هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
در مسیر پیشرفت.pdf
2M
بخشی از خدمات کمنظیر #شهید_آیت_الله_دکتر_رئیسی در دوسال اول ریاستجمهوری
🔸 فایل کتاب #در_مسیر_پیشرفت
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
هدایت شده از وحید یامین پور
35.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناله های دردناک از یک امپراتوری در حال فروپاشی و تحقیر شده
#شهید_جمهور
@IRAN_CITYOFSUN
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
﷽
#پی_دی_اف
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی
✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند.
⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه،
به همراه متن و ترجمه صلوات .
✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند.
⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست.
✅⚠️نشر حدّاکثری
✅ التماس دعا
🌹جزاکم الله خیرا
کانال #گنج_پنهان 👇
🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
شبی مهتابی از دوّمین ماه سال ۱۳۸۷ بود. آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. گوشه دیوار شیخون کز کرده و زل زده بودم به آسمانی که سقفش نزدیکتر از همیشه به نظر میرسید.
چند دقیقه یکبار ستارهای درشت در آسمان میشکفت و پارههای نورش دور و برم را مثل روز روشن میکرد و من در پرتوی آن نور، چیزهایی دیدم که زندگیام را زیر و رو کرد.
هر چند زندگی من پر بوده از این زلزلهها. اوّلین بار وقتی بود که هفت هشت سال بیشتر نداشتم و در سرم نقشهها کشیده بودم که یکدفعه همه آنها نقش بر آب شد...
و داستان زندگی پرفراز و نشیب مصطفای شیخون از همین جا شروع میشود...
شیخون
فصل اوّل
قسمت اوّل
چشمهایم را که باز کردم کسی در اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و اینکه پسر خوبی باشم و حرف بیبی را گوش بدهم چیزهایی میگفتند.
هنوز در رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد.
دستی به چشمهایم مالیدم و یکراست رفتم سراغ سفرهای که کنار میز سماور گوشه اتاق پیچیده شده بود.
از وقتی دندانهای جلوییام شل شده بود، هر چیزی را نمیتوانستم بخورم. یک نگاه به نان بیاتشده و یک نگاه به شکمم کردم که زبانبسته از دیروز ظهر چیز درست و حسابی بهش نرسیده بود.
تصمیم خودم را گرفتم. دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان دوردوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی کردم و خشخشکنان دویدم سمت در.
بیبی سرش را از اتاق بیرون آورد.
- مصطفی کجا میری؟
دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم.
- بیبی میرم نون بگیرم. دلم داره ضعف میره.
- مادر برگرد؛ من گرفتم. نونوایی غلغله بود. خدا پدر مشرضا رو بیامرزه. هر دفعه منو میبینه زودتر از همه یک نون انگشتی بزرگ میذاره تو دستم و راهیم میکنه.
«آخجون» بلندی گفتم و دویدم سمت اتاق بیبی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بیبی.
- بیبی قول داده بودی قصّه مشرضا را برام تعریف کنی. یادته؟
بیبی یک تکه پنیر قمی گذاشت روی نان و با نوک انگشت پخشش کرد و نان لولهشده را جلوی صورتم گرفت.
- حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. همین دیروز صبح پنیرشو درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری!
انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم.
- میخورم بیبی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟
بیبی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشمهایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتانش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من.
- فسقلی حالا برای من شرط میذاره. وایسا ببین چی کارِت میکنم.
نقطه ضعف من را میدانست. من ریسه میرفتم و او هم ولکن نبود.
- بیبی تو رو خدا بسّه. نمیتونم دیگه. تو رو خدا.
تا بیبی دلش به رحم میآمد، من درخواستم را تکرار میکردم و او هم دوباره شروع میکرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد.
- باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یه رازهها. ببینم اینقدر مرد شدی که این رازو تو دلت نگه داری؟
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل اوّل
قسمت دوّم
- قول میدم بیبی. خیالت راحت.
چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بیبی.
روده کوچک و بزرگم مدام توی هم میلولیدند و هر کدام قصد خوردن دیگری را داشت! لقمه را از دست بیبی گرفتم و یکجا بلعیدم.
بیبی همینطور که پنیر را روی نان میکشید شروع کرد به تعریف کردن:
«جونم برات بگه توی محله باجک یه خونه اعیونی بود، ته کوچهای بنبست.»
بیبی دستهایش را بلند کرد و تا جایی که میتوانست از هم باز کرد و ادامه داد: «یه حیاط خیلی بزرگ داشت که تهش پیدا نبود و جابهجاش باغچههایی بود پر از بوتههای گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدمو مست میکرد.»
چشم دوختم به بیبی و میان سیاهی چشمان درشتش، یک باغ دراندشت را تصوّر کردم که چه بازیهای جورواجوری میشد با بچّههای محله در آن کرد.
- اوّل بهار، حیاط پر میشد از شکوفههای بادوم و آخراش از گلای قرمز انار و بادانجیرای سبز توقرمزی که از شیرینی مثل عسل بود.
زبانم را دور دهانم چرخاندم و آبی که از تصوّر بادانجیرهای عسلی راه افتاده بود قورت دادم.
- دیگه چه میوههایی داشت؟
بیبی لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «هر درختی که تو سرما و گرمای کویر دَووم میآورد توی این باغ بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درختا چشمک میزد و پاییز انارایی که از درشتی دونههای یاقوتیش، ترک خورده بودن.»
پریدم وسط حرف بیبی و پرسیدم: «کسی هم اونجا زندگی میکرد؟»
بیبی با انگشت اشارهاش یک چهارگوش روی هوا کشید.
- دورتادور حیاط اتاق بود. بعضیاشون کوچیک و ساده بودن و بعضیا هم در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفترنگ پنجرهها، جون گرفته بودن؛ اما میون اینهمه اتاق، یه اتاق خاص بود.»
#شیخون
#پهلوانی_قمی