eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
803 عکس
356 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
در مسیر پیشرفت.pdf
2M
بخشی از خدمات کم‌نظیر در دوسال اول ریاست‌جمهوری 🔸 فایل کتاب 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
هدایت شده از وحید یامین پور
35.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناله های دردناک از یک امپراتوری در حال فروپاشی و تحقیر شده @IRAN_CITYOFSUN
بسم الله الرحمن الرحیم.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
شبی مهتابی از دوّمین ماه سال ۱۳۸۷ بود. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. چند دقیقه یک‌بار ستاره‌ای درشت در آسمان می‌شکفت و پاره‌های نورش دور و برم را مثل روز روشن می‌کرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگی‌ام را زیر و رو کرد. هر چند زندگی من پر بوده از این زلزله‌ها. اوّلین بار وقتی بود که هفت هشت‌ سال بیشتر نداشتم و در سرم نقشه‌ها کشیده بودم که یک‌دفعه همه آن‌ها نقش بر آب شد... و داستان زندگی پرفراز و نشیب مصطفای شیخون از همین جا شروع می‌شود...
شیخون فصل اوّل قسمت اوّل چشم‌هایم را که باز کردم کسی در اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و این‌که پسر خوبی باشم و حرف بی‌بی را گوش بدهم چیزهایی می‌گفتند. هنوز در رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشم‌هایم مالیدم و یک‌راست رفتم سراغ سفره‌‌ای که کنار میز سماور گوشه اتاق پیچیده شده بود. از وقتی دندان‌های جلویی‌ام شل شده بود، هر چیزی را نمی‌توانستم بخورم. یک نگاه به نان بیات‌شده و یک نگاه به شکمم کردم که زبان‌بسته از دیروز ظهر چیز درست و حسابی بهش نرسیده بود. تصمیم خودم را گرفتم. دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان دور‌دوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی‌ کردم و خش‌خش‌کنان دویدم سمت در. بی‌بی سرش را از اتاق بیرون آورد. - مصطفی کجا می‌ری؟ دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم. - بی‌بی می‌رم نون بگیرم. دلم داره ضعف می‌ره. - مادر برگرد؛ من گرفتم. نونوایی غلغله بود. خدا پدر مش‌رضا رو بیامرزه. هر دفعه منو می‌بینه زودتر از همه یک نون انگشتی بزرگ می‌ذاره تو دستم و راهیم می‌کنه. «آخ‌جون» بلندی گفتم و دویدم سمت اتاق بی‌بی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بی‌بی. - بی‌بی قول داده بودی قصّه مش‌رضا را برام تعریف کنی. یادته؟ بی‌بی یک تکه پنیر قمی گذاشت روی نان و با نوک انگشت پخشش کرد و نان لوله‌شده را جلوی صورتم گرفت. - حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. همین دیروز صبح پنیرشو درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری! انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم. - می‌خورم بی‌بی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟ بی‌بی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشم‌هایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتانش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من. - فسقلی حالا برای من شرط می‌ذاره. وایسا ببین چی کارِت می‌کنم. نقطه ضعف من را می‌دانست. من ریسه می‌رفتم و او هم ول‌کن نبود. - بی‌بی تو رو خدا بسّه. نمی‌تونم دیگه. تو رو خدا. تا بی‌بی دلش به رحم می‌آمد، من درخواستم را تکرار می‌کردم و او هم دوباره شروع می‌کرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد. - باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یه رازه‌ها. ببینم این‌قدر مرد شدی که این رازو تو دلت نگه داری؟
بسم الله الرحمن الرحیم.
شیخون فصل اوّل قسمت دوّم - قول می‌دم بی‌بی. خیالت راحت. چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بی‌بی. روده کوچک و بزرگم مدام توی هم می‌لولیدند و هر کدام قصد خوردن دیگری را داشت! لقمه را از دست بی‌بی گرفتم و یک‌جا بلعیدم. بی‌بی همین‌طور که پنیر را روی نان می‌کشید شروع کرد به تعریف کردن: «جونم برات بگه توی محله باجک یه خونه اعیونی بود، ته کوچه‌ای بن‌بست.» بی‌بی دست‌هایش را بلند کرد و تا جایی که می‌توانست از هم باز کرد و ادامه داد: «یه حیاط خیلی بزرگ داشت که تهش پیدا نبود و جا‌به‌جاش باغچه‌هایی بود پر از بوته‌های گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدمو مست می‌کرد.» چشم دوختم به بی‌بی و میان سیاهی چشمان درشتش، یک باغ دراندشت را تصوّر ‌کردم که چه بازی‌های جورواجوری می‌شد با بچّه‌های محله در آن کرد. - اوّل بهار، حیاط پر می‌شد از شکوفه‌های بادوم و آخراش از گلای قرمز انار و بادانجیرای سبز توقرمزی که از شیرینی مثل عسل بود. زبانم را دور دهانم چرخاندم و آبی که از تصوّر بادانجیرهای عسلی راه افتاده بود قورت دادم. - دیگه چه میوه‌هایی داشت؟ بی‌بی لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «هر درختی که تو سرما و گرمای کویر دَووم می‌آورد توی این باغ بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درختا چشمک می‌زد و پاییز‌ انارایی که از درشتی دونه‌های یاقوتیش، ترک خورده بودن.» پریدم وسط حرف بی‌بی و پرسیدم: «کسی هم اونجا زندگی می‌کرد؟» بی‌بی با انگشت اشاره‌اش یک چهارگوش روی هوا کشید. - دورتادور حیاط اتاق‌ بود. بعضیاشون کوچیک و ساده بودن و بعضیا هم در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفت‌رنگ پنجره‌ها، جون گرفته بودن؛ اما میون این‌همه اتاق، یه اتاق خاص بود.»