❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت32
#زسعدی
احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
قربون چشم گفتنت بشم.
زیر لب خدا نکندی زمزمه کردم.
احمد با لبخند ماشین را به راه انداخت.
در راه کلی حرف زد و خندیدیم.
دیگر از او خجالت نمی کشیدم و از بودن در کنار او احساس آرامش داشتم و خوشحال بودم.
در دل خدا را هزار بار شکر کردم که آقا جان اجازه داد ما با هم بیرون بیاییم.
احمد مرد خوبی بود و از دیشب تا آن لحظه جای خودش را در دلم باز کرده بود و احساس می کردم با همه وجودم دوستش دارم.
به کوهسنگی رسیدیم.
تا به حال به آن جا نرفته بودم.
مکان شلوغی بود و از ظاهرش معلوم بود محلی برای تفریح و خوشگذرانی جوانان است.
با این که احمد گفت به دعای امام رضا برکت گرفته اما هیچ رنگ و بویی از امام رضا در آن جا دیده نمی شد.
زنان و دختران بی حجاب و یا کم حجاب زیادی در آن جا دیده می شد.
احمد کتش را در آورد و کراواتش را باز کرد و در ماشین گذاشت. دست مرا گرفت و گفت:
بریم.
به ناچار هم قدم با او به راه افتادم ولی هر لحظه از هر قدمی که بر می داشتم پشیمان می شدم.
دلم نمی خواست در این فضا باشم.
احمد پرسید:
بریم بالای کوه؟ از اون بالا همه مشهد پیداست
کفش هایم را بهانه کردم و گفتم:
نه با این کفشا سختمه
احمد به کفش هایم نگاه کرد و گفت:
خوب پس بریم باغ وحش؟
تا حالا رفتی؟
رویم را با چادرم محکم گرفتم و گفتم:
نه ... تا حالا نرفتم.
احمد بازویش را دور بازویم پیچید و گفت:
پس واجب شد با هم بریم.
احمد بازویم را محکم چسبیده بود و من از خجالت آب می شدم.
این طور راه رفتن مان درست نبود.
ولی رویم هم نمی شد چیزی به او بگویم.
با هم به تماشای حیوانات بی گناهی که در قفس ها محبوس و زندانی بودند رفتیم.
شیر های خسته و افسرده،
ببرهای خواب و بیکار و حیوانات دیگری که همه بی حال در قفس های شان
ما به تماشای آن ها و آن ها به تماشای ما بودند.
شاید در لحظه از دیدن این همه حیوانات مختلف که آفریده خدا بودند ذوق می کردم اما بعدا برایشان غصه ام می گرفت.
از تماشای باغ وحش که فارغ شدیم به درون پارک رفتیم و روی نیمکتی نشستیم.
احمد رفت بستنی خرید تا با هم بخوریم.
هر دو سر به زیر بودیم تا چشم مان به اطراف مان و جوانان جاهل نیفتد.
هنوز بستنی ام تمام نشده بود که احمد زیر لب استغفرالله گفت و دستم را گرفت و گفت پاشو بریم.
بی حرف به دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین که شدیم با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم این آدما رو نبینم.
نمی دانم چه دیده بود اما حسابی رنگش بر افروخته شده بود.
به سمتم چرخید و گفت:
می خواستم ببرمت مزار علمایی که این جا خاک شدن ولی ...
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره
منم کفشام پاشنه داره زیاد نمی تونم راه برم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فدای خودت و کفشات برم من
_اوا خدا نکنه
احمد لپم را کشید و با ذوق گفت:
چقدر تو شیرینی
همه صورتم به لبخند شکفت که گفت:
خنده هاتم خیلی قشنگه.
با این که از حرفش خجالت کشیدم اما لبخندم عمیق تر و بیشتر شد.
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
بد جور ازم دل می بری.
با حرف هایش قلبم را نشانه گرفته بود و نمی دانست چه بلایی به سرم می آید.
نگاه از او دزدیدم و سر به زیر انداختم
توضیح:
باغ وحش مشهد ابتدا در پارک کوهسنگی بود و بعد از انقلاب به وکیل آباد منتقل شد و در مکان این باغ وحش در کوهسنگی برجی ساخته شده است☺️
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت32
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اولین توصیه آن لاموت به کسانی که مشتاق نوشتن هستند این است که، « خوب نوشتن ارتباط محکمی با گفتن حقیقت دارد.»
ما انسانها نیازمند و خواهان شناخت هویت (کیستیِ) خودمان هستیم و این یکی از دلایلی است که ما مینویسیم و چیزهای زیادی برای گفتن و فهمیدن داریم.
فرآیند نوشتن، آسان و لذت بخش نیست، ممکن است ایمانتان را از دست بدهید و تصور واضح و روشنی که پیش از این داشتید، متلاشی و با خاک یکسان شود.
بعد این سوال پیش می آید که، « نمیدانم از کجا شروع کنم؟»
آن می گوید:« از کودکیات شروع کن. ریههایت را پر کن، دماغت را بگیر، داخل آب بپر و خاطراتت را، هر قدر صادقانه که میتوانی بنویس.»
فلانری اُکانر گفته:« هر کس دوران کودکی را سپری کرده باشد مواد و مصالح کافی برای آنکه باقی عمرش را بنویسد دارد.»
یادتان باشد شما صاحب آن چیزهایی هستید که برایتان اتفاق افتاده است.
آن لاموت - نویسندهای که ترغیب میکند، تعلیم میدهد و الهام میبخشد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نویسنده_شو
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
«نخ کشهای دروغ»
شال قرمزم سُر خورده بود و تقریبا تا وسط سرم آمده بود. با حرص دوباره کمی آن را جلو کشیدم که نگین انگشترم به شالم گیر کرد. از شدت عصبانیت حس کردم دود از گوشهایم بیرون میآید. آینهی نقرهای زیبایم را از کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. چند نخ کوچک از تار و پود شالم بیرون زده بود. لبهایم را به هم فشار دادم و آرام اطراف نخها را کشیدم تا کمی از عمق فاجعه کم کنم. همانطور که با غرغر کردن درگیر شال بودم با خودم گفتم:
«این سامان چرا انقدر دیر کرده؟ کاش یه روز دیگه قرار میذاشتیم. اون از صبح که با اون استاد عصاقورت داده دعوام شد، ظهرم که با داداش خلم، الانم که علافی و این قیافهی داغونم!»
نزدیک بود گریهام بگیرد که با صدایی میخکوب شدم. کسی از پشت سرم گفت:
_ خانومی میخوای من کمکت کنم؟ فکر کنم شالت بدجور درگیرت کرده!
صورتم را به سمتش چرخاندم. با این که دل خوشی از این جماعت نداشتم اما نمیشد منکر زیبایی چهرهاش شد. مشخص بود زیباییاش مال خودش است و بدون عمل، همهی اجزای صورتش متناسب است. گلویم را صاف کردم. به لبخند ظاهرا دوستانهاش نگاه کردم.
او هم با چشمان درشت و کشیدهی سیاهش به من نگاه میکرد. بدون اینکه حرفی بزنم چادرش را جمع کرد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را بالا برد و با گفتن "با اجازه" مشغول درست کردن نخ کشهای شالم شد. از فاصلهی نزدیکی که با من داشت، بوی عطر ملایمش میآمد. همینطور که آرام آرام شال را روی سرم باز میکرد، گفت:
_منم دقیقا یدونه از اینا دارم اتفاقا همین رنگ. خدانکنه ازم بخواد سرم کنم، دیگه همش درگیرم.
چشمهایم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و گفتم:
_ ببخشید اینو میگم ولی آخه شما و شال قرمز؟! حالا منظورتون کیه که ازتون میخواد سرتون کنید؟ دوستتون؟
گویا کارش تمام شده بود. دستهایش را از شالم رها کرد. نگاهی به من انداخت و با لبخندی ملیح گفت:
_ آره دوستم. در واقع عشقم. آخه خودشم برام خریده اون شال قرمزه رو.
وقتی چشمهای گرد شدهام را دید، ریز ریز خندید و ادامه داد:
_خب چیه؟ مگه من دل ندارم؟ منم دوست دارم، عشق دارم و انقد واسم عزیزه که هر کاری بخواد میکنم.
فوری توی حرفش پریدم و گفتم:
_ آخه آخه شما چادری و مذهبی هستین. حتی یدونه موهاتونم بیرون نیست. باورم نمیشه چادری ها هم اهل دوست پسر و عشق و اینجور چیزا باشن.
خندهی زیبایی کرد و گفت:
_ اتفاقا من همه چیشو دارم اما خب با اونایی که تو ذهن توئه فرق داره. دوست من و عشق من، از نوع حلاله. خدا قبولش داره. منظورم همسرمه که هم دوستمه هم عشقم. بهترین چیزا و زیباترین چیزا رو برام فراهم میکنه و منم برای خودش فقط استفاده میکنم.
از حرفهایش اول وا رفتم. تازه فهمیدم منظورش چه بوده. ولی بعدش به او حسودی کردم که چه زیبا از عشق و دوستی و انحصاری بودنش میگفت.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ خب من دیگه باید برم. امیدوارم موفق باشی. راستی اسمتم نپرسیدم.
دستی به شالم کشیدم و گفتم:
_ اسمم ستارهست. ممنون که کمکم کردین. یعنی خوشحال شدم که با شما آشنا شدم. شما با همهی آدم مذهبیهای چادری که از کنارم رد میشن یا باهاشون برخورد داشتم فرق دارین. خیلی مهربونی شما. میتونم اسمتونو بدونم؟
دستم را به آرامی گرفت و گفت:
_ خودت مهربونی ستاره جان. اسمم نوراست.
نمیدانم چرا دلم میخواست با او در ارتباط باشم. با کمی تعلل گفتم:
_میشه شمارتونو داشته باشم نوراجون؟
گوشی همراهش را از کیفش در آورد و گفت:
_چرا که نه. مثلا اگه شالت نخ کش شد بهم زنگ بزن بیام درست کنم واست.
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#داستانک
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی🌻
قیصر امین پور📖
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت33
#زسعدی
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:
حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه...
سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم:
وگرنه چی؟
احمد خندید و گفت:
وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم
به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم.
تو این سه ساعت کجا بریم؟
شانه بالا انداختم گفتم:
نمی دونم
هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه
احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
باشه عروسکم
الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت.
نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم.
دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم.
من باشم و او و زمزمه های محبتش.
من باشم و او و همه احساسات قشنگش
هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم.
احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود.
با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت.
گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم.
با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود.
در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد.
نپرسیدم کجا می رود
از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم.
نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت.
پرسیدم:
رسیدیم؟
کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت:
نه هنوز
_پس چرا وایستادین
اتفاقی افتاده؟
به چشمانش دست کشید و گفت:
نه قربونت برم.
یکم خوابم گرفت.
این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید:
نمیای پایین؟
سر تکان دادم و گفتم:
نه ممنون
_چیزی می خوری؟
به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم:
مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
به رویم خندید و گفت:
الان برات میارم عروسکم.
صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد.
روی صندلی اش نشست و گفت:
باز کن بخوریم.
یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود.
به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت.
نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم:
اینا رو کی گرفتین؟
به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت:
اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم
ولی قسمت نشد برم
شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم.
اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت33
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دورانِ نبـودنت،ظــرف ِ ظـــهورِ
ایمان های راستین یاآبکی ماست.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸پس طلبه شدی برای چه؟🔸
کلام امام (ره) دل مردم را گرفت، به خاطر چه؟ به خاطر اینکه امام، قیامش «لله» بود. شما هر وقت خواستید حرفی بزنید، تذکری بدهید، یک نگاهی بکنید، یک سرکی به خودتان بکشید ببینید کجا می سوزد؟ #قیام_لله است یا قیام نفس است؟ انگیزه تان چیست؟ اگر دیدید «لله» است، بگویید. آن وقت ببینید چقدر اثر می گذارد.
خدا رحمتش کند مرحوم آقا میرزا #نورالدین_حسینی_الهاشمی (ره). تازه از نجف آمده بود، مُخلص بود. خودش نقل کرده که من داشتم بالای «دروازه قرآن» شیراز قدم می زدم که دیدم چند تا جوان کنار جوی آب رودخانه نشسته اند. تا من را دیدند، شیشه های مشروبشان را کردند در جوی آب. مثلاً شاید دیدند آخوند آمد، قایمش کردند!
خب طبق معمول هم روحانی میآید و برای اینکه نخواهد با اینطور افراد روبرو بشود، نادیده میگیرد. ایشان گفت می خواستم بروم و متعرض اینها نشوم که اگر آخوند ببینند آنهم در آن دورۀ پهلوی، مسخره می کنند، استهزاء می کنند؛ یعنی وضع بدتر می شود.
تا خواستم بروم، به خودم گفتم: #پس_طلبه_شدی_برای_چه؟ عالِم شدی برای چه؟
با خودم گفتم زودتر رد شوم که مبادا اینها #مسخره_ام کنند. بعد برگشتم گفتم: خب مسخره ام بکنند، چه می شود؟ گفتم: آیا درست است من به اینها امر به معروف نکنم؟ نهی از منکر نکنم؟
برگشتم و آهسته آهسته به طرف اینها آمدم. سلام کردم. آرام آرام با اینها حرف زدم تا #قلبشان_نرم_شد؛ اشکشان جاری شد. این شیشه های شرابشان را از زیر در آوردند تا بزنند به سنگ و بشکنند! گفتم: نه، نشکنید! شیشه ها مالیّت دارد. محتوی شیشه ها را خالی کردم روی زمین.
همین ها بعداً از گردانندگان کارهایش شدند. شدند رئیس جلسه، مسأله گوی جلسه، نوحه خوان جلسه. او از قماربازها، استادهای اخلاق درست می کرد. وقتی «قیام لله» باشد، آدم قمارباز را تبدیل می کند به مسأله گو. اما اگر دیدند صحبت خدا و دین نیست، همین مسأله گو #می_شود_قمارباز!
#آیت_الله_سید_نورالدین_حسینی_الهاشمی(ره)
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت34
#زسعدی
به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم.
احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت.
فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد.
قلبم به تپش افتاده بود.
لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد.
از خجالت داغ شدم.
وسط بیابان جای این کار ها بود؟
احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت:
خیلی دوست دارم رقیه.
قلبم دیوانه وار می تپید.
از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم.
این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟
به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم.
من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد.
به صورتم دست کشید و گفت:
چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت.
انگار خواب و رویاس
هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده.
او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟
در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم.
بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم.
این سکوت و این خجالت حق او نبود.
ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم
باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم.
هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟
این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟
باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم.
باید برایش دلفریب می بودم.
به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم.
آرامش زندگی خودم بیشتر می شد.
وقتش بود که برایش دلبری کنم.
حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم
حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم.
من زنش بودم.
از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد.
آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم.
سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم.
سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم:
شما خواب نیستی بیدار بیداری
من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس
ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته
احمد از حرفم به خنده افتاد.
گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت:
الهی قربونت برم عروسک من
ببخشید اگه دردت اومد.
قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم.
حرف بدی زدم؟
مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
نه منظورم این نبود.
زیاد دردم نمیومد.
بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده
شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای
جان کندم ...
چقدر گفتن این حرف ها سخت بود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت34
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️