eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
امیرحسین ساجدی @SAJEDIFRwaqe_346196.mp3
زمان: حجم: 29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٧ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 وقت ناهار زنی که سینی غذا تو دست داشت را صدا زد. با زحمت توانست به او بفهماند که با صدیقه یا عبدالله کار دارد. چند دقیقه بعد صدیقه آمد دم در. لنا از او خواست تا ببردش پیش مقام بالاتر. صدیقه مخالفت کرد؛ اما با اصرار هانا، قبول کرد که استعلام بگیرد. چند دقیقه بعد صدیقه برگشت. از لنا خواست بیاید دنبالش. چندتا اتاق آنطرف، مردی با سر و صورت پوشیده، پشت میز فلزی ساده‌ای نشسته بود. اتاق هیچ وسیله دیگری نداشت. لنا با نگرانی زیر لب آدونای را صدا زد. قدم پیش گذاشت. روبروی میز ایستاد. سعی کرد لرزش صدا را کنترل کند. دست‌ها را تو هم برد و انگشت‌ها را آنقدر محکم به پشت دست فشار می‌داد که بندها سفید شد. سر را به پایین انداخت. مرد پشت میز رو کرد به او:« با ما چکار دارید؟» صدای مقداد بود. هر چند خسته؛ اما لنا آن‌را شناخت. چند روز با این صوت خشن و زنگ‌دار زندگی کرده بود. با شنیدن این صدا آرامش ریخت تو رگ‌هایش:« به لطف شما حالم خیلی بهتره. ازتون خواهشی داشتم.» مقداد کمی به جلو خم شد:« الحمدلله...چی؟» لنا دست‌ها را از توی هم در آورد:« می‌دونید که من پرستارم. دوست دارم زحمات شما و دوستاتون رو برای نجات جونم و مراقبت‌های بعد رو یه جوری جبران کنم.» مقداد غرید:« عجب! از یه اسرائیلی بعیده.» لنا دست و پا را گم کرد:« بذارید من از مجروحاتون پرستاری کنم.» مقداد بلند شد:« ما به کمک شما نیاز نداریم. حقیقتش اصلا بهتون اعتماد نداریم.» به در اشاره کرد:« بفرمایید.» سر و شانه‌های لنا همزمان افتاد پایین. قدم‌ها را می‌کشید سمت در. مکث کرد. باید دوباره شانس را امتحان می‌کرد. برگشت:« حال عبدالله و عماد چطوره؟ من جونمو بهشون مدیونم.» مقداد همون‌طور که پشت سرش می‌آمد ایستاد:« بهترند.» لنا نفس راحتی کشید:« به قول شما الحمدلله.» انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« بذارید من کمکتون کنم. هرجا راضی نبودید برم گردونید تو سلول. البته به لطف شما سلول نیست. برم گردانید اتاق.» مقداد اشاره کرد به صدیقه:« بفرمایید. منتظرتون هستند.» لنا مکث کرد:« اگر نگران امنیت نیروهاتون هستید، من قبلاً صورت عبدالله رو دیدم. بذارید ازون پرستاری کنم.» مقداد دست را به طرف آنها گرفت:« خانم رو به اتاقشون راهنمایی کنید.» برگشت:« فی امان الله.» 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 ۱۴ معلول در یک شب، در حرم امام رضا عليه‌السلام جلوی چشم همه شفا گرفتن! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِحَقِ زینَبِ الکُبری❤️
960.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️خاک بر سرِ آن ایرانی...
Khamenei.ir6_144253728901879068.mp3
زمان: حجم: 11.99M
قرائت دعای توسل 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٤١٨ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡   @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 در تمام دو روز بعد، فقط گاهی صدای بمباران، سکوت اتاق را می‌شکست. حتی هانا و سارا هم زیاد صحبت نمی‌کردند. انگار افسردگی لنا، طاعون بود و مسری. همه را درگیر کرده بود. آن روز صبح صدای انفجارها بیشتر شده بود. هر از چندگاه، زمین می‌لرزید. سارا دراز کشیده بود و سر گذاشته بود روی پای هانایی که زیر لب دعا می‌خواند. لنا کز کرده بود یک گوشه. مثل این چند روز زانوها را بغل گرفته بود و سر گذاشته بود رویشان. موهایش شلخته ریخته بود دور شانه‌ها. فکر می‌کرد. از کودکی تا الان. به آینده. هر چه بیشتر می‌اندیشید ناامیدتر می‌شد. هیچ روزنه‌ای نبود. هر چند دقیقه لامپ‌ها پرپر می‌کردند تا بالاخره برق رفت. همه‌جا تاریک شد. تاریک تاریک. معمولا چشم‌ها با نور کم منطبق می‌شود؛ اما به ظلمت، به این راحتی عادت نمی‌کند. سارا جیغ کشید و زد زیر گریه. هانا قربان صدقه‌ی سارا می‌رفت. کم‌کم گریه‌اش فروکش کرد. لنا مثل قطب ساکت بود و سرد. انگار هیچ چیز هیجان زده‌اش نمی‌کرد. یک ساعت بعد فقط از صدای نفس‌های سارا و زمزمه‌ی هانا، معلوم می‌شد که لنا تنها نیست. سر و صدای انفجار بیشتر شد. یکباره چیزی با صدایی مهیب ترکید. تمام اتاق لرزید. لنا جیغ کشید. بلند شد. کورمال کورمال، دوید سمت در. بر خلاف انتظار با چندبار بالا و پایین کردن دستگیره، آنرا باز کرد. بیرون ظلمات بود. هانا و سارا را صدا زد. جیغ جیغشان نشان می‌داد که کنارش رسیده‌اند. دست نرم هانا را گرفت. دست دیگر را به دیوار می‌کشید و جلو می‌رفت. سارا هم به لباسش چنگ زده بود. لامسه، راهنمای چندان خوبی نبود، لنا با هر قدم تلو تلو می‌خورد. از دور برای یک لحظه، کورسویی روشن شد. سارا ذوق زده داد زد:« وای!» پا تند کردند. بی‌هراس از خوردن به در و دیوار. مثل پیدا کردن خورشید در فرار از سیاه‌چاله‌ی کهکشانی. هر از گاهی، برق انفجاری، شهاب‌وار، می‌دوید توی تاریکی تونل. پشت‌بندش، صدایی هراسناک، زمین را می‌لرزاند. توی نور لحظه‌ای، دری که با میله‌های فلزی بلند، جلوی راهشان را گرفته بود، دیدند. لنا دوید طرفش. آنرا محکم تکان داد. صدای جلنگ جلنگ، برخورد زنجیر با در، ناامیدش کرد. هانا او را کنار زد. دست کشید بهش، قفل کتابی، زنجیر را دور گلوی در محکم کرده بود. آنرا به جلو و عقب، تکان داد. ناله‌اش میان صدای بلند زنجیر به گوش رسید:« نمی‌شه.» باید برمی‌گشتند؟ فایده داشت؟ هر سه همانجا، آوار شدند روی زمین خاکی. لنا تکیه داد به دیوار، مثل این چند وقت، زانوها را توی بغل گرفت. سرما از بافت نازکی که پوشیده بود رد می‌شد تا تیره‌ی پشت. لرز افتاد به جانش. اندوه و ناامیدی، چنگ انداخت به تک تک یاخته‌های بدنش. زد زیر گریه. تمام اندوه این مدت از چشمش می‌چکید بیرون. صدای هق‌هق سارا و هانا می‌آمد. کم‌کم انفجارها آرام شدند. گاهی صدای دل زدن سارا، سکوت را می‌شکست. مغز لنا پر شده بود از افکاری که یک لحظه می‌آمد و می‌گریخت. سرنوشت نامعلومشان با این بی‌خبری از پدر و عبدالله. سعی کرد به چیزی فکر نکند؛ اما نمی‌شد. نفهمید چقدر گذشت که آنسوی تونل، کورسوی کم‌رنگی دیده شد. صدای همهمه‌ای شنیدند. نور چراغ قوه، از آن جلو، روی زمین با هر قدم بالا و پایین می‌رفت و دیوارهای تونل را روشن می‌کرد. پشت سر، چند نفر با سر و صورت پوشیده آمدند نزدیک. مرد نور چراغ را گرفت رویشان. یکی کلید انداخت توی قفل:« شما اینجا چکار می‌کنید؟» صدای مقداد بود. خستگی و اندوه از صدایش می‌چکید. رو کرد به عقب. خشدار پرسید:« چرا در اتاق باز بوده؟» مردی که چراغ قوه به دست داشت؛ دست دیگر را گذاشت روی شانه‌ی مقداد:« بررسی می‌کنم برادر. ببینم این کم‌فکری کار کی بوده؟» صدا آشنا بود و غریبه؛ اما لنا زود شناخت. عبدالله بود. عبدالله مهربان. گریه، لحن و حالت صدایش را عوض کرده بود. لنا قوت گرفت. دست انداخت به دیوار و بلند شد. با ذوق صدا بلند کرد:« عبدالله!... بهتری؟ چی شده؟» صدایش توی تونل پیچید، گویی می‌خواست تمام ترس‌های این روزهای تاریک را با بردن نام او از خود دور کند. 🖋د.خاتمی « نارون» منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
83420576_5787206524254291706.mp3
زمان: حجم: 9.95M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️