eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
489 ویدیو
55 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی مطب دکتر نشسته بود و به دیوارها نگاه می‌کرد. سه دکتر، توی یک مطب کار می‌کردند. یک سمت عکس‌های جوانسازی پوست بود. زنی با چشم بسته به پوست صورتش دست می‌کشید و سمت دیگر در اتاق دکتر، دستی روی یک گلبرگ سرخ نشسته بود. روی میز پر بود از بروشور های کرم و قرص و لوازم آرایشی. نگاهش را کشید سمت در اتاق دکتر دوم. دور و بر اتاقش پر بود از عکس نوزاد. مادری پای کودکش را لمس کرده بود و گوشه‌ای دیگر، پدر و مادری محکم دو گونه پسرکشان را بوسیده بودند. چشمان براق پسرک از تعجب گرد شده بود. لبخند عمیقی روی لب‌هایش نشست. چشمش شبیه چشم پسرک توی عکس برق زد. گردنش را کج کرد و به عکس دختری گوله شده توی پتو که به طرز وحشتناکی خوردنی(!) بود چشم دوخت. خنده‌ی کوتاهی کرد. یادش افتاد از دو روز پیش که مقابل تمنا نشسته بود. اینبار توانسته بود اتاق همسر آینده‌اش را ببیند. دیگر هوا خیلی سرد بود و توی حیاط نشستن معنا نداشت. روی زمین نشسته بودند. پشت تمنا به در ورودی اتاق بود. کمی باهم تبادل نظر کرده بودند. حیدر هرچه بیشتر با تمنا معاشرت می‌کرد و حرف می‌زد، بیشتر عاشق می‌شد. خطی روی فرش کشید و گفت: - چیزی که می‌خوام بگم اینه، من زیاد اهل جمع و شلوغی و سر و صدا و این جریانات نیستم. تمنا سرش را بالا گرفت و گفت: - ولی من خیلی بچه دوست دارم. لبخند روی لب حیدر نشست. چشم تمنا گرد شده بود. یاد حرکت تمنا که افتاد دلش خواست قهقهه بزند وقتی آنطور با نمک کوبید به دهانش. تمنا زیر لب به خودش غرید: - خاک برسرت تمنا. نگاه حیدر خشک شد روی همان پدر و مادر و کودکشان. وقتی تمنا از بچه گفت؛ دلش حسابی لرزید. دلش شیرین شد و امیدوار شد. رفت روی ابرها. سرجایش جا به جا شده و گفته بود: - من جوابمو گرفتم تمنا خانم. مطمئن باشید من خوشبختتون می‌کنم. صورت تمنا سرخ شد. نیشگونی از خودش گرفت که دهانش بی‌موقع باز شده بود. حیدر ایستاد و گفت: - بریم جواب بدیم به بزرگ‌ترها. تمنا چشم بست و آب دهانش را فرو برد و گفت: - آقای موحد، قبل جوابم لازمه باهم تاجایی بریم. من... من منظورم... حیدر دوباره نشست و گفت: - کجا؟ - می‌گم بهتون. زمان و آدرس رو پیام می‌کنم براتون. می‌تونید با مادرتون بیاید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞