان خسف و قذف و مسخى خواهد بود، هنگامى كه كه رامشگران و آرايشگران پديد شوند و شراب حلال بشمار آيد 📚منبع:نهج الفصاحه ص 526 ─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭239‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ دست روی دست احمد گذاشتم و پرسیدم: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ احمد نگاه به من دوخت و گفت: تا چی باشه به خاطر شرایطی که داشت حساس و زود رنج شده بود. دستش خالی بود و هر کاری نمی توانست بکند. مگر یک کارگر کشاورزی چه قدر حقوق داشت؟ همان که در می آورد را هم یا از سر زمین کمی میوه و صیفی جات بر می داشت یا از اهالی تخم مرغ یا شیر می گرفت. می دانستم پول زیادی در بساط ندارد و دستش خالی است. آب دهانم را قورت دادم و از خدا خواستم یاری ام کند هم حرفم را بزنم هم غرور مردم را خرد نکنم و او را نشکنم. _با آقا غلام صحبت کن اگه میذاره هم یه مستراح درست حسابی بسازی هم یه اتاق دیگه و بزرگتر درست کنی این اتاق خیلی کوچیکه و جامون تنگه _رقیه جان ما موقت اینجاییم. یکم تحمل کن _موقت یعنی تا کی؟ احمد نگاه به جایی غیر از صورت من دوخت و گفت: نمی دونم ... امیدوارم ان شاء الله زود اوضاع درست بشه از این جا بریم _موقت یا غیر موقت بالاخره چند وقت اینجاییم شما که میخوای با آقا غلام صحبت کنی برای مستراح اجازه بگیری اجازه اتاق رو هم بگیر می سازیم اگر موندیم زندگی می کنیم اگر نموندیم یک مسلمانی میاد ازش استفاده می کنه احمد از جا برخاست و گفت: بنایی که الکی نیست مصالح لازم داره... چند وقت کار داره من که بنایی بلد نیستم باید اوستا بنا بیاریم _می دونم احمد جان ... همه اینا رو می دونم احمد با شرمندگی،سر به زیر انداخت و گفت: من یه کارگر ساده ام الان نه حقوقم زیاده که از پس هزینه هاش بر بیام نه پس اندازی دارم بر فرض اگر خودمم بنایی بلد بودم بازم نمی تونستم خودم بسازم چون باید از کارم سر زمین بزنم و این جوری چند روز کار نمی کنم و درآمدی ندارم احمد به سمت اتاق رفت و من هم دنبالش رفتم. چراغ نفتی را روشن کرد و گوشه اتاق به پشتی تکیه داد. روبرویش نشستم که به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: برات از سر زمین طالبی آوردم به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: دستت درد نکنه زحمت کشیدی _زحمتی نبود. شرمندتم که بیش از این از دستم بر نمیاد.فردا صبح میرم ده بالا گیلاس چینی اگر شد میگم جای دستمزد بهم گیلاس و میوه بدن برات بیارم برای مستراح هم با آقا غلام صحبت می کنم ببینم اجازه میده یا نه _دستت درد نکنه احمد در اتاق نگاه چرخاند و گفت: ظرفا کجاست؟ سینی و چاقو بده طالبی رو ببریم سر به زیر گفتم: راستش ... اون قدر چندشم شده بود همه ظرفا رو گفتم نجسه بردم ریختم بیرون از خونه احمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: عجب کارایی می کنی مگه تو توی آبی که ظرفا رو شستی خود نجاستا رو دیدی؟ اون آب پاکه به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زانوهایم را در بغل گرفتم و گفتم:پاک یا نجس فرقی نمی کنه من دیگه دلم بر نمی داشت تو اون ظرفایی که با اون آب شسته شده چیزی بخورم همه رو ریختم بیرون که بعدا با آب تمیز شسته بشه احمد نفسش را بیرون داد و گفت: خیلی خوب اشکالی نداره پاشو الان آماده شو بریم مسجد نماز بعد نماز خودم برات آب تمیز میارم ظرفا رو هم دوباره برات می شورم خوبه؟ ❌کپی نکنید❌ ‭‭239‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
mohammad_motamedi_mozhdeh_baran.mp3
8.93M
بوی بهاران... ای وطنم ایران... 🇮🇷 🇮🇷 ✌️
الله الله.mp3
785.8K
متن سرود انقلابی الله الله الله الله الله (2) لا اله الا الله (2) { ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها } (2) ایران ایران ایران مشت شده بر ایوان (2) ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها مشت شده بر ایوان… . { الله الله (2) لا اله الا الله (2) } (2) الله الله الله (2) الله اکبر (2) الله الله الله (2) لا اله الا الله (2) . ایران ایران ایران خون و مرگ و عصیان (2) ایران ایران ایران (2) خون و مرگ و عصیان (2) بنگر که همه فریاد بنگر که همه طوفان (2) ایران ایران ایران (2) { بنگر که همه، فریاد بنگر که همه، طوفان } (2) . الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله الله (2) الله اکبر، الله اکبر الله الله الله (2) لا اله الا الله (2) . { از اشک یتیمانت از خون شهیدانت } (2) فردا که بهار آید صد لاله به بار آید (2) از خون شهیدانت صد لاله به بار آید (2) . الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله الله (2) الله اکبر، الله اکبر الله الله الله (2) لا اله الا الله (2) . فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم (2) ایران ایران ایران (2) { فردا که بهار، آید آزاد و رها، هستیم } (2) نه ظلم و نه زنجیری در اوج خدا هستیم (2) ایران ایران ایران (2) { نه ظلم و نه زنجیری در اوج خدا هستیم } (2) . الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله (2) لا اله الا الله (2) الله الله الله (2) الله اکبر، الله اکبر الله الله الله (2) لا اله الا الله (2) . آنانکه گفتند الله و بر این ایمان پایدار ماندند .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭240‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ دست خودم نبود که سوال کردم: آب از کجا میخوای بیاری _از جوی آب دیگه _من دلم نمیره از این آب استفاده کنم _آب دیگه ای تو روستا نیست _مگه نگفتی قنات هست از قنات آب بیار احمد کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: عزیز دلم قنات دو تا روستا بالاتره تا من برم و برگردم آب بیارم نصفه شب شده اذیت نکن دیگه دلم برای خستگی هایش سوخت ولی دست خودم نبود. واقعا از این آب بدم می آمد. احمد تکیه از پشتی برداشت و کمی خود را جلو کشید و گفت: الان که شب میشه دیگه کسی سر جوی چیزی نمی شوره آب تمیزه من میرم از سر روستا برات آب میارم که مطمئن باشی تمیزه خوبه؟ هر چند ته دلم حس بدی داشتم ولی سر تکان دادم و گفتم: خوبه احمد از جا برخاست و گفت: پاشو بریم مسجد. از جا بلند شدم و گفتم: من وضو ندارم احمد کمی عصبی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودش را نگه دارد بد حرف نزند گفت: حتما دلتم نمیخواد با آب جوی وضو بگیری ... با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: دست خودم نیست ... بدم میاد آخه نمیشه تیمم کنم؟ احمد دبه خالی گوشه اتاق را برداشت و گفت: جایی که آب هست تیمم باطله بیا بریم اول روستا اونجا هم من دبه رو آب کنم هم شما وضو بگیری چادرم را سرم کردم و هم قدم با احمد راه افتادم شیخ حسین پیش نماز مسجد آمده بود و صدای اذانش در روستا طنین انداز شد. اهالی به سمت مسجد می رفتند و ما به سمت دیگر از این که احمد را از نماز اول وقت انداخته بودم عذاب وجدان داشتم ولی دست خودم نبود. انگار به آب روستا ویار پیدا کرده بودم. با هزار اکراه وضو گرفتم و زمانی که به مسجد رسیدیم نماز جماعت تمام شده بود و شیخ حسین در حال بیان احکام بود. قرار شده بود صبح های دوشنبه هم خانم ها دور هم جمع شویم و هم جلسه تلاوت قرآن داشته باشیم هم من احکام مخصوص خانم ها را بگویم. گوشه ای از مسجد مهر گذاشتم و به نماز ایستادم. بعد از اتمام سخنرانی و حال و احوال با اهالی به خانه برگشتیم. هوای اتاق گرم بود و دم داشت. گاهی بادی از سوراخ بالای سقف گنبدی به داخل می وزید. من در اتاق نشستم و احمد بیچاره ظرف ها را برد تا بشوید ظرف ها را که آورد بشکه بزرگ را از پشت اتاق برداشت و لب جوی رفت. بعد از ساعتی برگشت. چندین بار بشکه را با فاب (پودررختشویی) شسته بود تا تمیز شود. دلم برایش سوخت. تا از سر روستا آب آورد و بشکه را پر کرد نیمه شب شده بود. خسته و کوفته با لباس هایی که خیس شده بود وارد اتاق شد و دراز کشید. جلو رفتم و دست های زبر و خنش را بوسیدم و تشکر کردم کمی شانه هایش را برایش مالیدم که تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه بی زحمت شام بیار خیلی خسته ام صبح زودم باید برم ده بالا سیب زمینی های سرخ شده با تخم مرغ را از روی پیک نیک برداشتم و سفره را پهن کردم. بشقاب گوجه های خرد شده را هم در سفره گذاشتم و گفتم: کارت زیادی طول کشید اینا سرد شده احمد کنار سفره نشست و گفت: اشکالی نداره دستش را به سمت روسری ام دراز کرد و گفت: اینو در بیار دلم برای موهات تنگ شده به در باز خانه نگاه کردم و گفتم: نمیشه در بازه می ترسم با همه خستگی اش از جا برخاست. در را بست و گفت: از وقتی اومدی درست و حسابی ندیدمت همش روسریت به سرت و چادرت دور کمرت بوده حق با او بود. جز زمانی که موهایم را شانه می زدم دیگر روسری ام را در نمی آورم حتی در خواب مدام می ترسیدم کسی پرده را کناربزند و مرا بی حجاب ببیند. احمد آه کشید و گفت: دلم برای روزای خوشی که کنار هم داشتیم تنگ شده ❌کپی نکنید❌ ‭‭‭‭240‬‬‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸کارهای فرهنگی را به بهانۀ کمبود پول، تعطیل نکنید🔸 یادم هست خدمت مرحوم آیت الله دکتر بهشتی بودیم. یک شیرازی آمده بود می گفت آقا یک طرحی دارم برای و پولش هم آماده است. ایشان (شهید بهشتی) خوشش نیامد که اسم پول جلویش آوردند. گفت: ما امروز خدا را این طور شناخته ایم که وقتی کارمان اصولی باشد، در مادیات آن لنگ نمی‌مانیم. می‌خواستند به او پول پیشنهاد بکنند، ولی به او برخورد. حق است. شما نگران نباشید. کارتان را استوارتر کنید. در خرج کردن هایتان بیشتر دقت کنید؛ نکنید؛ خرج کنید. حالا مگر دریچه های روزی خدا بسته است؟ مگر تنها کانالش دانشگاه است؟ خدا از راه دیگر می رساند. شما نسبت به این مساله، فقط کارتان را انجام بدهید. در موارد ضروری، اول کنید و خرج کنید، بعد خداوند تعالی زمینه رفع قرضتان را فراهم می کند. کار را تعطیل نکنید، . زیاد هم از خودتان نکنید، اگر کسانی به شما حمله کردند و علیه شما چیزی گفتند، مجبور نیستید جواب بدهید. اما اگر به یک چیزی گفتند حتماً جواب بدهید. به خودتان چیزی گفتند جواب ندهید، به رهبرتان گفتند، به خطّتان گفتند، به تفکرتان گفتند، جواب بدهید؛ اما جواب استدلالی و برهانی جواب بدهید. (بیانات در دیدار جمعی از دانشگاهیانِ فعالان فرهنگی) 📌 بازنشر با فوروارد یا درج لینک 👈 @haerishirazi
663680626.mp3
3.51M
🎬 😍 ♦️ گناه چگونه ازدواج رو عقب میندازه؟!🤔 👤استاد قرائتی•. 🎙 خیلی جالبه حتماگوش کنید و نشر بدین🌹😊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕ ❤️ @ANARSTORY
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ پس هرگاه خواستى قرآن بخوانى، از (شر) شيطان رانده شده به خداوند پناه ببر. نحل✨۹۸ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
لا تَدَع زيارَةَ الحُسَينِ بنِ عَلىّ عليه السلام و مُر اَصحابَكَ بِذالِكَ، يَمُدُّ اللّه  فى عُمرِكَ و يَزيدُ اللّه  فى رِزقِكَ و يُحييكَ اللّه  سَعيدا و لا تَموتُ اِلاّ سَعيدا و يَكتُبكَ سَعيدا؛ زيارت امام حسين عليه السلام را رها نكن و دوستان خود را هم به آن سفارش كن، كه در اين صورت، خداوند عمرت را طولانى و روزى ات را زياد مى كند و زندگى ات را همراه با سعادت مى كند و جز سعادتمند نمى ميرى و نام تو را در شمار سعادتمندان، ثبت مى كند. 📚منبع:بحار الانوار (ط-بیروت)ج98 ،ص47 ─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭241‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ _الانش هم با هم خوشیم. نیستیم؟ احمد چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: نه مثل قبل ... قبلنا بیشتر با هم وقت می گذروندیم. بیشتر با هم بودیم. بیشتر حرف می زدیم ... قبلنا بیشتر دلبری می کردی. روسری ام را از سرم در آوردم و دستی در موهایم کشیدم. احمد با عشق خیره نگاهم کرد که گفتم: شرایطمون یکم با قبل فرق کرده قبلنا وقت خودت آزادتر بود، کارت سبک تر بود، از خستگی هلاک نبودی منم حالم خوب بود غرغرام کمتر بود. احمد خندید و گفت: غرغرات هم قشنگه در حالی که برایش لقمه می گرفتم لبخند زدم و گفتم: از غرغرام تعریف کنی فکر می کنم خوشت میاد اون وقت همش سرت غر می زنم لقمه را به دست احمد دادم و گفتم: امشب خیلی اذیتت کردم خودم می دونم و عذاب وجدان دارم خسته بودی به خاطر من از کت و کول افتادی احمد لبخند زد و گفت: اذیت نشدم عروسکم. من هر کار برای تو بکنم وظیفمه. احمد الهی شکر گفت و از کنار سفره عقب رفت. از من تشکر کرد که گفتم: چیزی نخوردی که. کنار سفره دراز کشید و گفت: اون قدر خوابم میاد حال غذا خوردن هم ندارم. سفره را جمع کردم و ظرف ها را برداشتم که احمد گفت: ظرفا رو بذار توی طاق صبح بشور الان نمیخواد بری بیرون بی حرف اطاعت کردم و دور و بر اتاق را کمی جمع و جور کردم. احمد رختخواب پهن کرد و روی تشک دراز کشید.. فضای اتاق به شدت گرم شده بود و دم داشت. چراغ را خاموش کردم، کنار احمد دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. از سوراخ روی سقف گنبدی به بیرون خیره شدم. _احمد جان ... به سمتم چرخید و دستش را روی پشتم انداخت و گفت: جانم ... آن قدر خسته بود که صدایش خمار و کشدار بود و نای باز کردن چشم هایش را نداشت. خودم را به او نزدیک تر کردم و آهسته گفتم: میگم ... من همه طلاهامو آوردم. یک چشمش را باز کرد و خواب آلود پرسبد: طلاهاتو چرا آوردی؟ _محمد علی گفت بیارم گفت شاید لازم بشه. احمد چیزی نگفت که گفتم: میگم اگه خرج ساخت مستراح و اتاق زیاد میشه روی طلاها حساب کن. احمد انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: لازم نیست. ممنون _بالاخره بنایی خرج داره احمد در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: عزیز دلم می دونم این اتاق کوچیکه گرمه، اذیتی و چه قدر تحمل شرایط برات سخته ولی موقتیه این جا ملک شخصی مونم نیست راحت بشه توش تصرف کنیم دست ببریم. به شما گفتم اگه آقا غلام اجازه بدن مستراح می سازیم اگه اجازه ندن نمی سازیم ممکنه ما یکی دوهفته مجبور باشیم این جا باشبم ممکن هم هست یکی دو سال یا بیشتر طول بکشه خمیازه ای کشید و گفت: تا چیزی معلوم نشه نمیشه کاری کرد اومدیم طلای تو رو دادیم اتاق ساختیم فرداش قرار شد بریم اون وقت چی؟ ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭424‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ احمد باز هم خمیازه کشید و ادامه داد: اون موقع من خسارت طلای تو که فروخته شده و خرج شده رو چه جوری جبران کنم؟ به گردن عرق کرده اش دست کشیدم و گفتم: فقط یه پیشنهاد دادم... می خواستم بگم ... این طلا مال من نیست ... یه پس انداز برای روز مبادا مونه هر وقت لازم بود میتونی روش حساب کنی احمد در حالی که چشم هایش بسته بود گفت: دستت درد نکنه ولی فعلا احتیاجی نیست. شاید اوضاع مون از این سخت تر بشه اون موقع اگه لازم شد ... میان حرفش پریدم و پرسیدم: چرا سخت تر بشه؟ احمد به چشم هایش دست کشید و به سختی بازشان کرد و گفت: اگه این جا موندن مون طولانی بشه و به پاییز و زمستون برسه قطعا شرایط مون سخت میشه _چرا این حرفو می زنی؟ احمد با شرمندگی گفت: من این جا یه کارگر روزمزد کشاورزی ام کشاورزی هم فقط تو فصل گرماست. الان یه کاری هست یه پولی در میارم خدا رو شکر ولی پاییز و زمستون دیگه کشاورزی نیست ... تو روستا و اطرافش هم دیگه کاری نیست... از حرف احمد ته دلم خالی شد. کمی ترسیدم می دانستم روزی رسان خداست و بنده اش را رها نمی کند اما دلم هم نمی خواست اوضاع از آن چه که هست سخت تر شود. احمد دوباره چشم بست و گفت: الان رو با من و شرایطم مدارا کن تا بلکه بتونم واسه اون روزا پس اندازی داشته باشم. داشت نفسش منظم می شد که با سوالی که پرسبدم باز مجبور شد بیدار بماند. به ریش بلندش دست کشیدم و پرسیدم: تو قبلا وضع مالی خوبی داشتی؟ الان مغازه ات و اجناسش سر جاشه چرا از آقاجانت یا برادرت نمیخوای از طریق فروش اونا یک کمکی بهت بکنن که این قدر نجبور نباشی این جا سختی بکشی ؟! ❌کپی نکنید❌ ‭‭242‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَإِذَا حُيِّيْتُم بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّواْ بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ حَسِيبًا وهرگاه شما را به درودى ستايش گفتند، پس شما به بهتر از آن تحيّت گوييد يا (لااقّل) همانند آن را (در پاسخ) باز گوييد كه خداوند همواره بر هر چيزى حسابرس است. نساء✨۸۶ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
اِحصِدِ الشَّرَّ مِن صَدرِ غَيرِكَ بِقَلعِهِ مِن صَدرِكَ؛ براى دِرو كردن بدى از سينه ديگران، آن را از سينه خودت ريشه كَن كُن 📚منبع:نهج البلاغه، حكمت 178 ─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭243‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ احمد چشم هایش را به هم فشرد و گفت: همه چیز به اون سادگی که تو میگی نیست. مغازه رو بستن و هیچ کس هیچ دسترسی به اجناس داخل مغازه نداره نفسش را بیرون داد و طاق باز خوابید و گفت: در حال حاضر من خودمم و لباسام و زور بازوم هیچ چیز دیگه ای ندارم روش حساب کنم. احمد دستش را روی چشم هایش گذاشت و دیگر چیزی نگفت. من هم دیگر سکوت کردم و سعی کردم بخوابم. من عادت به این همه سختی نداشتم اما دلم نمی خواست توقع زیادی هم داشته باشم. باید تلاش می کردم کمتر ناسازگاری نشان دهم و کمتر احمد را اذیت کنم. حتی دیگر باید کمتر سوال می پرسیدم. قطعا برای احمد این شرایط و تحملش آسان نبود. او در خانواده مرفهی بزرگ شده بود و هیچ وقت مشکل مالی نداشت ولی حالا چند تک تومانی دستمزد می گرفت و قران به قرانآن را باید درست و به جا خرج می کرد. بی انصافی بود که در این شرایط سخت من از او درخواست زیادی داشته باشم. آقاجان و محمد امین می گفتند شرایط سخت است و من تا این حد اوضاع را تصور نمی کردم. اصلا تصور درستی از شرایط زندگی در روستا نداشتم و فقط رسیدن به احمد و کنار او بودن برایم مهم بود. از این که آمده بودم، کنارش بودم، شب در کنار او سر به بالین او می گذاشتم پشیمان و ناراحت نبودم ولی شرایط این اتاق و این خانه اذیتم می کرد. من به همه گفته بودم می توانم سختی ها را تحمل کنم و کنار احمد بمانم حالا وقتش بود خودم را ثابت کنم. دیگر نباید با سوال های بی جا و در خواست های نا معقول او را اذیت کنم. وقتش بود با مدارا و تحمل کمی از بار و فشاری که روی احمد وجود داشت کم کنم. صبح زود قبل از طلوع آفتاب احمد رفت. بعد از رفتن او چادر به کمر بستم و تصمیم گرفتم کمی به اتاق سر و سامان بدهم. اتاق کوچک بود اما می،شد با کمی نظم دادن آن را از این وضع در آورد. تمام وسایل را بیرون از اتاق بردم و کف اتاق را آب و جارو کردم. پرده اتاق راکندم و در تشت خیس کردم تا بعد آن را بشویم. زیلوی کهنه و قدیمی را چند بار محکم تکاندم و پهن کردم و یک زیلوی دیگر را روی آن انداختم. با این کار قسمتی از اتاق خالی می ماند و تصمیم گرفتم وسایل آشپزی را آن جا بگذارم. پیک نيک را گوشه اتاق گذاشتم و قابلمه و ظرف ها را روی طاق بالای آن چیدم. تشت و دبه آب را هم کنار پیک نیک گذاشتم. پشت اتاق یک سبد چوبی شکسته افتاده بود. آن را آوردم و با سنگ یبه جانشافتادم و میخ هایش را محکم کردم و بعد از تعمیرش مواد غذایی مان که کمی سیب زمینی، گوجه، خیار، پیاز و بادمجان بود را در آن ریختم. ظرف پنیر و روغن را هم در جعبه گذاشتم. به این صورت یک آشپزخانه کوچک کنار در برای خودم درست کردم. بقچه لباس های مان را مرتب کردم و گوشه اتاق گذاش. رختخواب زیادی نداشتیم، یک تشک، یک لحاف و یک بالشت. تشک را به درازا کنار دیوار پهن کردم که در طول روز بتوان روی آن نشست.لحاف را هم به درازا تا زدم و در سمت دیگر اتاق پهن کردم. شیشه های در را دستمال کشیدم و پرده جلوی در را شستم و پهن کردم تا خشک شود. حسابی عرق کرده بودم و خسته شده بودم. چادرم را روی در انداختم و در اتاق را بستم. کمی آب گرم کردم و به هر زحمتی بود همان گوشه اتاق که خالی بود خودم را شستم. روستا حمام نداشت و برای حمام باید به روستای بالا می رفتم.آن جا هم یک خزینه بود و من هم رویم نمی شد به آن جا بروم برای همین از وقتی آمده بودم چند باری به همین روش در همین اتاق استحمام کرده بودم. سریع با چهارقدم خودم را خشک کردم و لباس پوشیدم. موهایم را شانه زدم و روسری و چادرم را پوشبدم. جوراب هایم را به پا کردم، دبه آب را برداشتم و برای نماز به مسجد رفتم.ظهر ها کسی به مسجد نمی آمد و من به تنهایی در آن جا نماز می خواندم. به مستراح مسجد رفتم و آفتابه را پر کردم. وضو گرفتم و بعد از دقت در آسمان که بدانم وقت نماز داخل شده یا نه به مسجد رفتم و نمازم را خواندم. ❌کپی نکنید❌ ‭‭243‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭244‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف مسجد هم با زیلو فرش شده بود و هیچ خبری از معماری های زیبای مساجد شهر در آن نبود. حتی پرده ای هم میان زن و مرد نبود. شب ها سه صف جماعت جلو را مردها می ایستادند و سه صف عقب زن ها می ایستادند. حتی منبر هم نداشت و بعد از نماز شیخ حسین ایستاده سخنرانی می کرد. دو سه چراغ در گوشه های مسجد نصب کرده بودند تا شب ها کمی فضای مسجد روشن شود. مسجد به نام امام رضا بود. همان طور که در دل با امام رضا درد دل می کردم جارو برداشتم و داخل مسجد را جارو زدم. دلم برای حرم امام رضا تنگ شده بود و هر روز بعد از نماز در این مسجد صلوات خاصه امام رضا و زیارت امین الله را رو به سمت حرم می خواندم با این کار در همین مسجد حس می کردم در حرم امام رضا هستم و با امام رضا درد دل و راز و نیاز می کردم. اشک می ریختم و از ایشان طلب کمک می کردم. به خانه برگشتم و پرده را که خشک شده بود برداشنم. به هر سختی بود پرده را دوباره به دیوار کوبیدم و برای نهار کمی نان و پنیر خوردم. هوای داخل اتاق گرم بود و برای همین هر روز همین موقع قرآن و مفاتیح را بر می داشتم و می رفتم زیر سایه خنک درخت توت بزرگی که چند متری با اتاق فاصله داشت می نشستم و می خواندم. قبل از غروب کمی سیب زمینی و بادمجان سرخ کردم و همراه پیاز و گوجه ریز شده گذاشتم تا آماده شود. چای دم کردم و موهایم را بافتم. با شنیدن صدای پای احمد روسری ام را در آوردم و منتظر ماندم به اتاق بیاید. احمد پشت در اتاق که رسید صدایم زد: رقیه جان ... تو خونه ای؟ پشت در ایستادم تا از بیرون دیده نشوم و گفتم: بله آقا خونه ام ... بفرمایید تو پرده را که کنار زد با تعجب به اتاق خیره شد. با لبخند جلو آمدم و سلام دادم. جواب سلامم را داد و در اتاق نگاه چرخاند و گفت: چه اتاق خوب و مرتب شده به رویم لبخند زد و گفت: حسابی امروز خودت رو خسته کردیا دستش را دور کمرم انداختم و خودم را کنارش جای دادم و گفتم: کاری نکردم. زودتر از اینا باید یه سر و سامونی به این اتاق می دادم احمد با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت: از قدیم میگن زن با خودش زندگی میاره راست میگن اصلا آدم به این اتاق نگاه می کنه خستگیش در میره نگاه به من دوخت و گفت: انگار خدا به شما خانما یه قدرتی داده دست به هر جا بزنید اوجا رو می تونید بهشت کنید. از حرفش لبخند دندان نمایی صورتم را پوشاند. تعارف کردم بنشیند و گفتم: از راه اومدی خسته ای بشین برات چایی بیارم سینی روحی کوچک را برداشتم و دو استکان چای ریختم و رفتم کنار احمد نشستم. احمد به موهایم دست کشیدو گفت: موهاتو چه خوشگل گیس کردی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: خیلی دلم تنگ شده بود از راه که میام این جوری بیای استقبالم لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم. از وقتی به روستا آمده بودم نه از او استقبالی کرده بودم نه بدرقه اش کرده بودم.از سر زمین که می آمد یا مرا گوشه اتاق در خواب یا هپروت می یافت یا پشت اتاق و در روستا باید دنبالم می گشت. از وقتی به روستا آمده بودم درست و حسابی برایش زن نبودم خیلی کم گذاشته بودم و اذیتش کرده بودم. ❌کپی نکنید❌ ‭‭‭‭‭‭244‬‬‬‬‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ نظر، انتقاد پیشنهاد، ارتباط با نویسنده👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نشانه شناسی🔸 گاهی مثلاً شما می‌خواهید پولی را انفاق کنید. اگر جایش نباشد، از درون تحریک میشوی که زودتر انفاق بکن! فوت می‌شود! اما اگر جایش باشد، شیطان می‌گوید حالا عجله نکن! شیطان یعنی همین. هر وقت دیدی در یک کاری می‌خواهی بکنی، بدان . و هر وقت در یک کاری این دست و آن دست می‌کنی، بدان که می‌خواهد در این تأخیر، یک آفتی ایجاد بشود. 📌 بازنشر با فوروارد یا درج لینک 👈 @haerishirazi
663680626.mp3
3.51M
🎬 😍 ♦️ گناه چگونه ازدواج رو عقب میندازه؟!🤔 👤استاد قرائتی•. 🎙 خیلی جالبه حتماگوش کنید و نشر بدین🌹😊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕ ❤️ @ANARSTORY
صبر است علاج عشق دانم اما چه کنم نمی توانم... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُم مُّنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُم مِّنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ و هرگاه زيانى به مردم رسد، توبه كنان پروردگار خود را مى خوانند و به سوى او باز مى گردند؛ امّا چون خداوند از طرف خود رحمتى به آنان بچشاند، گروهى از آنان به پروردگارشان شرك مى ورزند. روم✨۳۳ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭245‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ احمد استکان چایم را به دستم داد و گفت: بخور که زود حاضر شیم بریم مسجد. استکان چایم را از او گرفتم و تشکر کردم. احمد دوباره با تحسین نگاه در اتاق چرخاند و پرسید: امروز به جز این که اتاق رو این قدر خوب جمع و جور کنی دیگه چی کار کردی؟ با لبخند گفتم: کار خاصی نکردم. همون کارای همیشگی تو چرا این قدر دیر برگشتی؟ روزای دیگه زودتر میومدی احمد استکان چایش را در سینی گذاشت و گفت: دستم حسابی سنگین بود خسته هم بودم یواش یواش اومدم. از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. یک جعبه بزرگ با خود به اتاق آورد. کنارم جعبه را روی زمین گذاشت و گفت: به صاحب باغ گفتم جای دستمزد بهم میوه بده اونم پرسید چرا منم گفتم میوه بیشتر به کارم میاد دم حساب کتاب بهم گفت هر چه قدر میخوام برم از آلبالو گیلاسا جمع کنم میوه های پا درختی رو هم به همه گفت حلاله هر کی هر چه قدر میخواد جمع کنه ببره منم یکم جمع کردم آوردم. آلبالو و گیلاس ها را در دستارش ریخته بود تا جدای از بقیه باشد و از جعبه بیرون نریزد. جعبه پر از هلو و زرد آلو بود. احمد گفت: اینا زیاد سالم نیست به درد خوردن بخوره ولی بعد که اومدیم برات ریز می کنم روی پشت بام پهن می کنم برگه که شد مصرف کن از او تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه حسابی خودت رو اذیت کردی دو دستش را در دست گرفتم و کف هر دو دستش را بوسیدم. احمد به رویم لبخند زد و گفت: من هر کار برات بکنم کمه تو به خاطر من از آسایشت زدی اومدی این جا نگذاشتم جمله اش را کامل کند و گفتم: من بدون تو نه آسایش داشتم نه آرامش من فقط کنار تو آسایش و آرامش دارم این چند روز اگه غر زدم اذیتت کردم نه این که آسایش نداشته باشم نه، فقط هنوز عادت نکرده بودم دیگه از این به بعد میشم همون رقیه سابق ❌کپی نکنید❌ ‭‭245‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭246‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: یه روزی همه این خوب بودنات رو جبران می کنم دست احمد را روی صورتم نگه داشتم و گفتم: همینا جبرانه ... نیاز نیست بعدا جبران کنی همین که مهربونی مثل مردای دیگه بد اخلاقی و بی توجهی نمی کنی دل منو نمی شکنی بهم توجه می کنی هم خیلی قشنگه هم ارزشمنده هم جبرانه حسابت با من صاف صافه احمد آقا خدا کنه من مدیونت نباشم و ازم راضی باشی. احمد مرا در آغوش کشید و گفت: من ازت راضی ام قربونت برم. مگه میشه از فرشته ای مثل تو راضی نبود. لب هایش که روی پیشانی ام نشست صدای الله اکبر شیخ حسین بلند شد. احمد مرا از خود جدا کرد و با خنده گفت: استغفر الله .... دم اذون داشتم از خود بی خود می شدم. کم دلبری کن رقیه خانم پاشو بریم مسجد که مثل دیشب نشه که کم کم به لقمه ام شک می کنم با خنده از جا برخاستم. روسری ام را از سر میخ دیوار برداشتم و گفتم: به لقمه ات چه ربطی داره؟ احمد در حالی که لباسش را در می آورد گفت: بالاخره نون حلال یه برکاتی داره نون شبهه ناکم یه توفیقایی رو از آدم می گیره لباس تمیزی از بقچه به او دادم تشکر کرد و گفت: یه بار رو آدم میگه اشتباه شد سهو شد توفیق پیدا نکردم ولی چند بار که یه توفیق رو از دست بدی دیگه باید یکم به اعمال خودت، کاری که می کنی غذایی که می خوری مشکوک بشی ببینی علتش چیه چادرم را سرم کردم و گفتم: به نون زحمت کشی خودت شک نکن علتش وقت نشناسیه خانومته احمد چراغ نفتی را خاموش کرد مرا در بغل گرفت و به سمت در هدایت کرد و گفت: علتش هر چیزی هست الا شما... الانم سریع بیا بریم که شیخ حسین زود قامت می بنده به سمتم چرخید و پرسبد: وضو داری؟ سر تکان دادم و گفتم: بله با آبی که شما دیشب آوردی وضو گرفتم با قدم های بلند خودمان را به مسجد رساندیم و پیش از رکوع توانستیم اقتدا کنیم. بعد از نماز و سخنرانی و رفتن اهالی به مستراح مسجد رفتم و تجدید وضو کردم. احمد با شیخ حسین گرم صحبت بود و من کنار دیوار منتظر ایستادم تا صحبتش تمام شود. چند دقیقه ای منتظر بودم تا این که احمد آمد. دستم را گرفت و گفت: ببخش منتظرت گذاشتم. از شیخ پرسیدم ببینم می تونه چند تا وسیله برامون جور کنه بیاره در حالی که هم قدم با او راه می رفتم پرسیدم: چه وسیله ای؟ _با آقا غلام صحبت کردم اجازه داد مستراح درست کنیم میخوام اگه بشه یه جور بسازمش ... صدایش را آهسته کرد و گفت: در و پیکر داشته باشه که همون جا هم بشه حمام کرد. بشکه آب بذاریم زیر بشکه اجاق بذاریم آب گرم بشه راحت باشی جلوی در خانه رسیدیم احمد در را یاز کرد و وارد اتاق شد. من هم پشت سر او رفتم و گفتم: اگه این طوری بسازی که عالی میشه خیلی سخت بود گوشه اتاق حمام کنم. احمد چراغ نفتی را روشن کرد و گفت: خود آقا غلام گفت فردا میاد که جاش رو معلوم کنه دوتایی با هم چاه بکنیم و بعدم دو سه روزه بسازیمش ❌کپی نکنید❌ ‭‭246‬‬ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️