eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
751 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - بفرمایید. چشم باز کرد. دسته گلش، مقابل صورتش بود. گل‌های سفید و صورتی کم‌رنگ. دسته گل را گرفت. تور سفید دور دسته‌گل به دلش نشست. - اگه زشت شده بود موهاتو می‌کندم! - به من چه!؟ تو خودت گفتی بیایم اینجا! مهرانه شانه بالا انداخت. سبحان نفس عمیقی کشید و گفت: - سوسن زنگ زد گفت ناهار بریم اونجا، با مامان خرید ها رو ببینه. - بیخود، شب عروسی می‌بینه. بعدم، به من گفته می‌خواد باهام بیاد آرایشگاه، بگو من خوشم نمیاد. بره یه جای دیگه. - چه عیبی داره آخه؟ تموم ذوقشون همینه. گفتی کسی نیاد باهامون، گفتیم چشم. بعدم خوبه که همراهی داشته باشی! مهرانه چشمش را بست و گفت: - خوشم نمیاد سبحان. ول کن دیگه. من همراهی نمی‌خوام. می‌خوام تنها باشم. شک داری بهم، می‌ترسی فرار کنم؟ سبحان پوفی کشید. - ناهار که بریم؟ خریدهات رو نشون نده. - ناهار بیرون بخوریم؛ منو برسون خونه‌ی مامانم. خودت برو پیش مامان جونت. سبحان ماشین را به حرکت در آورد؛ حوصله بحث را حداقل امروز نداشت. جواب مهرانه را هم حتی الامکان نمی‌داد. بحث با این دختر بی‌فایده بود. بعد از چهل دقیقه مقابل طلا فروشی بودند. هر دو پیاده شدند. سبحان در طلافروشی را نگهداشت و مهرانه وارد شد. سبحان فیش پیش پرداخت را روی ویترین شیشه‌ای گذاشت. فروشنده نگاهی به فیش انداخت و گفت: - تشریف داشته باشید. سبحان نگاهی به دور و بر انداخت. طلا فروشی با لوستر های بزرگ و طلایی پر زرق و برق تر به نظر می‌رسید. دیوارها آینه و سنگ‌کاری شده بودند و تم سفید ویترین‌ها با سنگ‌های دیوار ست شده بودند. سمت چپ طلا فروشی مخصوص سرویس بود و کنارش النگو و دستبند. مهرانه روی صندلی ته طلا فروشی نشسته بود و مجله‌ها را ورق می‌زد. به او نزدیک شد و گفت: - بیا مهرانه. برای مامانم می‌خوام گردن بند بخرم، بیا انتخاب کن. - که چی بشه؟ سبحان متعجب گفت: - مامانمه‌ها... یعنی چی که چی بشه؟ واسم زحمت کشیده، می‌خوام براش بخرم. مهرانه شانه بالا انداخت. سبحان کلافه گفت: - حداقل بیا برای مامان خودت انتخاب کن. مهرانه مجله را کنارش روی صندلی گذاشت و ایستاد. - مامانم النگو دوست دارن. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞