💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیوشش✨
#سراب_م✍🏻
عروسی تمام شد. توی تالار ثریا او را به آغوش کشید. سبحان کمی خم شد و سر گذاشت روی شانه مادرش.
- مواظب خودت باش سبحان.
سبحان مادرش را محکم تر فشرد. نفس عمیقی کشید. هوای سرد پیچید توی ریههایش. کمی چشمش تر شد.
- دعا کن برام مامان. دعا کن خدا منو ببخشه. خیلی میترسم.
برای ترسیدن دیر بود. میفهمید و میدانست که دیر است که بترسد. دیر است که وحشت داشته باشد از غضب خدا؛ ولی امیدش را که از دست نداده بود.
- ان شاءالله خوشبخت بشی مامان. فقط باید حواست به زندگیت باشه.
از مادرش جدا شد و رفت سمت پدر، دستش را بوسید. پدر حرفی نزد. فقط نگاهش کرد و ایستاد کنار ثریا خانم.
سینا خودش جلو آمد. کمی توی گوش هم حرف زدند. برادر بزرگ تر دست کشید به گردنش و گفت:
- میدونم که عاقل شدی و درست تصمیم میگیری. فقط موقع دلخوری بیشتر باهم حرف بزنید تا مشکلاتتون حل بشه.
سوسن کنار مهرانه ایستاده بود و کمرش را گرفته. سبحان مقابلشان ایستاد. سوسن با مهربانی گفت:
- دختر عمومو اذیت نکنیا...
مهرانه پرید میان حرفش. شنل را کمی از صورتش کنار زد و گفت:
- میخواد اذیتم کنه اصلا... به توچه؟
سوسن نیشخندی زد و کمرش را رها کرد. سبحان لب گزید. با خواهش نگاهی به خواهرش انداخت که امشب اوقات خودش و آنها را تلخ نکند.
- به من چه! راست میگه، اصلا له و لوردهاش کن، با وردنه پهنش کن.
- الان میرم به پسرعموم میگم کار یاد داداشت میدی!
سوسن ابرو بالا انداخت و گفت:
- زنت دیوونه است سبحان. خوب و بد زندگیتون به من چه؟
مهرانه خواست قدمی به عقب بردارد که سبحان دستش را کشید. صورتش محکم خورد به شانه سبحان.
- عه. بسه دیگه! بچه نشید. دوست باشید.
- دارم برات سوسن. حسود!
سوسن کمی بلند خندید و گفت:
- آخه به چی حسودی کنم؟ شوهرت که داداش خودمه. تحفه خاصی هم نیست.
شوهر سوسن به آنها نزدیک شد. دست توی جیبش برد و گفت:
- مسئول تالار میگه برید دیگه، دیر وقته. سبحان جان با خانمت برید. مهرانه، زن عمو رو امشب میبرم پیش مامان. خیالت راحت.
سبحان دستش را دراز کرد سمت وحید:
- باشه، ممنون!
- خواهش میکنم.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞