eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
804 عکس
360 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 همراه پدرش به سمت شرکت می رفت. هفته قبل آقای جوادی با فاتحی مذاکره کرده بود و قرار شد تا تمنا در آنجا مشغول به کار شود. شادی زیر پوستش دویده بود و روی پا بند نبود. دلش می خواست بالا و پایین بپرد. توی پیاده رو دست پدرش را گرفت و گفت: - بابا، ممنون! آقای جوادی لبخندی زد و دست دخترش را فشرد. مگر چه می خواست جز خوشحالی دخترش؟ می توانست شادی را از او بگیرد؟ هیچ وقت نمی توانست. - فکر می کردم مخالفت کنی بابا! آقای جوادی اینبار بلند خندید و گفت: - قصد داشتم، ولی وقتی دیدم ذوق داری، دلم نیومد! راضی شدم دیگه! مادرتم صحبت کرد باهام. تمنا لبخندی زد و همانطور که قدم می زد دست پدرش را بوسید و بعد آن را سمت شرکت کشید. - بیا بابا... زودی بریم اتاقمو ببین! پدر باز خندید و گفت: - می دونستی من عاشق اسم شرکتتون شدم؟ مقابل در شرکت ایستادند. پدر دست روی دسته فلزی در گذاشت تا در را باز کند اما تمنا ابرو بالا انداخت و در را به سمت خود کشید. گفت: - چطور؟ - قشنگه دیگه! تمنا دست به پیشانی اش کشید و گفت: - مخم از روزی که دیدمش ترکیده نمی دونم منظور استاد چیه! گفت بهش فکر کنم! پدر در را هول داد و گفت: - حالا که اینطوریه، بهت نمی‌گم! تمنا شبیه بچه ها لبش را برگرداند و اخم کمرنگی کرد. پشت سر پدر وارد شرکت شد. پدر روی پاشنه به سمتش چرخید و به در اتاق رئیس اشاره زد: - اول بریم پیش رییست، سلام عرض کنیم بعد بریم اتاقت رو ببینم! تمنا چشمی گفت. منشی ورود آنها را اعلام کرد و پدر جلوتر از تمنا وارد اتاق شد. فاتحی با دیدنشان ایستاد و لبخندی زد: - خوش اومدید آقای جوادی! پدر دست دراز کرد و دست آقای فاتحی را فشرد. صمیمی گفت: - خوش باشید! بنشنید! پدر گفت: - ممنون، دخترم ذوق داره اتاقش رو ببینم! فاتحی دست به سمت در گرفت و گفت: - پس بریم با یه نفر آشناش هم بکنم! به راهروی اتاق ها رفتند و استاد پشت در ایستاد. در زد و وارد شد. زنی تقریبا ۳۰ سال پشت میز بنفشش نشسته بود. با دیدن استاد ایستاد و لبخند زد: - سلام رییس! توی لباسش از بنفش هم استفاده کرده بود و باعث می‌شد جزیی از اتاق به نظر برسد. - سلام! به تمنا اشاره زد و گفت: - خانم جوادی رو چند ماهی کنار خودت داشته باش! به سمت تمنا چرخید و گفت: - خانم میرزایی از خبره های این شرکت هستند! یه مدت با ایشون کار کن تا راه بیفتی! - چشم استاد! میرزایی رو به تمنا گفت: - الان کار دارم، ولی یکم دیگه میام باهم آشنا بشیم! تمنا مهربان و رسا گفت: - باعث افتخاره! فاتحی به اتاقش برگشت و تمنا در اتاق کنار میرزایی را باز کرد و گفت: - بیا، بابا اینجا رو هم خودم طرح زدم! پدر که وارد شد، چشمانش از افتخار برقی زد. به دخترکش افتخار کرد. به دخترش غبطه خورد. حظ کرد و لذت برد. حالا می توانست بخاطر سلیقه دخترش سر بلند کند و با تمام وجود فریاد بزند: - این دختر منه! چای و شیرینی را با تمنا خورد و به سمت خانه برگشت. پدر بود شاید زیادی احساساتش را بروز نمی داد، اما دستش از شادی می لرزید. قلبش، پر از لذت بود. لبخند روی لب هایش نشسته بود و امروز با دیدن جایگاه تمنا بیشتر از روز تولد نوه‌اش، دختر تینا، خوشحال شده بود. در را با کلید باز کرد و گفت: - خانم! خانم کجایی؟ مادر تمنا از اتاق بیرون امد و گفت: - خوشحالی؟ چی شده؟ پدر لبخندی زد و گفت: - بیا بشین برات بگم! درست وسط خانه نشست و وقتی حمیده مقابلش زانو زد و نشست گفت: - نمی دونی که، تمنا یه اتاق به چه قشنگی داره! استادش چه ازش تعریف می کرد! چقدر با احترام بهش می گفت خانم جوادی! نمی دونی که منشی تا دیدش بلند شد و بهش خوش امد گفت. مادر خندید و گفت: - منشیه با دیدن ابهت تو بلند شده! آقای جوادی خندید و گفت: - خیلی خوش حالم حمیده! خوشحالم اجازه دادم تمنا بره پی علاقه‌اش! نمی دونم، شاید تمنا توی این کار رسالت داره! شاید قرار یه کار بزرگ رو توی این راه انجام بده. - خوشحالم که این اتفاقات تو رو منطقی کرده! آقای جوادی به زانوی همسرش کوبید و گفت: - پاشو، پاشو لباس بپوش بریم خونه بخریم! دوست دارم همه چیز از اول شروع کنیم. ساعتی بعد یک خانه ۱۰۰ متری حیاط دار را پسندیده بودند. بنگاه دار اصرار داشت تا آپارتمان بخرند، اما مادر و پدر بدون حیاط طاقت نمی اورند. گرچه حیاط کوچک بود، اما صفا داشت و گرم بود. وسط زمستان گرم بود. قرار شد با خانه فعلی‌شان معاوضه شود چون صاحب خانه دنبال چنین زمینی برای احداث آپارتمان بود و قرار شد بقیه پول را چک بدهد. قرار های اولیه را توی همان روز گذاشتند. این لطف خدا بود که یک روزه توانستند هم خانه را بفروشند و هم خانه بپسندند و شاید این از دل پاکشان بود تا دخترشان را خوشحال تر کنند. کنار هم توی تاکسی به سمت خانه برمی گشتند. مادر گفت: - از فردا تمنا رو کلاس رانندگی هم می فرستم! با بقیه پول میشه ماشین خرید؟ ✍🏻 🥀@hayateghalam🥀
آقای جوادی سر تکان داد و گفت: - اره شاید یکمی هم اضافه بمونه، می‌گم شوهر تینا بره دنبال یه ماشین خوب هم بگرده! خدا رو شکر همه چیز این همه زود درست شد. حمیده خندید و گفت: - نیتت پاک بود آخه! نیت پاک کارها رو میندازه رو غلتک! آقای جوادی سرش را به صندلی تاکسی تکیه داد و گفت: - بچه‌ام رانندگی هم یاد بگیره... دیگه از اتوبوس و تاکسی هم راحتیم خانم! این دختر واقعا نعمته... واقعا... ✍🏻 🥀@hayateghalam🥀
بسم الله الرحمن الرحیم.
شیخون فصل سوم قسمت نهم بی‌بی دو پایش را دراز کرد وسط کابین و شروع کرد به مالیدن. چهاردست و پا از روی پاهای بی‌بی رد شدم و خودم را بین ملوک‌خانم و بی‌بی جا دادم. خیره شدم به چشمان قهوه‌ای ملوک‌خانم که دور و برش پر از چین و چروک بود، با این‌حال هنوز هم درشت بود و می‌درخشید. ملوک‌خانم با لبخندی که خیلی زود در صورت استخوانی آفتاب‌سوخته‌اش محو شد نگاهم کرد. نفسش را پرقدرت بیرون داد و شروع کرد به صحبت: «نمی‌دونم کی چشم دیدن خوشبختی خانوم‌جونو نداشت. انگار زندگیش طلسم شده بود. اون از پدر و مادرش که سر سال رحمت خدا رفتن و حتی نوه‌هاشونم ندیدن، اونم از ارباب کوچیک که...» اشک حلقه زد در حدقه چشمش و سُر خورد روی گونه پرچروکش. چقدر دلم می‌خواست سر از ماجرای آن خانه و آدم‌هایش دربیاورم؛ اما انگار هیچ کدامشان دوست نداشتند من چیز بیشتری بدانم. تمام توانم را جمع کردم و از ته گلویم صدا زدم: «مَ... مَ...» گلویم خشک شد و سرفه‌ام گرفت. بی‌بی با نرمی کف دست، چند ضربه به پشتم زد. پاهایم را جمع کردم و سرم را بین زانوهایم پنهان کردم. دلم برای مامان‌فاطمه تنگ شده بود. دلم می‌خواست یک دل سیر گریه کنم. ملوک‌خانم که بغض مرا دید دستی بر کمر قوزکرده‌ام کشید و گفت: «غصه نخور آقا مصطفی. بیا خودم برات بگم.» با لب‌های آویزان سرم را بلند کردم و به لب‌های باریک ملوک‌خانم خیره شدم. - آخه عزیزم این قصه جز ناراحتی چیزی نداره. برای همینه که خانوم‌جون تا حالا هیچی بهت نگفته. اگرم تو در مورد مش‌رضا پاپیچش نمی‌شدی همینارو هم نمی‌گفت. حرفی نزدم و فقط زل زدم به چشم‌هایش. ادامه داد: «هفت شبانه روز توی خونه خان جشن بود. هر کی توی شهر و روستاهای اطراف بود میومد و به پسر کوچک خان تبریک می‌گفت. اون روزا ما بعد مدّت‌ها ایشونو خندون می‌دیدیم. تازه خوشبختی به ارباب کوچیک رو کرده بود که اون اتفاق افتاد.» ادامه دارد. کپی مطلقا ممنوع⛔️
شیخون فصل سوم قسمت دهم صدای تقّه‌ای حرف ملوک‌خانم را قطع کرد. مادرجون از شیشه کدر پشت سرش، یک بشقاب پر از انجیر سیاه نشانمان داد و با دست به آن‌ها اشاره کرد و سر تکان داد. دلم انجیر خواست؛ اما نه از این‌ها، از همان انجیرهای سبز توسرخی که بی‌بی برایم تعریف کرده بود. ملوک‌خانم نگاهی به مادرجون کرد و بعد با انگشت اشاره کرد به کربلایی. یک دقیقه بعد کربلایی‌کاظم کنار جاده‌ای که تا چشم کار می‌کرد زمین خاکی بود ایستاد. پیراهنش را که از شدت عرق به تنش چسبیده بود تکانی داد و بشقاب انجیر را مقابل بی‌بی گرفت. ملوک‌خانم پیشدستی کرد و سریع بشقاب ملامین را گرفت و لبخندی توی صورت سرخ‌شده‌اش پخش شد. - پیر شی پسرم. خدا قوت - بفرما خانوم‌جون. انجیرای خونه خان نمیشه اما بهتر از هیچیه. کربلایی کاظم صورت گداخته‌اش را رو به آسمان گرفت و نیم‌چشمی نگاهی به آفتاب سوزان کرد و با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: «لعنت به این آفتاب. قدرت خدا یه خرده ابرم پیدا نمیشه جلوشو بگیره. پختیم از گرما.» - الهی بگردم. مادر می‌خوای روسریمو بدم بزنی کنار پنجره؟ کربلایی لحظه‌ای سکوت کرد و بعد با لبخند دستش را دراز کرد. ملوک‌خانم چادر گل‌دارش را جلوی صورتش کشید و روسری نخی که پر از گل‌های سفید و قرمز بود از سرش درآورد و دست کربلایی داد. بی‌بی یک انجیر کوچک برداشت و با لب‌های آویزان گفت: «نمی‌دونم کی بد ما رو می‌خواست. ما که آزارمون به کسی نرسیده بود.» - آخرشم معلوم نشد مقصر کیه. احمد یک انجیر برداشت و با پوست گذاشت توی دهانش و با دهان پر پرسید: «مگه چه اتفاقی افتاد؟» ملوک خانم رو کرد به احمد و نفسش را محکم بیرون داد. - یه اتفاق خیلی بد روزگار همه‌مونو سیاه کرد. احمد به سرفه افتاد. حامد یک مشت محکم پشتش زد و رو کرد به مادربزرگش. - ننه چرا تعریف نمی‌کنی خب؟ جونمون به لب اومد. ملوک‌خانم خنده‌ای زورکی کرد و ادامه داد: «یه روز ارباب کوچیک با خان برای سرکشی به خونه‌های قالیبافی رفته بودن روستا. قرار بود شب نشده برگردن؛ اما هوا تاریک شد و اونا نیومدن.» بی‌بی دستش را مشت کرد و زد توی سینه‌اش. ملوک‌خانم دماغش را بالا کشید و ادامه داد: «هر چی مرد و زن توی روستا بود رفته بودن کمک تا این‌که نزدیکیای صبح لای درختای کنار جاده خاکی که به طرف روستا می‌رفت پیداشون کردن.» ادامه دارد. کپی مطلقا ممنوع⛔️
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 اخبار💯 نیازمندی‌ها♨️ اطلاع‌رسانی‌ها✅ حواشی💥 و مصاحبه‌های اعضای باغ انار را اینجا بخوانید🎙🍃 برای ارتباط با خبرنگار، به آیدی زیر پیام دهید👇🍃 🆔️ @Amirhosseinss1381 در ضمن، هریک از شما می‌توانید خبرنگار باشید😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت دوم: ✨ شیخ به چه قیمتی از اهل و عیالش می‌گذرد و راهی این سفرِ شاید بی بازگشت می‌شود؟ برای دیدن ادامهٔ ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory