eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 ساعت شش بعد از ظهر روز ۱۷ ربیع الاول خانه آقای جوادی، حیدر نشسته بود و سر پایین انداخته بود. کنار بخاری هوا گرم‌تر می‌شد و پمپاژ پر قدرت خون حال آدم را بیشتر بهم می‌زد. دستمال کاغذی توی دست حیدر ریز ریز شده بود، بس عرق پیشانی پاک کرده بود و توی دست لوله شده بود. تمنا رو به رویش نشسته بود. چادر آبی‌ و روسری‌‌اش باهم ست بودند. پیراهن حیدر هم با آن‌ها. آن‌‌طور هم که تمنا نشسته بود و سر پایین انداخته بود، کافی‌ بود حیدر سر بلند کند تا دلش بلرزد. مادر دست دراز کرد و دستمال توی دست حیدر را با دستمالی دیگر جایگزین کرد. زیر گوشش گفت: - یکم سرتو بالا بگیر. زشته! حیدر به سختی سر بلند کرد. سعی داشت با نگاهش مقابله کند و چشم به تمنا ندوزد. جایش به آقای جوادی نگاه کرد. معلوم بود پدر عروس شمشیر را از رو بسته. نگاه سردش تن پر شرم حیدر را بیشتر سوزاند. - آقای جوادی، ما که حرف‌هامونو زدیم! اگه اجازه بدید، بچه‌ها برن و حرف‌هاشونو بزنن. پدر تمنا نگاه از داماد گرفت و به آقا مجید چشم دوخت. سر تکان داد و گفت: - البته، بچه‌ها که باید حرف بزنن؛ ولی قبلش لازمه من با آقا حیدر صحبتی داشته باشم. قلب حیدر پرید توی گلو. آب دهانش را به سختی فرو برد و دستمال را به پیشانی‌اش کشید. خودش پاسخ داد: - خواهش می‌کنم، من در خدمتم! آقای جوادی دست کوبید به دسته مبل و ایستاد. محکم گفت: - پس پاشو بریم. حیدر یا علی- علیه السلام- گفت و ایستاد. پشت سر آقای جوادی به حیاط رفت. خانم موحد ایستاد و سر جای حیدر نشست. اشاره‌ای به جای خالی خودش که کنار عزیز بود زد: - بیا بشین اینجا عزیزم! تمنا نگاهی به مادرش انداخت. حمیده خانم سر تکان داد؛ تمنا ایستاد. نگاهش به آقای موحد افتاد. پدر داماد با لبخند سر تکان داد. دخترک کنار عزیز جا‌ گرفت و سرش را پایین انداخت. عزیز دستش را گرفت و نوازش کرد. - خوبی دخترم؟ - خدا رو شکر حاج خانم! شما خوبید؟ عزیز سر تکان داد و گفت: - خوبم عزیزم. ما شاء الله هزار ما شاء الله... از سر و روت خوبی می‌باره! - لطف دارید شما. - واقعیته عزیزم. دخترم، چه برنامه‌ای داری برای آینده‌ت؟ کارت رو می‌خوای تا کجا ادامه بدی؟ عزیز دقیق به او چشم دوخت. تمنا نگاهش را به دستان چروک او داد و گفت: - ان شاءالله باید ببینم در آینده چه شرایطی برام به وجود میاد. من کارم و شغل و رشته‌م رو خیلی سخت به دست آوردم؛ دوست دارم تو کارم پیشرفت کنم‌؛ ان شاءالله. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞