روایتی از حضور در یک هنرستان پسرانه دولتی
چندی قبل دوستی زنگ زد و گفت برای سخنرانی در جمع تعدادی از دانش آموزان دبیرستانی حاضر می شوی؟ پرسیدم چه تیپی هستند؟ گفت یک دبیرستان دولتی که دانش آموزانش همه مدل هستند. از مذهبی تا غیر مذهبی. پذیرفتم چون دقیقا دوست داشتم در چنین جمعی حاضر شوم و با فضای ذهنی این تیپ بچه ها بیشتر آشنا شوم.
روز مقرر در جمع شان حاضر شدم. حدود سی نفر دانش آموز متولد نیمه دهه 80 بودند که همه تیپی در بین شان بود. از موافق تا مخالف.
بحث را شروع کردم و مقدمه ای گفتم که چرا ایران کشور مهمی است و اگر به جای جمهوری اسلامی هر نظام سیاسی دیگری هم وجود داشت بازهم ایران یک کشور مهم بود و دشمنان زیادی داشت. چون به لحاظ نفت و گاز و انرژی و ژئوپلتیک و ... خاص هستیم، چون با 15 کشور دنیا همسایه هستیم، چون به لحاظ جغرافیایی جای مهمی از دنیا قرار گرفته ایم، چون به لحاظ تاریخی و تمدنی کشور مهمی هستیم و حتی 70 سال قبل در زمانی که شاه سلطنت می کرد و نخست وزیرش یک پیرمرد کراواتی ِسکولارِ تحصیل کرده سوییس بود که نه آخوند بود و نه بسیجی، همان را هم امریکایی ها و انگلیسی ها تحمل نکردند و علیه او کودتا کردند. همانجا پرسیدم از محمد مصدق حرف می زنم، می شناسید؟ پاسخ ناامید کننده ای گرفتم! جز چهار پنج نفر، هیچ کس او را نمی شناخت...
جلوتر رفتم و درباره چند مساله دیگر که فکر می کردم جزو شبهات بچه ها باشد حرف زدم. از اینکه در دنیای امروز هیچ چیز جدای از سیاست وجود ندارد، حتی ورزش. و این فقط به ایران ربطی ندارد و در تمام جهان همینطور است. برای مثال به «مسعود اوزیل» ستاره ترک تبار فوتبال آلمان اشاره کردم که علیرغم درخشش در فوتبال آلمان، چه طور به خاطر برخوردهای نژاد پرستانه آلمانی ها و حتی اهانت های مکرر ژرمن ها به او به خاطر مسلمان بودنش، نهایتا قید آلمان را زد و به ترکیه برگشت. اما برایم جالب بود، تعدادی از بچه ها حتی مسعود اوزیل را هم نمی شناختند...
بحث جلوتر رفت و کمی چالشی شد. بچه ها سوالاتشان را پرسیدند. یکی بپرسید: چرا در اوین 350 نفر کشته شدند؟ تعجبی همراه با خنده وجودم را فرا گرفت. گفتم چرا می گویی 350 تا؟ گفت پس چندتا؟ گفتم 3500 تا! تعجب کرد، توضیح دادم اگر قرار بر گفتن یک عدد و رقم روی هوا باشد، هر چیزی را می شود گفت و بعد ماجرای اوین را کامل توضیح دادم که اصلا چه اتفاقی افتاده بود.
یکی دیگر از بچه ها گفت چرا نیکا شاکرمی را کشتند؟ گفتم فیلمش هست که وارد یک خانه می شود و کسی هم همراهش نیست. بر چه اساسی می گویی کسی او را کشته؟ چطور اینقدر با اطمینان می گویی؟ گفت 90 درصد مطمئنم. گفتم چرا 95 درصد مطمئن نیستی؟ چرا 80 درصد مطمئن نیستی؟ این اطمینان از کجا آمده؟ چطور قبل از اطمینان از یک اتفاق، اینقدر راحت درباره اش حکم صادر می کنید؟
جالب اینکه دو سه نفرشان خیلی جدی (تاکید می کنم جدی) می گفتند این اتفاقات یک انقلاب است که بعد از پیروزی نهایی، علی کریمی و علی دایی کشور را اداره خواهند کرد. وقتی دیدم واقعا جدی چنین حرفی می زنند پرسیدم: «صدف بیوتی» چی؟ به نظرتان او هم می تواند کشور را اداره کند؟ شوک همراه با خنده شان، مطمئنم کرد کمی به حرفی که زده اند فکر خواهند کرد.
البته برخی شان هم حرفهای حسابی و انتقادات درستی داشتند. تناقضات آشکار برخی مسئولان و سیاست های کشور را خوب می فهمیدند و به درستی انتقاد می کردند. در خیلی از انتقادات همراهی شان کردم چون حرف شان منطقی بود و این مسئولین هستند که باید حرف و عمل شان را یکی کنند.
در پایان هم با برخی شان بیشتر حرف زدم و کمی رفیق شدیم اما متاسفانه فرصت کم بود و طبیعتا می شد ساعتها با این بچه ها حرف زد و سخن شان را شنید.
جمع بندی ام این است که چقدر این نسل لازم دارد که با افراد مختلف «حرف» بزنند. مظلومیت این نسل در این است که به معنی واقعی کلمه رها شده اند و نه تنها کتاب نمی خوانند، بلکه در بمباران هر روز اخبار فیک و زرد، اطلاعاتشان از همه چیز «اینستاگرامی» است. احساسی و زودباور هستند و از هر چیزی در حد یک استوری اینستاگرام یا یک توییت اطلاعات دارند و متاسفانه بر اساس همان اطلاعات هم تحلیل می کنند.
در مقابل باید چه کرد؟ تداوم همین کارهای ساده و همین حرف زدن ها، سوالات و ابهامات زیادی از آنها را جواب می دهد و چقدر مسئولان و نخبگان ما از چنین فضاهایی دور هستند.
کاش هر دانشجوی انقلابی که اهمیت صحبت کردن با این بچه ها را درک می کند، هر هفته یکبار در یکی از مدارس نزدیک محل سکونتش حاضر شود و با آنها حرف بزند، نمی گویم این کار معجزه می کند و همه مشکلات را حل خواهد کرد اما حتما از جایی که امروز هستیم، چند قدم جلوتر خواهیم رفت.
#امیرحسین_ثابتی
عضو کانال شوید 🔻
https://eitaa.com/joinchat/1844903939C0e8d01846b
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت29
#ز_سعدی
گل از روی احمد آقا شکفت. با خوشحالی گفت:
چشم آقاجان.
ممنون که اجازه دادین
آقاجان از جا برخاست که به مسجد برود و ما هم به احترام او از جا بلند شدیم.
خواستم وسایل سفره را به مطبخ ببرم که آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بابا برو زود کاراتو بکن حاضر شو که زود برین و برگردین بدقولی نکنین.
خانباجی سینی وسایل را از دست من گرفت و آهسته در گوشم گفت:
با من بیا.
احمد همراه پدرم تا در حیاط رفت و بعد در انتظار من در حیاط نشست.
خانباجی مرا با خود به پستوی مطبخ برد.
یکی از لباس هایی را که مادر به تازگی برایم خریده بود را به دستم داد.
لباس نیلی رنگ و بلندی بود.
یک روسری سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم به من داد تا بپوشم.
موهایم را شانه زدم و وضو گرفتم.
لباس هایم را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم و دو گوشه اش را روی هم آورم.
چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم.
مادر و خانباجی پایین پله ها ایستاده بودند و احمد آقا کمی عقب تر از آن ها ایستاده بود.
نزدیک آن ها که شدم مادر جلو آمد، مرا بغل گرفت، بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
بعد آهسته در گوشم گفت:
نه خیلی سبک باش نه خیلی سنگین خودت باش ولی مواظب باش هنوز عقدی ازت سوء استفاده نکنه.
واقعا منظور مادر و خانباجی را از این جمله درک نمی کردم مثلا او چه سوء استفاده ای یا دست درازی می توانست به من بکند؟
در جواب مادرم فقط چشم گفتم و از آن ها خداحافظی کردم.
مادر و خانباجی برای بدرقه مان تا دم در آمدند.
مادر خطاب به احمد آقا گفت:
دیگه جون شما و دختر ما
مواظبش باشین زود هم برگردین
احمد هم گفت:
به روی چشم مادر جان.
خداحافظی کردیم و پا در کوچه گذاشتیم.
احمد به سمت اپل قهوه ای رنگی که روبروی در حیاط مان پارک بود رفت.
کلید انداخت و درش را باز کرد.
در سمت سرنشین را هم باز کرد و تعارف کرد بنشینم.
سوار که شدم در را برایم بست و خودش هم سوار شد.
با بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
ماشینش هم مثل خودش تمیز و مرتب بود.
از خم کوچه پس کوچه ها گذشتیم و وارد خیابان اصلی شدیم.
از خانه ما تا حرم کمتر از نیم ساعت راه بود.
احمد ساکت بود و فقط گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
ماشینش رادیو هم داشت.
آقاجان معتقد بود رادیو و تلوزیون فقط ابتذال است و ما در خانه مان حتی رادیو هم نداشتیم.
برای همین با تعجب نگاهم روی رادیوی ماشینش خیره مانده بود.
متوجه نگاهم شد و پرسید:
چیزی شده؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت29
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ممنون از همه عزیزانی که وقت گذاشتن و اظهار لطف کردن
یه نکته ای که بعضی دوستان اشاره کردن این که کاش ادامه پیدا می کرد و زندگی رضا و مریم و تربیت فرزندان شون هم به تصویر کشیده می شد.
از اونجایی که رمان #یکسالونیمباتو برای تصویر کشیدن سبک زندگی بر اساس آن چه توی روایات اومده دیگه رمان آرامش گمشده رو ادامه اش ندادم چون گفتم مباحث تکراری میشه و هر دو رمان از جذابیت می افته
رمان #یکسالونیمباتو یه رمان برای متاهلین عزیز و کسانی هست که در شرف ازدواجن
امیدوارم این رمان رو هم بخونید و خوش تون بیاد و با راهنمایی هاتون منو در بهتر شدنش یاری بدین
ممنون از همه شما عزیزان
#ز_سعدی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حاضری،ناظری وبه منزله ی دلی هستی
که درونِ کالبدِ خسته ام می تپد
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.
✨دکتر شریعتی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #جملات_ماندگار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #داستان_کوتاه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت30
#زسعدی
پرسیدم:
شما رادیو هم گوش میدین؟
خندید و گفت:
نه رادیو خرابه سیماش قطعه
نمی دانم چرا ولی پرسیدم:
قبل اینکه سیمش قطع بشه خراب بشه چی؟
بدون خنده و یا لبخندی، خیلی رک و صریح گفت:
خودم سیمش رو قطع کردم.
به جاده خیره شده بود و از لبخندی که تمام دیشب و امروز روی لبش بود دیگر خبری نبود.
هر چند خیالم راحت شده بود ولی آهسته گفتم:
ببخشید منظور بدی نداشتم.
نمی خواستم ناراحت تون کنم
آخه آقا جانم می گه رادیو همه اش ابتذاله
آهنگ و آوازه.
وقت و عمر حروم کردنه
با محبت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
عزیزم، عروسکم، من از دست شما ناراحت نیستم.
آقاجانت هم راست میگه
نه فقط رادیو خیلی چیزها الان همش فساد و ابتذاله.
از مدرسه اش بگیر تا چیزای دیگه ...
راستی شما مدرسه رفتی؟ درس خوندی؟
گفتم:
من دو سال مدرسه رفتم.
آقاجانم نذاشت من و خواهرام بیشتر از دو سال مدرسه بریم.
آقاجان خیلی حساسه میگه دوست نداره کسی به چادر و روسری ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه که بگه از سرشان باید بردارن
ما مدرسه نرفتیم ولی آقاجان تو خونه تاکید دارن حتما کتاب بخونیم.
ماهی یه بار یه خانم قرآنی میارن خونه برای ما صحبت کنن و مسائل دینی یاد مون بده.
آقاجان خیلی کتاب برامون می خره تا بخونیم
کتاب های دینی، زندگی نامه امام ها، احکام
قرآن هم میگه زیاد بخونیم
میگه بیکار نمونین هر وقت شد قرآن دست بگیرین یکی دو صفحه بخونین
خودشم هر وقت بتونه برامون شعر می خونه و معنی می کنه
آقاجان میگه این چیزایی که تو کتاب ها آمده لازمه برای زندگی یاد بگیریم و بیشتر از درس و مدرسه به کارمان میاد.
البته محمد علی هم از طرف آقاجان مامور شد و با من و راضیه حساب و ضرب و تقسیم کار کرد و یه چیزایی یادمون داد.
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و ادامه دادم:
من خودم خیلی دوست داشتم مدرسه برم و درس بخونم ولی آقا جانم میگه جامعه خرابه و هرچی کمتر بریم بیرون به نفع خودمونه
خصوصا مدرسه که باید بی حجاب رفت.
الانم که محمد علی درس می خونه برا اینه که یه مدرسه پیدا کرد همه شاگردا و معلماش آقان وگرنه او هم نمی تونست درس بخونه و باید مثل داداش محمد امین وارد بازار کار می شد.
احمد در حالی که فرمان را می چرخاند که دور میدان دور بزند گفت:
محمد علی تو همون مدرسه ای درس می خونه که من و داداشم درس خوندیم.
الانم داداش محمد همونجا درس میده.
حرم از دور نمایان شد.
دستم را روی سینه گذاشتم و زیر لب سلام دادم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت30
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت31
#زسعدی
احمد ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پیاده به سمت حرم راه افتادیم.
هم قدم با هم به سمت حرم رفتیم.
او زیر لب ذکر می گفت و من هم در دل با امام رضا مناجات می کردم.
اول به حرم رفتیم و ضریح را زیارت کردیم.
دور ضریح شلوغ بود و به سختی خودم را به ضریح رساندم و به مشبک هایش دست کشیدم و دستم را به صورت و چشم هایم کشیدم.
وقتی برگشتم دیدم احمد همانجا که از هم جدا شدیم سر به زیر ایستاده و دست هایش را بالا گرفته و دعا می خواند.
نزدیک که شدم انگار گونه هایش خیس بود.
تا به حال مردی را ندیده بودم گریه کند.
هنوز متوجه من نشده بود.
در همان حال خودش دعا می خواند و شانه هایش می لرزید.
نمی دانستم مناجات و راز و نیازش چیست اما از حالش غصه ام گرفت.
چند دقیقه ای در همان حال بود که بالاخره متوجه من شد.
دستی به صورتش کشید و لبخند زد و پرسید:
شما کی اومدی؟
نگاهم به چشم های قرمزش بود که دستم را گرفت و گفت:
بیا بریم یه جا بشینیم زیارت بخونیم.
به صحن عتیق رفتیم و در سایه نشستیم.
هوا کمی گرم بود ولی اذیت کننده نبود.
احمد یک مفاتیح آورد و در آن دنبال زیارت امام رضا گشت.
مفاتیح را بین مان گرفت و مشغول خواندن شدیم.
بعد از زیارت مخصوص امام رضا زیارت جامعه را آورد.
تا به حال این زیارت را نخوانده بودم و خواندنش برایم سخت بود.
احمد اما با سرعت می خواند و مدام سوال می کرد آیا خوانده ام که صفحه بزند؟
رویم نمی شد بگویم نه برای همین می گفتم صفحه بزند.
بعد از این که نماز زیارت خواندیم احمد پرسید:
حالا کجا بریم بگردیم؟
بریم طرقبه بستنی بخوریم؟
یا بریم شاندیز باغ عموم
یا بریم کوهسنگی؟
یا بریم روستای فردوسی؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
نمی دونم هر جا شما بگید
_شما کجا دوست داری بریم؟
به دنبال ساعت حرم گردن کشیدم و گفتم:
یه جا بریم که تا ظهر برگردیم بدقولی نره آقاجان ناراحت نشن
_هر جا بریم من سر وقت شما رو می رسونم خونه شما نگران نباشین من سرم بره قولم نمیره
واقعا برایم فرقی نداشت کجا برویم.
آقاجان زیاد ما را برای تفریح به مکان های شلوغ نمی برد.
معمولا به باغ های فامیل در روستاهای اطراف می رفتیم و آب و هوا عوض می کردیم.
احمد وقتی دید حرفی نمی زنم و نظری نمی دهم گفت:
من میگم حالا که اومدیم حرم بعدشم بریم یه جا که بوی امام رضا داشته باشه
سوالی نگاهش کردم.
کجا بوی امام رضا می داد؟
پرسیدم:
کجا میگین بریم؟
_بریم کوهسنگی
کوهسنگی چه ربطی به امام رضا داشت؟
سوال ذهنی ام را به زبان آوردم که با لبخند گفت:
ماجراشو نشنیدین؟
زیر لب نه گفتم که گفت:
وقتی امام رضا رو از مدینه آوردن سناباد
امام رضا نزدیک این کوه توقف کردن و دعا کردن خدا این کوه رو برای مردم نافع قرار بده و به این کوه و ظرف هایی که مردم ازش می سازن برکت بده از همون موقع مردم هم از این کوه ظرف سنگی ساختن هم برای سیاحت و سیر میرن کوهسنگی
_چه جالب نشنیده بودم
_موافقی بریم؟
سر تکان دادم و گفتم:
باشه بریم.
احمد یا علی گویان از جا برخاست.
کنار هم سلام آخر را دادیم و از حرم بیرون آمدیم.
_چیزی نمیخوای بریم بخریم؟
با چادرم رویم را محکم گرفتم و گفتم:
نه دست شما درد نکنه
_میخوای بریم چیزی بخوریم؟ بستنی ای شربتی یا یخ در بهشت؟
_نه اگه میشه زود بریم.
احمد سر تکان داد و گفت:
باشه بریم.
به گمانم از دستم ناراحت شد
خیابان شلوغ بود و بعضی خانم های در خیابان بی حجاب بودند.
دیدن آن ها که بدون هیچ پوشش درستی اطراف حرم بودند و حرمت امام را نگه نمی داشتند واقعا حالم را بد می کرد
با این حال بد دلم نمی خواست در خیابان بمانم و با دیدن آن ها حال زیارتی که آمده بودم را خراب کنم.
سوار ماشین که شدیم قبل از این که احمد ماشین را به حرکت در آورد گفتم:
ببخشید اگه نارحت تون کردم.
احمد نگاه به من دوخت که سر به زیر انداختم و گفتم:
وقتی میام حرم بعدش تو خیابون خانمای بی حجاب رو می بینم که حرمت امامو نگه نمی دارن حالم بد میشه
برای همین گفتم زود بریم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
قربون دل عروسکم بشم. دعا کن براشون خدا به راه راست هدایت شون کنه
دعا کن قدرخودشونو بدونن
به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
چشم دعا می کنم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت31
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
راز رخشید برملا شد: علی سلطانی
داستانی است دربارهی راز نهفته میان عاشق و معشوق، علی و رخشید.
این کتاب با استقبال بالای مخاطبان مواجه شده است و طی مدت کوتاهی به چاپ بیستم رسیده است.
روایتی پر از فلش بک یا برگشت به عقب دارد تا در انتها به راز سر به مهر نوری بتاباند. تعلیق ویژگی اصلی اثر است و عطش خواننده را آخر داستان حفظ میکند. از دیگر عوامل جذابیت، اثر فضا و شخصیتهای رئالیستی و واقعی آن است که باعث ایجاد ارتباطی قوی بین اثر و مخاطب میشود.
نویسنده خود درباره حال و هوا و فضای داستان میگوید: از آن جایی که علاقه دارم قصه به زندگی واقعی شباهت داشته باشد، این داستان نیز رئال است که بخشی از آن جریان سیال ذهن است و آدمها شخصیتهایی آشنا در جامعه هستند که در موقعیت دراماتیک قرار میگیرند. مخاطب در جریان داستان، مدام با شخصیت اصلی و دیگر کاراکترها مواجه میشود و داستان را قضاوت میکند.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #معرفی_کتاب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت32
#زسعدی
احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم.
زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم.
احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت.
در راه کلی حرف زد و خندیدیم.
دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم.
در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم.
احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم.
به کوهسنگی رسیدیم.
تا به حال به آن جا نرفته بودم.
مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است.
با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد.
زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد.
احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت:
بریم.
به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم.
دلم نمی خواست در این فضا باشم.
احمد پرسید:
بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست
کفش هایم را بهانه کردم و گفتم:
نه با این کفشا سختمه
احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت:
خوب پس بریم باغ وحش؟
تا حالا رفتی؟
رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم:
نه ... تا حالا نرفتم.
احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت:
پس واجب شد با هم بریم.
احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم.
این طور راه رفتن مان درست نبود.
ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم.
با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم.
شیر های خسته و افسرده،
ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان
ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند.
شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت.
از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم.
هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد.
هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم.
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم.
نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود.
به سمتم چرخید و گفت:
می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ...
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره
منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فدای خودت و کفشات برم من
_اوا خدا نکنه
احمد لپم را کشید و با ذوق گفت:
چقدر تو شیرینی
همه صورتم به لبخند شکفت که گفت:
خنده هاتم خیلی قشنگه.
با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
بد جور ازم دل می بری.
با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید.
نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم
توضیح:
باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است☺️
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت32
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اولین توصیه آن لاموت به کسانی که مشتاق نوشتن هستند این است که، « خوب نوشتن ارتباط محکمی با گفتن حقیقت دارد.»
ما انسانها نیازمند و خواهان شناخت هویت (کیستیِ) خودمان هستیم و این یکی از دلایلی است که ما مینویسیم و چیزهای زیادی برای گفتن و فهمیدن داریم.
فرآیند نوشتن، آسان و لذت بخش نیست، ممکن است ایمانتان را از دست بدهید و تصور واضح و روشنی که پیش از این داشتید، متلاشی و با خاک یکسان شود.
بعد این سوال پیش می آید که، « نمیدانم از کجا شروع کنم؟»
آن می گوید:« از کودکیات شروع کن. ریههایت را پر کن، دماغت را بگیر، داخل آب بپر و خاطراتت را، هر قدر صادقانه که میتوانی بنویس.»
فلانری اُکانر گفته:« هر کس دوران کودکی را سپری کرده باشد مواد و مصالح کافی برای آنکه باقی عمرش را بنویسد دارد.»
یادتان باشد شما صاحب آن چیزهایی هستید که برایتان اتفاق افتاده است.
آن لاموت - نویسندهای که ترغیب میکند، تعلیم میدهد و الهام میبخشد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نویسنده_شو
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
«نخ کشهای دروغ»
شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوشهایم بیرون میآید. آینهی نقرهای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لبهایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همانطور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم:
«این سامان چرا انقدر دیر کرده؟ کاش یه روز دیگه قرار میذاشتیم. اون از صبح که با اون استاد عصاقورت داده دعوام شد، ظهرم که با داداش خلم، الانم که علافی و این قیافهی داغونم!»
نزدیک بود گریهام بگیرد که با صدایی میخکوب شدم. کسی از پشت سرم گفت:
_ خانومی میخوای من کمکت کنم؟ فکر کنم شالت بدجور درگیرت کرده!
صورتم را به سمتش چرخاندم. با این که دل خوشی از این جماعت نداشتم اما نمیشد منکر زیبایی چهرهاش شد. مشخص بود زیباییاش مال خودش است و بدون عمل، همهی اجزای صورتش متناسب است. گلویم را صاف کردم. به لبخند ظاهرا دوستانهاش نگاه کردم.
او هم با چشمان درشت و کشیدهی سیاهش به من نگاه میکرد. بدون اینکه حرفی بزنم چادرش را جمع کرد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را بالا برد و با گفتن "با اجازه" مشغول درست کردن نخ کشهای شالم شد. از فاصلهی نزدیکی که با من داشت، بوی عطر ملایمش میآمد. همینطور که آرام آرام شال را روی سرم باز میکرد، گفت:
_منم دقیقا یدونه از اینا دارم اتفاقا همین رنگ. خدانکنه ازم بخواد سرم کنم، دیگه همش درگیرم.
چشمهایم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و گفتم:
_ ببخشید اینو میگم ولی آخه شما و شال قرمز؟! حالا منظورتون کیه که ازتون میخواد سرتون کنید؟ دوستتون؟
گویا کارش تمام شده بود. دستهایش را از شالم رها کرد. نگاهی به من انداخت و با لبخندی ملیح گفت:
_ آره دوستم. در واقع عشقم. آخه خودشم برام خریده اون شال قرمزه رو.
وقتی چشمهای گرد شدهام را دید، ریز ریز خندید و ادامه داد:
_خب چیه؟ مگه من دل ندارم؟ منم دوست دارم، عشق دارم و انقد واسم عزیزه که هر کاری بخواد میکنم.
فوری توی حرفش پریدم و گفتم:
_ آخه آخه شما چادری و مذهبی هستین. حتی یدونه موهاتونم بیرون نیست. باورم نمیشه چادری ها هم اهل دوست پسر و عشق و اینجور چیزا باشن.
خندهی زیبایی کرد و گفت:
_ اتفاقا من همه چیشو دارم اما خب با اونایی که تو ذهن توئه فرق داره. دوست من و عشق من، از نوع حلاله. خدا قبولش داره. منظورم همسرمه که هم دوستمه هم عشقم. بهترین چیزا و زیباترین چیزا رو برام فراهم میکنه و منم برای خودش فقط استفاده میکنم.
از حرفهایش اول وا رفتم. تازه فهمیدم منظورش چه بوده. ولی بعدش به او حسودی کردم که چه زیبا از عشق و دوستی و انحصاری بودنش میگفت.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ خب من دیگه باید برم. امیدوارم موفق باشی. راستی اسمتم نپرسیدم.
دستی به شالم کشیدم و گفتم:
_ اسمم ستارهست. ممنون که کمکم کردین. یعنی خوشحال شدم که با شما آشنا شدم. شما با همهی آدم مذهبیهای چادری که از کنارم رد میشن یا باهاشون برخورد داشتم فرق دارین. خیلی مهربونی شما. میتونم اسمتونو بدونم؟
دستم را به آرامی گرفت و گفت:
_ خودت مهربونی ستاره جان. اسمم نوراست.
نمیدانم چرا دلم میخواست با او در ارتباط باشم. با کمی تعلل گفتم:
_میشه شمارتونو داشته باشم نوراجون؟
گوشی همراهش را از کیفش در آورد و گفت:
_چرا که نه. مثلا اگه شالت نخ کش شد بهم زنگ بزن بیام درست کنم واست.
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#داستانک
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی🌻
قیصر امین پور📖
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت33
#زسعدی
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:
حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه...
سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم:
وگرنه چی؟
احمد خندید و گفت:
وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم
به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم.
تو این سه ساعت کجا بریم؟
شانه بالا انداختم گفتم:
نمی دونم
هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه
احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
باشه عروسکم
الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت.
نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم.
دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم.
من باشم و او و زمزمه های محبتش.
من باشم و او و همه احساسات قشنگش
هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم.
احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود.
با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت.
گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم.
با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود.
در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد.
نپرسیدم کجا می رود
از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت.
پرسیدم:
رسیدیم؟
کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت:
نه هنوز
_پس چرا وایستادین
اتفاقی افتاده؟
به چشمانش دست کشید و گفت:
نه قربونت برم.
یکم خوابم گرفت.
این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید:
نمیای پایین؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ممنون
_چیزی می خوری؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم:
مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
به رویم خندید و گفت:
الان برات میارم عروسکم.
صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد.
روی صندلی اش نشست و گفت:
باز کن بخوریم.
یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود.
به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت.
نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم:
اینا رو کی گرفتین؟
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت:
اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم
ولی قسمت نشد برم
شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم.
اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت33
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️