eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
755 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلی‌هاش رو نمایان کنه. اگه می‌گید نمایان کنه، می‌کنه ها... حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آن‌ها نگهداشته بود، پر از دانش‌آموز پسر بود. پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - نه نمایان نکنه، می‌ریم جای دیگه، وای خدایا... استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیه‌ای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید: - گوشیمه، بدش ببینم! تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش می‌لرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را: - ببخشید. خیلی ترسیدی؟ تمنا لب زد: - خدا بگم چیکارت نکنه! حیدر خندید و گفت: - با منی؟ تمنا هم خندید و سر تکان داد: - نه، با گوشیتونم. داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد: - سلام، جانم سید؟ - سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامه‌هاتون آماده است؛ بیا ببرشون. چشم حیدر برقی زد. - چشم حاج آقا. سید بین حرفش پرید. - زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه. - چشم سید... - تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، می‌خوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم! حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید. نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد. اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: - ببینمت! تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد: - طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم. - ببینم!؟ تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود. - واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره. حیدر لب زد: - ببخش عزیزم. فکر نمی‌کردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن. - گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه! حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت: - نه، ناراحت نمی‌شه عزیزم، بریم؟ - بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره! حیدر خندید و گفت: - ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟ تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت: - فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمی‌تونم خبر بدم که... حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل می‌کند و از او جدا می‌شد؟ هنوز کلی حرف داشت. - باشه، می‌رسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده. - چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری می‌کنیم. حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمی‌خواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞