eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
755 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 188 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 وهشتادونه✨ ✍🏻 صبح، تمنا را به خانه شان رساند و خودش به سمت کارگاه رفت. یک جعبه شیرینی سر راه خرید. شیرینی تری که می‌دانست همه دوست دارند. ماشینش را سر کوچه بن بست پارک کرد و از ماشین پیاده شد. وسط های کوچه صدای دستگاه صحافی را تشخیص داد. تقه‌ای به در زد و در آلومینیومی را هول داد. محمد پشت دستگاه نشسته بود و با چکش مخصوصش به شیرازه کتابی می‌کوبید. سر بلند کرد و با دیدن حیدر لبخند زد: - به به آقا داماد عزیز! به سلامتی برگشتی؟ حیدر قدم جلو گذاشت و محمد ایستاد و از پشت دستگاه بیرون آمد. حیدر را به آغوش کشید و روبوسی کردند. - خوبی؟ خانمت خوبن؟ کمی از او فاصله گرفت و با لبخند گفت: - شکر خوبن. محمد به بازویش کوبید و اخم کمرنگی کرد و گفت: - آبجیم هستن ها! نکنه اذیتشون کنی. حیدر لبخند زد و در جعبه شیرینی را برداشت. - بفرما... دهنتو شیرین کن. دست برد بزرگ‌ترین شیرینی را برداشت. کمی براندازش کرد و گفت: - عجب چیزی هم گرفتی! خیلی خوشحالی‌ها. حیدر خندید و گفت: - نباشم؟ به مراد دلم رسیدم به قول عزیز. در جعبه را گذاشت و ادامه داد: - خب دیگه برم. از طرف خانمم به خانمت سلام برسون. فکر کنم شما یکی از اون دست اندر کارهای پشت صحنه بودید. لطف کردید به ما! محمد دستی به گوشه لبش کشید و زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت: - چقدرم خوشمزه است! سلامت باشن. کاری نکردیم که... فقط با آصف دست به یکی کردیم. خندید. حیدر دستش را بلند کرد و به نشانه خداحافظی تکان داد و از کارگاه بیرون زد. دستی به پالتویش کشید. دانه‌ای برف روی لباسش افتاده بود. در بزرگ کارگاه را هول داد. کسی نبود. ابرو بالا انداخت و جلوتر رفت. معمولا این وقت، آصف و صادق توی کارگاه بودند. نفس عمیقی کشید. بوی شکلات داغ می‌آمد. پس حتما همین دور و بر بودند. صدا بلند کرد و صدا زد. - آصف، صادق! کجایید؟ صادق مقابل در آشپزخانه ظاهر شد. لبخندی زد و جلو آمد. - سلام اوستا! خوبید؟ خوش گذشت؟ حیدر لبخندی زد. جعبه شیرینی را سمت او گرفت و گفت: - خدا رو شکر. آصف کو؟ - رفتن نون بگیرن. بفرمایید. دلمون خیلی تنگ شده بود براتون. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونود✨ ✍🏻 دوباره به سمت آشپزخانه برگشت. حیدر پشت سرش راه افتاد و به میزش تکیه زد. حرکت صادق را از در کوچک آن طرف میز می‌دید. - صبحونه نخورده شکلات داغ می‌خوری؟ معده‌ ات داغون میشه که. صادق خنده‌ای کرد. با سینی چای و شکلات‌های داغی که بخار می‌کرد بیرون آمد‌. - نخورم دیوونه میشم آقا! حیدر صدای قدم هایی را پشت سرش حس کرد. تا به خود بجنبد و برگردد، سنگینی ای روی کمرش حس کرد و تنش به جلو پرت شد. نان ها کنار دستش روی میز افتادند. صدای سلام علیکم غلیظ آصف پیچید توی گوشش. - اشلونک؟ - چی می‌گی؟! آصف خندید و گفت: - می‌گم چطوری؟ - آها... خوبم. آصف از او فاصله گرفت و میز را دور زد. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و چپ چپ به حیدر خیره ماند! - انگار نه انگار بعد یه هفته منو می‌بینه! صادق خندید و گفت: - آقا دیگه دلشون واسه کس دیگه است. تنگ بشو برای شما نیست. آصف شانه بالا انداخت و گفت: - دل منم که تنگ نمیشه براش. ولی بازم یه شوقی که باید از خودش نشون بده. حیدر خندید و گفت: - نه واقعا دلم تنگ شده بود. - اونم واسه کارگاه... نه آصف بیچاره! حیدر خندید. نان ها را برداشت و به سمت چپ و تخت گوشه کارگاه قدم برداشت. تخت درست کنار بخاری بود: - شیرینی بیار صادق. برای عباس و میلاد هم نگهدار. آصف پشت سرش آمد. روی تخت رو به روی حیدر نشست و‌گفت: - میلاد دیگه نمیاد! حیدر سر تکان داد. آصف ادامه داد: - داشت برای خودش ماشین می‌ساخت. اول که با اره مویی یکم دستش خراش خورد. بعدم چکش رو کوبید به دستش. فرداش هم مادرش اومد که چرا به بچه این کار رو دادید و... گفت دیگه نمیاد. حیدر خندید. سرش را تکان داد و گفت: - بار اول که اجازه گرفتم که میخ بکوبم، یه میخ بزرگ بود. بند اول انگشت کوچکش را نشان داد: - سرش این قدر بود. انگشت کوچیکم موند زیر سر میخ و چوب! آقا رسول که انگشتمو کشید بیرون، انگشتم سیاه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
❤ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان. ۱۴۰۳/۹/۲۷ 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
⭐️ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام. ۱۴۰۳/۱۰/۲ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 189 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودویک✨ ✍🏻 نگاهی به صادق انداخت و گفت: - انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن: می‌دونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمی‌ری. چشمش را بست. - یادم اومد مامانم همیشه با خودش می‌گفت: آدم تا نسوزه آشپز نمی‌شه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین می‌خوره. بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه! صادق با دقت گوش می‌کرد و آصف به رویش لبخند می‌زد و چای می‌خورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد: - دیدم راست می‌گه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم... شانه بالا انداخت و گفت: - هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم می‌اومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت می‌برم. آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر. - نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا... حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل: - حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف می‌کنم! - خودشون عیب نداره! آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت: - عاشقی بد دردیه صادق جان! حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت: - اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت می‌کنید. آصف گفت: - اثرات زن گرفتنه. صادق کوتاه خندید و گفت: - فوایدش! حیدر چایش را خورد و ایستاد. - کاری نیست؟ آصف شانه بالا انداخت. - نه دیروز کار رو تحویل دادیم. حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت. - خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته... آصف دستش را محکم فشرد و گفت: - برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت. - حتما! با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودودو✨ ✍🏻 توی ماشین نشست. موبایلش روی داشبرد چشمک می‌زد. دکمه آن را فشرد و قفلش را باز کرد. از تمنا تماس از دست رفته و پیام داشت: - چرا جواب نمی‌دی؟ حیدر کجایی؟ نیستی؟ قهری؟ حیدرم؟ مامانم اینا نیومدن، من می‌رم خونه تینا! روی اسم تمنا زد و تماس برقرار شد. چند بوق خورد. صدای نرم و آهسته تمنا توی گوشش پیچید: - جونم؟ - جونت بی بلا... کجایی؟ تمنا گفت: - زنگ زدم تینا، رفته بود خونه مادرشوهرش. زنگ زدم ترانه، مریض بود رفته بود دکتر... زنگ زدم خدیجه، اونم مریض بود، تو سرما مونده، پاهاش درد می‌کرد. نفسش را فوت کرد و گفت: زنگ زدم مامان، گفت ظهر راه می‌افتن. خونه‌ام. تنهای تنها... حیدر خندید و گفت: - منم تنهام، البته، انّ الله معنا... - اون که بله... منظورم از لحاظ آدم بود. حیدر بیا بریم حرم! - دلت به این زودی تنگ شده؟ - دلم که تنگه... خب، تقصیر خودته... حیدر خندید و گفت: - قطع کن تا بیام. تمنا ذوق کرد: - مواظب خودت باش. تماس را که قطع کرد، سریع بلند شد. حوله را از دور موهایش باز کرد و سشوار کشید که خشک شود. پالتوی خاکستری‌اش را پوشید. کمی مرطوب کننده زد و شال مخمل گرم خاکستری‌_ مشکی‌اش را روی سر گذاشت. وسایل آرایشش روی میز به او چشمک می‌زد. لبش را برگرداند: - نه! تو خیابون درست نیست. چادر عبایی را روی سر انداخت و روی سر تنظیم کرد. کارش که تمام شد، صدای موبایلش بلند شد. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت: - پنج دقیقه دیگه می‌رسم. - آماده‌ام من. موبایل را توی کیفش انداخت و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و شال گرمش را کمی جلوی بینی‌اش کشید. صدای توقف ماشین، پشت در آمد. لبخندی روی لبش نشست و از خانه بیرون زد. کنار حیدر توی ماشین نشست. نگاهی به او انداخت. به جای سلام گفت: - گل نخریدی برام؟ حیدر خندید و گفت: - علیک سلام خانم! خوبی؟ تمنا رویش را گرفت و کمی اخم کرد: - سلام، یعنی گل نخریدی؟ حیدر باز خندید و دست گذاشت روی صندلی کناری و گفت: - چشماش رو نگاه... داره می‌خنده! من خودم گلم، نیستم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 190 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهید بی‌طرف ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
سلام به همراهان گرامی رمان ۴۲۹ صفحه‌ست و در کانال ویژه به اتمام رسیده. رمان در این کانال هم تا انتها قرار می‌گیرد؛ اما عزیزانی که می‌خواهند سریع‌تر رمان را بخواند، می‌توانند با پرداخت 30 هزار تومان عضو کانال ویژه شوند: @sarab_z 6037998231978718 به نام مسعودی
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوسه✨ ✍🏻 تمنا با لبخند چرخید سمت حیدر. - همین که اومدی خودش کلی ارزش داره. ممنون! حیدر چشمکی زد و گفت: - قابل نداره... توی راه سکوت کرده بودند. برف آهسته می‌بارید و روی شیشه ماشین آب می‌شد. نزدیک‌ حرم، تمنا دست روی دنده حیدر را لمس کرد و فشرد: - حیدر، همینجا پیاده بشیم پیاده بریم؟ حیدر نگاهی به آسمان انداخت، توی این فاصله یک ربع که از خانه پدری تمنا راه افتاده بودند برف هم شدت گرفته بود. - سرما نخوری! برف شدید شده. تمنا سر بالا انداخت. دوباره دست حیدر را فشرد. - دوست دارم بقیه راه رو پیاده بریم‌. کنار تو باشم مریض نمیشم. خیالت راحت. حیدر ماشین را کنار خیابان کشید و پارک کرد. تمنا لبخندی زد و کمربندش را باز کرد. هر دو همزمان از ماشین پیاده شدند. تمنا دور زد و دست چپ حیدر را گرفت. کنار هم راه افتادند. پیاده روی رو به روی حرم خلوت بود. برف ها با باد توی هوا می‌چرخیدند. سفیدی دلچسبی همه جا را دربرداشته بود و توی این سفیدی آن رنگ طلایی جذاب با قلب هر بیننده‌ای بازی می‌کرد. مشهد اگر این رنگ طلایی را نداشت که مشهد نبود. حیدر محکم دست تمنا را گرفته بود تا لیز نخورد. بعضی آدم‌ها حرف هم که نزنند، نگاهت هم که نکنند... همین که دستت را بگیرد و بفشارد، حالت را خوب می‌کند. باید از جوی می‌گذشتند‌‌. تمنا دست چپش را هم روی بازوی حیدر گذاشت و از روی جدول پریدند. - حیدر... حیدر نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بله؟ نگاه تمنا به گنبدی بود که با هر قدم بزرگ‌تر و واضح تر می‌شد: - هفته اول، یکم تردید داشتم. به روی خودم نمی‌آوردما... ولی تردید داشتم، از اینکه جواب مثبت دادم؛ از این که شدم خانمت. حیدر ابرو بالا انداخت. دست تمنا را فشرد. تمنا چشم بست و زیر لب گفت: - خدا رو شکر اون انگشتر رو دستم نکردم. حیدر خندید. تمنا ادامه داد: - ولی الان می‌دونی... دلم می‌خواد... لب بهم فشرد. صورتش سرخ شد. نه از سرما... از خونی که با سرعت دوید به صورتش: - خیلی خیلی وقت پیش داشتمت! حیدر آرام خندید. تمنا به پاهایش چشم دوخت. به قدم هایی که با حیدر هماهنگ بود. قدم‌هایی که هر دو را داشت می‌برد به یک مقصد مشترک... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوچهار✨ ✍🏻 مقابل در بزرگ شیشه‌ای مغازه ایستاده بود و به بارش شدید برف نگاه می‌کرد. دست فرو برد توی جیبش و سرش را عقب انداخت. برف‌ها از ناکجای آسمان فرود می‌آمدند روی زمین. زن‌ها و مردهای رهگذر تند تند قدم برمی‌داشتند. سعی داشتند از زیر سایه بان مغازه‌ها قدم بردارند تا از برف در امان باشند. در مغازه باز شد و هوای سرد با مادر و دختری وارد مغازه شد. دیگر بعد از این همه مدت، از چهره مردم می‌توانست متوجه شود برای خرید آمده‌اند یا برای دیدن و... تغییر حالتی به در ایستادنش به وجود نیاورد. مادر و دختر از کنارش گذشتند و رفتند به انتهای مغازه. صدای حرف زدن نیما با آن‌ها آمد. از وقتی نیما برگشته بود، خیالش راحت بود. خیلی راحت. مادر و دختر بعد پنج دقیقه، بدون پرسیدن حتی یک سوال و پرسیدن قیمت از مغازه بیرون زدند. - آقا؟ نفسش را فوت کرد. شیشه از نفسش بخار گرفت: - جان؟ - غذاتونو گرم کنم؟ سبحان دست از جیبش بیرون کشید و چرخید سمت نیما. لبخندی زد و گفت: - غذا نیاوردم. نیما گفت: - ایرادی نداره. خواهرم امروز برام زیاد غذا گذاشته. آخه بهشون گفتم شما مرغ دوست دارید. - دستت درد نکنه. راه افتاد سمت میزش و روی صندلی نشست. سر گذاشت روی میز. نیما وارد پستوی مغازه شد و قابلمه‌اش را روی گاز پیکنیکی‌ گذاشت. خوب به یاد داشت، سبحان همیشه غذا داشت. بعضی روزها می‌شنید تلفنی با همسر سابقش دعوا می‌کند که دوست نداشته غذایی که او درست کرده بیاورد. اصلا نمی‌دانست چه شد که آن سبحانی که تمنا از دهانش نمی‌‌افتاد از این رو به آن رو شده. سوال نپرسیده و اصلا کنجکاوی نکرده و تا امروز هم این اتفاقات را توی ذهنش مرور نکرده بود. صدای جلز و ولز و ترکیدن برنج‌های ته قابلمه او را به خورد آورد. شعله گاز را خاموش کرد و با دستگیره قابلمه را بیرون برد. ظرف را روی میز گذاشت و بشقاب ها را از توی پلاستیک گوشه دیوار در آورد و روی میز گذاشت‌. - آقا شما بفرمایید، من برم نوشابه بگیرم. - دستت درد نکنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره مهرانه را گرفت: - سلام. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 191 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوپنج✨ ✍🏻 صندلی را کمی عقب کشید و گفت: - سلام عزیز خوبی؟ - مثلا بد باشم، کاری ازت بر میاد؟ لب سبحان بالا پرید و لبش را جوید: - میام پیشت... حرف و لحن مهرانه حرص هر شنونده‌ای را در می‌آورد. اعصاب سبحان خط افتاد: - به چه درد من می‌خوره!؟ سبحان پوفی کشید. میز را ضرب گرفت. دونفس عمیق بلند و بالایی کشید. سعی کرد صدایش را کنترل کند. - چی شده؟ چرا بداخلاقی؟ لحن مهرانه این حس را به سبحان می‌داد که انگار چیزی طلب دارد. سبحان این مدت سعی داشت همه چیز طبق میل او باشد. پس چه طلبی داشت؟ - هیچی، چی بشه؟ هیچی نشده... صدایی همراه مهرانه تو گوشش پیچید. لب به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید: - کی اومده؟ واقعا به مهرانه طلب داشت؟ چه می‌خواست که سبحان برآورده نکرده‌بود؟ - اومدم خونه خالم. سبحان به چشمش دست کشید. نگاهی به در مغازه انداخت و باز لبش را جوید: - می‌خوای جایی بری خبر بدی بد نیستا! مهرانه پوزخندی زد و گفت: - واسه چی باید بهت خبر بدم؟ صدایش بالا رفت. گلویش خراش برداشت. چشمش پرید: - مهرانه! مهرانه با حرص گفت: - چیه؟ ادامه بحث و صحبت بی فایده بود. دندانش را بهم سایید و پایش را محکم به زمین کوبید: - خداحافظ! موبایل را پرت کرد روی میز و دندان بهم سایید. کف دستش را به پیشانی فشرد و دستش را مشت کرد و به ران پایش فشرد. چند بار آن را به رانش کوبید. - لعنتی... لعنتی! کمی بعد نیما وارد مغازه شد و با لبخند و پر از انرژی مثبت گفت: - آقا هنوز نوشابه مشکی دوست دارید؟ صندلی را با شدت به دیوار کوبید و پالتویش را از پشتی برداشت و گفت: - حواست به مغازه باشه! با حرص پالتویش را تنش کرد و در مغازه را هول داد و با حرص پا به بیرون گذاشت. اولین قدم را برنداشته بود که پایش لیز خورد و کمرش محکم به زمین اصابت کرد. درد بدی توی تمام تنش پیچید. دست و سرش همزمان باهم تیر کشیدند. دندان بهم سایید و دو فکش از شدت درد در هم قفل شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
AUD-20220828-WA0019.mp3
573.9K
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوشش✨ ✍🏻 نیما خودش را به او رساند. نگران دست روی بازویش گذاشت و گفت: - خوبید آقا؟ خواستم بگم مواظب باشید. چشم باز کرد و چشم‌هایش را به نیما دوخت. دست نیما از بازویش شل شد. دهان باز نکرده بود که سبحان با حرص گفت: - پاشو برو! نگاه نیما روی اندام سبحان چرخید. چشمش لرزید و گفت: - زنگ بزنم اورژانس؟ - برو تو مغازه نیما. منو ول کن! یه چیزی بهت می‌گما... دستش را محکم به لبه پله کوتاه مغازه کوبید و ایستاد. درد بدی توی کمرش بود. صورتش از صدای بدی که کمرش داد درهم رفت. پایش لنگ می‌زد. نیما را نگران پشت سرش جا گذاشت و خودش را به سختی به جدول رو به روی مغازه رساند. ماشین، زیر درخت پارک بود. دست به تنه درخت گرفت و به سختی در ماشین را باز کرد. پشت فرمان نشست. نیما با یک دستمال آمد و برف های نشسته روی ماشین را گرفت. سبحان سر روی فرمان گذاشته بود. سرش داشت می‌ترکید. - بکش سبحان، بکش... حقته. استارت زد و شیشه ماشین را پایین کشید. با صدای گرفته گفت: - دستت درد نکنه نیما. نیما لبخند زد و دستش را بلند کرد. لباس هایش خیس بودند. آنقدر حوصله نداشت که شیشه ماشین را بالا بکشد‌. سرما تا مغز استخوانش رفته بود. برف های ریز می‌خورد به صورتش. می‌نشست روی سیاهی پالتویش. باد محکم به گوشش می‌خورد. حوصله نداشت. خودش را به خانه رساند و سر گذاشت روی فرمان. چیزی توی گلویش باد کرده بود. مغز سرش داشت می‌جوشید. به سختی از ماشین پیاده شد و خودش را به اتاق خانه رساند. لباس‌هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. لب زد: - خدایا... صبرمو زیاد کن! اصلا دلم نمی‌خواد چیزی بشه که نباید بشه‌. چشمش افتاد روی هم. وقتی به خود آمد بدنش داشت می‌لرزید‌. خانه تاریک و سوت و کور بود. تاریکی خانه دل و دستش را لرزاند. شکمش بهم می‌پیچید و کمرش تیر می‌کشید. - خدایا... عذابم می‌دی؟ صدایش در نمی‌آمد. به سختی بلند شد و دنبال گوشی‌اش خانه و تمام لباس‌هایش را زیر و رو کرد؛ نبود. کنار تخت ایستاد و دو شقیقه‌اش را فشرد. - خدایا... پوف... جامونده. خودش از اتاق بیرون زد. چرخید سمت راست. تلفن بی‌سیم کنار اپن آشپزخانه بود. با دست لرزان شماره مهرانه را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 192 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوهفت✨ ✍🏻 صدای نفس همسرش توی گوشش پیچید. سرفه ریزی زد و به سختی سلام کرد. مهرانه جوابش را با همان لحن سابق داد. گوشش تیر کشید. کمرش را به اپن تکیه داد. کمی خم شد. اینبار درد پیچید توی استخوان لگن و رگ پای راستش تا نوک انگشتش تیر کشید: - هنوز... خونه... خاله‌ای؟ - چیکار داری؟ چشم بهم فشرد و دندان بهم سایید. سرفه زد. همانجا پایین اپن نشست. صدایش خش داشت. می‌لرزید و درد در آن موج می‌زد. - بیا خونه مهرانه. مهرانه نگاهی انداخت به خاله و مادرش. اخم کرد، مادرش چیزی اشاره زد: - نمی‌خوام بیام. شب پیش مامانم هستم. - مهرانه... من... - تو چی؟ امشب می‌گی کجایی بیا خونه... حتما می‌خوای از فردا در خونه رو هم قفل کنی. سر سبحان تیر کشید و چشم های بسته‌اش گرد و باز شدند. - چرا چرت می‌گی؟ مهرانه من حالم بده. تمام تنم داره تیر می‌کشه. پاشو بیا خونه! - من چرت می‌گم؟ برو خونه مامانت، به من چه؟ سبحان سرش را به دیوار اپن تکیه داد. - من زن دارم... تو زن منی... برم خونه مامانم؟ من که نمی‌تونم رانندگی کنم! مهرانه ایستاد. کمی از خاله و مادرش فاصله گرفت؛ دختر خاله‌اش کنارش ایستاد. مهرانه با چشم لرزان نگاهش کرد. - وا ندی مهرانه... دستش مشت شد. لب بهم فشرد و صدایش لرزید: - آژانس بگیر برو... اونا بهتر مواظبتن. تماس را قطع کرد. دست گذاشت روی لب‌هایش. چرخید. قبل اینکه چیزی بگوید خاله‌اش گفت: - آفرین. خوب نشوندیش سر جاش. تا اون باشه توی هوای سرد تو رو بی ماشین ول نکنه بره. دست گذاشت روی دهانش را فشرد. نگاهی به مادرش انداخت. - حالش بد بود مامان. گناه داشت. باید برم خونه. مادرش چشم غره‌ای به او رفت و گفت: - بشین ببینم! مریض بود؟! صبر کن یکم عزتت بره بالا. - آره والا... نمی‌گه با خودش هوا سرد و برفیه، تو بخوای جایی بری. مهرانه کلافه گفت: - خاله بیخیال. اون که نمی‌دونست من می‌خوام بیام بیرون! اه... دندان بهم فشرد و راه افتاد سمت اتاق. مادرش صدا بلند کرد. - مهرانه... زنگ نزنی به مادر شوهرت و خواهرشوهرت ها، من می‌دونمو تو. وارد اتاق شد و گوشه اتاق نشست. - حقشه... حقشه... اصلا به تو ربطی نداره... مامان راست می‌گه... اصلا باید یه ماشین دیگه بخره... آره... آره... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 193 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوهشت✨ ✍🏻 سرش را تکیه داد به دیوار. دلش داشت خودش را محکم می‌کوبید تا برسد به سبحان. ولی نمی‌توانست روی حرف مادرش حرفی بزند. تجربه‌اش بیشتر بود. حتما می‌دانست که این رفتار مناسب است. دستش را روی دهانش گذاشت. یاد حرف مادرش افتاد. - اینطوری هرکاری بگی گوش می‌کنه و جرئت نمی‌کنه بهت زور بگه... تو باید بالا دست باشی نه زیر دستش. سرش را گذاشت روی زانویش. دل و روده‌اش داشت بهم می‌پیچید. دخترخاله‌اش رو به رویش زانو زد و بازویش را فشرد. - عزیزم. اینطوری نباش. بگو بخند... بذار اونم آتیش بگیره. مهرانه اخم کرد و سرش را بالا گرفت: - به مامان و خاله چیزی نمی‌تونم بگم، به تو که می‌تونم. نمی‌دونم چی میدونن که می‌گن با این کار... سکوت کرد. گوشت کنار ناخونش را کند. دختر خاله‌اش از کنارش بلند شد. دوساعتی گذشته بود. برای شام که رفت، نفهمید چه می‌خورد. فکرش پیش سبحان بود. بعد شام خودش را به اتاق رساند. شماره سبحان را گرفت. جوابی دریافت نکرد. چند بار زنگ زد و پیام فرستاد. رنگش پریده بود‌. شماره خانه را هم جواب نداد. دخترخاله‌اش که دید او شماره می‌گیرد و هر لحظه رنگش بیشتر می‌رود گفت: - چیه جواب نمی‌ده؟ مطمئن باش اون الان پیش خواهر و مادرش داره برات دسیسه می‌کنه. تو حالا خود خوری کن هی. دوباره شماره گرفت. لب گزید و خیره به دخترک گفت: - طاهره، مامانش اینطوری نیست! سوسنم نیست. خودشم اصلا از این اخلاق‌ها نداره. توی قهر شدیدتر از این، جواب منو می‌ده. الان که اصلا قهر نکرد. طاهره پوزخندی زد و گفت: - همه خاندان شوهر یه شکلن‌... خوب توشون نیست! مهرانه با حرص موبایلش را کنار دستش کوبید و گفت: - پس خودتم خوب نیستی؟ طاهره خندید و گفت: - من خیلی اون دختره پررو رو اذیت می‌کنم. تازه کلی هم داداشمو پر می‌کنم. انقدر حال می‌ده! دختره فکر کرد صاحب داداشم شده. مهرانه به پیشانی‌اش دست کشید. این که دختر خاله‌اش بود، خودش اعتراف می‌کرد که اذیت می‌کند. - برو بیرون طاهره. بیچاره سمانه... طاهره پوزخند زد و گفت: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞