💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهودو✨
#سراب_م✍🏻
- آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلیهاش رو نمایان کنه. اگه میگید نمایان کنه، میکنه ها...
حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آنها نگهداشته بود، پر از دانشآموز پسر بود.
پوف کلافهای کشید و گفت:
- نه نمایان نکنه، میریم جای دیگه، وای خدایا...
استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیهای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید:
- گوشیمه، بدش ببینم!
تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش میلرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را:
- ببخشید. خیلی ترسیدی؟
تمنا لب زد:
- خدا بگم چیکارت نکنه!
حیدر خندید و گفت:
- با منی؟
تمنا هم خندید و سر تکان داد:
- نه، با گوشیتونم.
داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد:
- سلام، جانم سید؟
- سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامههاتون آماده است؛ بیا ببرشون.
چشم حیدر برقی زد.
- چشم حاج آقا.
سید بین حرفش پرید.
- زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه.
- چشم سید...
- تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، میخوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم!
حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید.
نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد.
اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
- ببینمت!
تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد:
- طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم.
- ببینم!؟
تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود.
- واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره.
حیدر لب زد:
- ببخش عزیزم. فکر نمیکردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن.
- گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه!
حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت:
- نه، ناراحت نمیشه عزیزم، بریم؟
- بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره!
حیدر خندید و گفت:
- ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟
تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت:
- فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمیتونم خبر بدم که...
حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل میکند و از او جدا میشد؟ هنوز کلی حرف داشت.
- باشه، میرسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده.
- چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری میکنیم.
حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمیخواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞