eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 ثریا خانم دستش را از دست سبحان بیرون کشید و سبد قرمز روی زمین را برداشت و وارد خانه شد. سبحان با تاسف سر تکان داد و وارد خانه شد. ثریا خانم به بخاری چسبیده بود و پهلویش را گرفته بود. - چیکار می‌کنی مامان؟ می‌خوای روز عروسیم مریض باشی؟ ثریا خانم گفت: - نگران عروسیت نباش، رو به موت هم باشم عروسی تو رو خراب نمی‌کنم؛ اوقات زنت تلخ نمیشه. - خدا نکنه! چرا با لباسشویی نشستی؟ - کف پس می‌داد. اینا رو هم مجبور شدم با دست آب‌ کشی کنم. چهار دست که بیشتر نبود. - بمیرم الهی یخ زدی! ثریا خانم چیزی نگفت. سبحان چرخید و به سمت آشپزخانه که رو به روی بخاری بود، رفت. لیوانی چای از سماور ریخت و برگشت. مادرش کمرش را به بخاری چسبانده بود و نشسته بود. لیوان را مقابل مادرش گذاشت و گفت: - تمیز کردی کف آشپزخونه رو؟ یا برم تمیز کنم؟ - نه جمع کردم. فقط فرشش رو باید بشورم. سبحان لیوان را مقابل مادرش هول داد و گفت: - بخور گرم بشی. ثریا خانم چایش را نوشید. سبحان لبخند زد و سوئیچ را سمت مادرش گرفت. - مامان یه چیزی توی داشبرد ماشینه، تا من لباس عوض کنم می‌ری بیاریش؟ ثریا خانم چشم غره‌ای به او رفت و گفت: - بچه پرو! - برو دیگه! جون من. ثریا خانم سوئیچ را گرفت و ایستاد؛ چادرش را از جالباسی روی در برداشت و از خانه بیرون زد. سبحان با لبخند لباس عوض کرد و منتظر ماند. ثریا خانم با جعبه گردنبد برگشت. کنار بخاری ایستاد و رو به سبحان که از اتاق بیرون آمد گفت: - اینه؟ چی هست؟ - بازش کن. ثریا در جعبه را باز کرد. چشمش با دیدن سینه ریز توی جعبه برق زد. لوزی‌های کوچک طلا به یک لوزی بزرگ مرکزی وصل شده بودند. روی لوزی بزرگ سنگ قرمز زیبایی نصب شده بود. - مبارکت باشه مامان. خیلی اذیتت کردم، حلالم کن. دست دور شانه مادر انداخت و محکم فشارش داد. - خیلی قشنگه. دستت درد نکنه، راضی نبودم. - پولش رو خیلی وقته کنار گذاشتم. فردا بپوشش. من برم یکم دراز بکشم. بعد خودم فرش آشپزخونه رو برات می‌شورم، خب؟ سرده. دیگه نری تو حیاط ها. - خیله خب. برو. سبحان از کنارش گذشت و خواست به طبقه بالا برود. ثریا خانم دستش را گرفت و گفت: - سبحان، دعا می‌کنم این بار... این بار خوشبخت بشی. صورت سبحان را بوسید و نشست روی زمین. سبحان چشم بست و سریع از در بیرون زد. حالا وقتش بود یاد زندگی قبلی‌اش بیفتد؟ همین امروز و امشبی که فردایش دوباره داماد می‌شد؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞