#بینفس😷
#صدوچهلوپنج
شکه شد. دور خودش چرخید. چند بار چرخید باورش نمی شد. اینجا بین الحرمین بود؟ حرم جدش؟ نفسش داشت بند می آمد. نگاهی به صورت درخشان و خندان میثم انداخت. دندان هایش از درخشندگی نظیر نداشت، حتی از برق چراغ های حرم درخشان تر بود.
- بازم می گی میثم بی وفاست؟
پاهایش سست شد و روی زمین نشست. زمین را لمس کرد. با بهت لب زد:
- میثم... اینجا...
آخ از خنده های میثم...
- گفتم میارمت؛ نگفتم؟
- خوابم می دونم که خوابم
میثم باز خندید و گفت:
- خیله خب... پاشو برو زیارت کن... تا پسرت نیومده!
نگاهش را چپ و راست چرخاند. به هر دو بزرگ سلام داد. قلبش انگار دو تکه می شد. باید کدام سمت می رفت؟ دو راهی شیرینی بود. مستاصل نگاهش را میان دو حرم چرخاند. کدام سمت می رفت؟ نیروهای نامرئی داشتند قلبش را دوپاره می کردند. کاش دو بدن داشت و هر کدام را به سمتی می رفتند تا لذت دو زیارت را در آن واحد بچشد. نگاهش را به میثم دوخت و لب زد:
- کدوم طرف بریم میثم؟ هرجا برم دلم می مونه جای دیگه! چیکار کنم؟
می تونی رسم کوچیکتر بزرگتری رو به جا بیاری!
چشم بست و به سمت حرم آقا امام حسین راه افتاد. کفش هایش را بیرون کشید. پاهایش از برخورد باسنگ فرشهای بین الحرمین مور مور شد. عجیب بود که حتی از گیت بازرسی هم عبور کرد؟ عجیب بود که حتی بین جمعیت فشرده شد؟ امان از وقتی که وارد صحن شد. زانوانش شل شد و زانو زد. حرم بود؟ همان جایی که آرزویش را داشت. امان... امان از دلش! ازدحام جمعیت زیاد بود. میثم بازویش را گرفت و بلندش کرد. او را به سمتی کشید. دهانش باز مانده بود. فقط صدای رفیقش را می شنید که زیارت نامه می خواند و چشمش خیره به ایوان طلایی بود که مقابلش ایستادند. او اشک ریخت. خواب یا واقعیت چه فرقی داشت وقتی داشت لذت می برد؟
جلوتر رفتند دست به در کشید. بوی خوشی از داخل حرم شامهاش را پر کرد. کنار دیوار ایستادند. رو به روی ضریح. فقط دعا می کرد بیدار نشود.
- تو برو جلو من نمی تونم!
دست میثم را به سمت ضریح کشید. به سمت شش گوشه. قلبش داشت از دهانش بیرون می زد. زمین نبود، اینجا آسمان بود و ابر.
- بیا بریم! یعنی چی نمیتونم؟
- برو جلو، میام پشت سرت!
جلو رفت. جمعیت زیاد بودند. مثل همان که هر سال در تلوزیون می دید. هرچه که بود رویا یا واقعیت برایش دلپذیر بود. به سختی به ضریح رسید و شبکه ها را چنگ زد و چندبار بوسید. بوی حرم آرامش کرده بود. پیشانی اش را به ضریح چسباند. فشار جمعیت را از پشت سر حس میکرد. سینهاش به ضریح فشرده میشد. صدای عرفان و قدم هایی روی خاک توی سرش پیچید:
- بابا... بابا کجایید؟
صدای میثم از پشت سرش با صدای عرفان هماهنگ شد:
- باید برگردی، فردا...
شانهاش عقب کشیده شد و چشمش را بست انگار از بلندی به زمین بخورد تنش لرزید و خودش را روی تپه پیدا کرد. سرش به زانو بود.
صدای عرفان آمد:
- آخ بابا! پاشید، بریم داخل! هوا سرده!
به عقب چرخید نفسش تنگ شده بود. سینهاش هنوز رد شبکههای ضریح را حس میکرد و هنوز انگار در فشار جمعیت بود. حس کسی را داشت که از آسمان به زمین پرت شده باشد تمام تنش درد می کرد. بهت زده گفت:
- عرفان، بابا!
عرفان دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد.
- چقدر گرمید! عه کفشتون رو چرا در آوردید؟
درعوض دستان عرفان یخ زده بود. نگاهی به پای برهنه اش انداخت
- من...
انگار پارچ آبی سرد روی سرش خالی شده باشد. لرز کرد. باد به تنش پیچید. تازه سرما را احساس می کرد؟
- بیاین بریم!
منقطع گفت:
- عرفان، من... اینجا...
کلافه چشمش را بست. اگر می گفت عرفان باور می کرد؟ پایش بد قلقی میکرد نیاز زیادی به اکسیژن داشت؛ولی دل کندن از آن تپه برایش سخت بود. چرا سر و کله پسرش بد موقع پیدا شده بود؟ قرار بود برود حرم قمربنی هاشم. دلش میخواست تا صبح روی ان تپه بنشیند.
- بمونیم!
- نمیشه بابا... باید بخوابید!
- میثم اینجاست
سر تکان داد:
- معلومه بابا! الان بیاین بریم مامان منو می کشن ها
حسین نگاهی به اطراف انداخت. خواست قدم بردارد که چهره اش از درد در هم شد.
- جلو برو میام پشت سرت
- اونجوری نشستید حتما باهاتون درد گرفته؛ بذارید کمک کنم! دستتون بندازید گردن من بابا!
چیزی نگفت. حوصله بحث با عرفان را نداشت. با کمک او به اتاق رفت و روی رخت خوابش دراز کشید. عرفان هم کارش جا گرفت و دست پدر را روی صورتش گذاشت. کمی گذشت و گفت:
- بابا؟ یه چیزی می خوام بگم می ترسم بهم بریزید!
- جانم بابا؟
کف دست حسین را بوسید و گفت:
- دستتون بوی... حرم میده!
خندید چه جمله شیرینی!
- وا...قعا؟
- اوهوم! پاشم کپسولتون بیارم!
نفسی گرفت:
- قربونت برم که امسال بخاطر بابا اربعین نرفتی، نمی خواد؛ خوبم! بیا تو بغل بابا بخواب امشب!
- خدا نکنه بابا...
#کپیمطلقا_ممنوع🚫
@hayateghalam