💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتونه✨
#سراب_م✍🏻
حیدر پوفی کشید و دست برد میان موهایش. رو کرد سمت تمنا و گفت:
- بریم فعلا.
کفشش را درآورد و به سمت نگهبان رفتند. حیدر چشم چرخاند، دستی به چانه اش کشید. پشت سرویس بهداشتی فلش حمام خورده بود.
صدای چرخش کلید او را به خود آورد. سرش را چرخاند. نگاهش را دوباره چرخاند سمت نگهبان که دری را باز کرد و عقب ایستاد. کنار در یک پرده مخمل سبز آویزان بود.
- بفرمایید. توی یخچال همه چی هست، هرچی میل داشتید میتونید استفاده کنید. سوئیت در بست برای شماست.
دستش را گرفت آخر سالن و گفت:
- اون راه پله میره پشت بام برای پهن کردن لباس. حمام و سرویس توی اتاق هست. فقط یه وقتی بیرون کار داشتید، با حجاب اسلامی بیاید بیرون که اینجا دوربین داره.
حیدر لب تر کرد و پرسید:
- اینجا خوابگاه هم هست؟
مرد نگهبان کلید را کف دست حیدر گذاشت و گفت:
- برای کاروان های دانشجویی یا یه وقتی کاروانی که خود موسسه جمع کنه میان اینجا. فعلا که قرار نیست کسی بیاد، پس راحت باشید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- راحت باشید. کفشاتون رو هم میتونید ببرید داخل.
با اجازهای گفت و به سمت راه پله رفت. با رفتنش حیدر نفس راحتی کشید و خندید.
دستش را سمت اتاق گرفت و گفت:
- برو تو عزیز دلم!
تمنا وارد اتاق شد. حیدر پرده را کشید و در را بست. تمنا چادرش را از سر برداشت. راهروی ورودی، یک در سمت چپ داشت و سمت راست یک آینه تمام قد و جالباسی چوبی بود. پشت سر تمنا از راهرو بیرون رفت.
سمت راست، آشپزخانه اپن کوچکی با تم سفید بود و رو به رویش یک تیغه دیوار بود. وسط حال هم یک تلویزیون کوچک و یک مبل دونفره.
تمنا به سمت تیغه دیوار رفت؛ یک اتاق خواب کوچک با یک کمد دیواری و تخت سفید بزرگ بود. تم سفید سوئیت به حال و تازه عروس و داماد بودن حیدر و تمنا میآمد.
تمنا چادرش را برداشت و گیره شالش را برداشت. روی تخت نشست.
- آخ حیدر یه لحظه ترسیدم. من از خوابگاه میترسم.
حیدر خندید و کنار تمنا نشست. با لبخند گفت:
- منم ترسیدم، ولی نه از خوابگاه!
تمنا به سمتش چرخید و گفت:
- پس از چی؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوهفتاد✨
#سراب_م✍🏻
حیدر ابرو بالا انداخت. صدایش را پایین آورد و پچ پچ کرد:
- از اینکه باز قرار باشه با یه برنامه پیچیده ببینمت.
دست گذاشت روی پر شال تمنا و آهسته آن را از روی شانهاش برداشت.
تمنا سرش را پایین انداخت. قلبش داشت خفه میشد. کمی سینهاش تیر میکشید. نگران بود؛ اگر حیدر از او متنفر میشد جانش بیرون میرفت. لبش را گزید. حیدر صدایش زد.
سر که بلند کرد شال حریرش سر خورد و افتاد روی شانهاش. به حیدر نگاه کرد. چشم حیدر بین شقیقه و گردنش در چرخش بود. تن تمنا لرزید. بغض چنگ انداخت به گلویش.
انگار تمام عالم روی دوشش بود و تمام غم های دنیا توی دلش. چشمش دو دو میزد و نگاه حیدر هنوز می چرخید. دست برد و خواست شال روی شانهاش را به سر بکشد.
حیدر دو مچ ظریفش را با دست راست گرفت. چشم تمنا پر اشک شد و قلبش بی قرارتر. صدایش نه، بلکه تمام تنش لرزید.
- تو رو... خدا بذار... بپوشم... به خدا می...
- هیش...
دست چپ حیدر بالا آمد و تمنا محکم پلک بهم فشرد. صورتش جمع شد و بدنش باز لرزید. انگشت اشاره شوهرش از شقیقه تا گردنش را خطی ممتد کشید. شمرده، آهسته و با آهنگ گفت:
- از اینا خجالت میکشی؟ تک تک اینها رو که باید بوسید!
سر پیش برد. تمنا چشمش را محکمتر فشرد. قلبش توی گلویش بود. لب حیدر نشست روی شقیقهاش. تمنا باز لرزید. تنش داغ شد. صورتش شد رنگ گل.
حیدر کنار گوشش را هم بوسید. عقب که کشید یکقطره اشک از چشم بسته تمنا سر خورد. گونه تمنا را روی همان قطره اشک بوسید و با دست چپ نرم اشکش را پاک کرد.
- گریه نکن عزیزم. اذیتت کردم؟
تمنا چشم باز کرد. لب گزید و خشدار گفت:
- نه...
سرش را پایین انداخت. حیدر چانهاش را بالا کشید و تمنا فراری از چشم حیدر ادامه داد:
- راستش... فکر کردم... ازم... بدت اومد!
- منو اینطوری شناختی؟
تمنا سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه... آخه من یه... یه هفتهست شما رو میشناسم. ببخشید.
حیدر خندید و دوباره چانه تمنا را بالا کشید. تمنا چشمش را از او گرفت. حیدر دوباره پیشانیاش را بوسید و گفت:
- پاشو قربونت برم! لباس عوض کن. من برم ببینم رستوران هست شام بگیرم.
تمنا گفت:
- گفتن یخچال پره!
- با این خستگی سرسری شام میپزی، شامت خوشمزه نمیشه!
- عجب!
حیدر خندید و از جا بلند شد و گفت:
- پاشو لباس عوض کن. من زودی بر میگردم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 179
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به بانوی گرانقدر حضرت امالبنین
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوهفتادویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر از اتاق بیرون آمد و تمنا در را پشت سرش قفل کرد. نگاهی به دور و بر انداخت. جز سوئیت آنها یک سوئیت دیگر هم بود و یک خوابگاه پنجاه تخته. به سمت راه پله راه افتاد.
نگهبان همان حالت قبل را داشت و جدول حل میکرد. با شنیدن صدای پای حیدر سر بلند کرد و لبخند زد:
- چیزی لازم دارید؟
آخرین پله را پایین آمد و رو به روی او ایستاد. پلک زد و گفت:
- رستوران این نزدیکی هست؟
نگهبان سر تکان داد و گفت:
- هست، شما بفرمایید بالا، من زنگ میزنم میارن.
صدای اذان توی سالن پیچید و نگهبان ادامه داد:
- تا نماز بخونید شامم میرسه.
حیدر تشکر کرد و برگشت طبقه بالا. کوتاه به در زد. چند لحظه بعد صدای جدی تمنا از پشت در آمد:
- بفرمایید؟
حیدر گفت:
- منم تمنا جان.
در آهسته باز شد و حیدر پا به داخل سوئیت گذاشت؛ در که بسته شد، تمنا مقابل چشمش ظاهر شد. به دیوار چسبیده بود و نگاهش به حیدر بود.
شوهرش توی این یک هفته او را با این لباسها ندیده بود. بلوز کوتاه یاسی و شلوار دمپای همرنگش. روی بلوز یک زنجیر طلایی خورده بود و یقهی آن پاپیون خورده بود.
چادر سفید آزادانه روی سر تمنا بود. آنقدر نگاهش را به او دوخت که تمنا خجالت زده سر پایین انداخت. دستانش ناخودآگاه بالا آمدند؛ پایین چادر را بهم نزدیک کرد.
- چرا زود اومدی؟
- برم بعدا بیام؟
تمنا سر بلند کرد؛ وقتی میخواست حیدر را نگاه کند گردنش درد میگرفت. خندید و رک گفت:
- میشه تو سرویس بیرون وضو بگیری و بیای؟
- باشه... هرچی تو بخوای.
تمنا لب بهم فشرد و گفت:
- کلیدم ببرید. در از اون سمت بدون کلید باز نمیشه.
حیدر کلید را از پشت در برداشت و دوباره بیرون رفت. در که بسته شد، تمنا چادر را از سر برداشت و رو جا لباسی پرت کرد.
خودش هم دوید سمت سرویس. صورتش را آب زد و با سرعت وضو گرفت و چادرش را برداشت و دوید سمت اتاق خواب. شانهاش را از روی تخت برداشت و تند تند کشید میان موهایش. قلبش تند تند میزد. صدای باز شدن در پیچید توی سرش، هین بلندی کشید و شانه را پرت کرد روی پاتختی.
دور خودش چرخید. دستش شروع کرد به لرزیدن. دست روی قلبش گذاشت و توی ذهنش گفت:
- یادت باشه، تو باید محکم باشی... آروم باش.
تل پارچهای یاسیاش را روی مویش گذاشت. صدای اذان گفتن حیدر نزدیک میشد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ام_البنین یعنی عباس داشته باشی
و بگویی
از حسین چه خبر؟
4_5918012841335459536.mp3
2.96M
اشک نم نم به فرمان ام البنین
وقتی عباس به فرمانش شک نکن کل عالم به فرمانشه
▪️[أَوْلادی وَ مَـنْ تـَحْـتَ الــْخَـضْـراء
کُلُّهُمْ فِداءٌ لِأَبی عَبْدِاللهِ الْحُسَیْن]
▪️ام البنین که باشی؛
زیباترین سرمشق را
برای تاریخ می نویسی....
♡ فرزندانم و هر چه زیر آسمـــانِ کبود است،
فــــدایِ حسـین♡
#وفات_ام_البنین سلام الله علیها
#حضرت_ام_البنین سلام الله علیها
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوهفتادودو✨
#سراب_م✍🏻
لا اله الا الله را که گفت وارد اتاق شد. تمنا تای چادر سر عقدش را باز کرد. توی این یک هفته با همین چادر نماز خوانده بود.
حیدر نزدیکش شد. تمنا چادرش را تکاند. سرش را بالا نیاورد. قلبش تند میزد و دستش میلرزید. چادر را از دستش گرفت و روی سرش انداخت.
- زود نماز بخون، خیلی خستهام.
تمناچادر را دور سرش پیچید و جانمازها را از چمدان درآورد و پهن کرد. جهت قبله را روی دیوار زده بودند.
حیدر جلو ایستاد. تمنا دست روی شانه او گذاشت و گفت:
- میخوام بهت اقتدا کنم.
حیدر خندید و گفت:
- ازم مطمئنی؟
تمنا به جان حیدر آرامش تزریق کرد با حرفش:
- بیشتر از خودم به تو مطمئنم!
سه قدم عقب رفت. حیدر اقامه گفت. نماز را باهم شروع کردند و تمنا در هر دو نماز ماموم حیدر بود.
الله اکبر آخر نمازشان همزمان با صدای در شد. حیدر سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا سجده شکرش را سریع گفت و جانمازش را جمع کرد. چادرش را از سر برداشت و به موهایش دست کشید.
رژ لبش را از کیفش بیرون کشید و چشمش را با سرمه آرایش کرد. کمی عطر زد و از اتاق بیرون رفت. سر و صدای حیدر از آشپزخانه میآمد.
بی اینکه سر بلند کند گفت:
- شما برو لباس عوض کن، من میزو میچینم. لباس برات رو تخت گذاشتم.
حیدر باشدی گفت. از کنار تمنا که گذشت نفس عمیقی کشید. لبخند نشست به لبهای تمنا.
از کابینت ها بشقاب پیدا کرد و ظرف های غذا را خالی کرد. نصف پلوی خودش را هم کشید برای حیدر. و کباب ها را روی پلوها گذاشت. دوغها را روی میز گذاشت. کتری را شست و آب کرد و گذاشت روی گاز.
حیدر برگشت و هر دو نشستند پشت میز. حیدر نگاهی به بشقاب ها انداخت و چشم ریز کرد:
- غذای تو چرا کمتره؟
- خودم کم کردم.
سرش را بلند کرد و با حیدر چشم در چشم شد. ادامه داد:
- زیاد بود. نسبت به قدمون باید تو بیشتر بخوری!
حیدر خندید و زل زد به تمنا. اولین قاشق را به دهان گذاشت.
هر بار نگاه از بشقاب میگرفت تمنا را میدید و لبخند مینشست روی لبش. کمی دوغ نوشید و گفت:
- تمنا، یادته خونه محمد کار میکردیم، برنج و قرمه سبزی آوردید؟
تمنا دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- آره یادمه. پلو رو من درست کردم.
- آره. اون روز یه دونه برنج برداشته بودم هی نگاهش میکردم، هی میخندیدم! تا یه مدت نگهش داشتم. بعدش گم شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ